رمان دیوونه های با نمک پارت ۹

5
(3)

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده : سیده ستاره قاسمی

رمان دیوونه های با نمک پارت ۹

 

بعد از رفتنشون همگی نشسته بودیم که بهشون زل زدم و گفتم

من : واقعا واقعا با خودتون درمورد مت چی فکر کرده بودین که این منگل رو بهش اجازه دادین بیاد خواستگاری یه فرشته😒؟!

 

ویدا : میدونی طرز فکر بابا درمورد تو چی بوده؟

 

من : خب بقیه اش؟

 

ویدا :این بود که هر دوتاتون خنگ هستین و ساخته شدین برای هم😁♥️

 

ویهان: یعنی من باید روز هزار دفعه شکر کنم یکی بخاطر خواهرم هر چقدر هم خنگ باشه به پای اون آقا نمیرسه و اینکه اینقدر خودم جذابم😐♥️

 

من : ویهان خداوکیلی الان ناراحت باشم که بهم گفتی خنگ یا خوشحال باشم که میگی یکی از من داخل خنگی سرتره😐؟تازه من اسم اون پسره رو گذاشتم مش قلی حسن 😁

 

الین و رهام شروع کردن به خندیدن که الین آروم بلند شد و گفت :

 

الین : خب با اجازه من زحمت رو کم کنم ببخشید که مزاحم شدم

 

مامان : مراحمی دخترم چرا بیشتر نمیمونی ؟

الین : تا همین الان هم خیلی زحمت دادم راستی فکر کنم مامانمم منتظرمه

 

من : ممنون بابت اومدنت خواهری 😙

 

ویدا : آرزو به دل موندم یه بار بهم بگی خواهری اما اشکال نداره الین هم مثل خواهرمون میمونه😝

الین : دیوونه ای بخدا😂 خواهش خواهری فقط یادت نره فردا باید بریم تهران

من : آهاااا راستی اصلا حواسم نبود باشه من بعدش برم لباسام رو آماده کنم🙂

بعد از بدرقه کردن الین رفتم لباس خوابم رو پوشیدم و وسایلم رو برای پرواز فردا آماده کردم

**

ار خواب بیدار شدم و بعد از حمام رفتن لباسامو پوشیدم و بعد رفتم داخل آشپزخونه

مامان : سلام دختر قشنگم

من : وایی ببخشید مامان جونم سلام خوبی فدات بشم؟

مامان : ممنون دخترم ، بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی میری🙁؟

من : با اجازه ی مادر عزیزم بلههههه🙂

مامان:هیییی دلم برات تنگ میشه

رفتم سمتش و بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم :

من : ناراحتی نداره که تازه راحت هم میشید

مامان : عه نه این چه حرفیه؟ برو صبحونه اتو بخور

در همین حال ویهان وارد شد

 

مامان : سلام بشینید صبحانه اتون رو بخورید

ویهان : مچکر مادر گلممم♥️

مامان : خواهش میکنم

ویهان: ویانا کی حرکت میکنی؟

من که همزمان لقمه ی داخل دهنم رو قورت میدادم گفتم :

من : یکی دو ساعت دیگه چطور؟

ویهان: هیچی خودم میرسونمت

ویدا : سلام به همگی و همزمان با رادمان وارد آشپزخونه شد

زود رادمان رو از بغلش دراوردم و رو به رادمان گفتم :

من: چطوری عشخم😉 ؟

و رادمان در جوابم همینطور فقط نگام میکرد که یه دفعه گفتم :

من : عه چرا جواب نمیدی🙁؟

ویدا : وااااا دیوونه شدی ویانا انتظار نداری که بچه مثل حضرت موسی زبون وا کنه و حرف بزنه😐؟

ویهان : مدیونی اگر بگی انتظار نداشتم😂

من : والا انتظار حرف زدن داشتم😐😕

که همه با هم خندیدیم

سال نوتون مبارک خوشگلا

امیدوارم امسال تعداد خوشی‌هاتون خیلییی بیشتر از غما باشه،

امیدوار جیباتون پر پول باشه و کنار خانواده حال دلتون خوب باشه 🫀

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x