رمان رخنه پارت ۱۰۴

4.3
(14)

 

 

 

مامان یکم فکر کرد تا اسمش یادش بیاد.

– آقا شایانه.

شایان تا حال به اینجا زنگ نزده بود.

حتما کار مهمی پیش اومده بود یا اتفاق خاصی افتاده.

هول زده سمت تلفن رفتم.

– بله؟

صدای مضطرب شایان اکو شد:

– نیکی خانم؟ خونه اید؟

بی تردید جواب دادم:

– اره! چی شده

 

 

– اماده بشید میام دنبالتون سوال نپرسید توی راه بهتون

توضیح میدم …آوا رو همونجا بزارید می خوایم بیایم

خونه حافظ.

استرس کل وجودم رو گرفت.

می خواستم کلی سوال بپرسم اما فرصت نداد و زود

تلفن رو قطع کرد و لحظه اخر صدای نعره حافظ

پیچید.

مامان که منتظر بود قطع کنم، زود پرسید:

– چیکار داشت؟ چرا رنگ و روت پرید؟

نفس رو فوت کردم اما نه آسوده

– باید برم، نمیدونم چه خبر شده …فقط می دونم باز

حافظ یه کاری کرده.

حتی متوجه نشدم چطور لباس پوشیدم و شایان با

سرعتی که سابقه نداشت دنبالم اومد و توی راه سیر تا

پیاز ماجرا رو تعریف کرد.

هر لحظه دوست داشتم همینجا زمان متوقف بشه و

هرگز به خونه حافظ نرسم.

باید حدس میزدم سهراب بخواد تلافی کارم رو سرم

در بیاره اما حتی تصور نمیکردم از حافظ بخواد بر

علیهم استفاده کنه.

دست و پاهام یخ زدن.

لعنت به استرسی که اجازه نمی داد لحظه ای نفس

راحت بکشم.

– خیلی عصبانیه؟ باید می فهمیدم اون مرتیکه میخواد

چه غلطی کنه …

شایان هیچ وقت توی هیچ دعوایی مداخله نمی کرد و

فقط وظیفه خودش رو انجام میداد.

– عصبانیه اما یه کاری کنید اروم بشه، رام شما میشه.

 

 

بزاقم رو فرو بردم و از آسانسور پیاده شدم.

دیگه کاملا از بخیه هام فراموش کرده بودم و برام

اهمیتی نداشت.

دلم نمی خواست حافظ دچار سو تفاهم بشه هرچند دلم

ازش زیاد خوش نبود.

شایان که می دونست حافظ اصلا موقعیت این رو

نداره که درب رو برام باز کنه، خودش از کارت کلید

یدکش استفاده کرد و اول من رو به داخل راهنمایی

کرد اما خودش نیوند.

– چرا نمیای تو؟

همونجا پشت درب ایستاد.

– فکر کنم من همین بیرون باشم بهتره …فوقش میرم

پایین که راحت باشید.

ترس بیشتری وجودم رو گرفت.

کاش می اومد و من رو با این شیر زخمی تنها نمی

ذاشت.

سری تکون دادم که درب رو بست و قدمی جلو

برداشتم.

سکوت عجیبی توی خونه بود.

 

کیفم رو روی جاکفشی گذاشتم و کفش هام رو در

اوردم.

اثری از حافظ نبود.

حداقل تا جایی که من میدیدم نبود …

سمت مبلمان دیگه ای که معمول زیاد ازش استفاده

نمی شد رفتم.

حدس می زدم …حافظ دقیقا روی همون مبل سه نفره

کنار میبنی بارش دراز کشیده بود و شیشه هنوز توی

دستش بود اما چشم هاش رو با آرنج دست دیگهش

پوشونده بود.

با احتیاط قوم آرومی برداشتم که صداش بلند شد.

– مگه نگفتم گورتو گم کنی؟ باز که اومدی!

 

 

با من بود؟

حتی منو ندیده بود.

احتمال منظورش شایان و هنوز متوجه حضور من

نشده بود.

ارادهم رو جمع کردم تا حرفی بزنم و اون رو متوجه

حضورم کنم.

– شایان رفت …

دستش از روی چشم هاش برداشته شد و از فرط

شوک حضور من حتی بطری توی دستش هم روی

زمین افتاد اما نشکست.

– اینجا چه غطلی میکنی؟ کی گفت بیای؟

لبم رو دندون گرفتم.

– بد کردم؟

اخم کرد و شیشه رو از زمین برداشت و روی میز

گذاشت.

– خیلی غلط کردی پاتو توی خونه من گذاشتی! با

اومدی چه خبری ببری و بیاری و برای کدوم نره

خری موس موس کنی؟

عصبانی بود.

درکش می کردم.

حتی انتظار نداشتم اون من رو درک کنه و از درگیر

شدن و گلاویز شدن باهاش می ترسیدم.

قدمی جلو گذاشت که قالب تهی کردم.

– به جان آوا هیچ کس …

با فریاد حرفم نیمه موند.

– اسم دختره منو به زبون نجست نیار زنیکه …مار

توی استین پرورش داده بودم! چی برات کم گذاشتم

که این جوابم بود؟

 

 

فریادش رعشه به تنم انداخت.

طوری قدم عقب برداشتم که تعادلم رو از دست دادم و

روی مبل افتادم.

عاجز نگاهش کردم.

– کی بهت این چیز ها رو گفته؟ تو منو چطوری

شناختی؟

مشتی به دسته مبل زد که رد دست هاش روی اسفنج

موند.

– خودت چی فکر میکنی؟ مگه با چند نفر سر زیر اب

کردن من نقشه کشیده بودی که می خوای بدونی کی و

کدومشون بودن؟

دستم رو روی بازوش نگه داشتم تا بیشتر نزدیکم نیاد.

– داری پیشواز میری واسه خودت، نمیزاری حرف

بزنم؛ اون سهراب بی همه چیز که اومده چرت و

پرت گفته، بهت نگفت دست رد به سینهش زدم؟

خون جلوی چشم هاش رو گفته بود.

نبض زدن رگ گردنش رو می تونستم از این فاصله

ببینم.

– چرک و پرت تحویل من نده …به جان آوا، مادر بچم

نبودی همینجا جنازتو دفن میکردم.

از بی منطق بودنش کم کم می خواستم زیر گریه بزنم

و بی اختیار اشکم جاری شد.

– حرف منو باور نمیکنی، حرف اون مرتیکه بی همه

چیز برات سنده؟ گوش میدی چی میگم؟

دست هام رو با صورتش گرفتم که مجبور شد روی

مبل بشینه و نگاهم کنه.

سردرگم خیره شدم بهش و سکوتش بیشتر عذابم می

داد.

به سختی جا به جا شدم.

– د بنال دیگه …

 

 

نزدیک تر شدم و سعی کردم با لمس دست هام روی

گردنش آرومش کنم.

– اره حق با توعه …من می خواستم انتقام کار هایی

 

که باهام انجام دادی رو بگیرم ولی …

حرفم رو قطع کرد و دوباره و دوباره فریاد زد:

– ولی چی؟ لبد می خوای بگی نادم و پشیمون شدی؟

این حرفا رو بزار دم کوچه آبشو بخور.

انگشت روی بینیم گذاشتم که صداش رو پایین تر

بیاره.

اینجا ما همسایه ای نداشتیم ولی به هر حال صدای بلند

بیشتر تشنج رو بینمون بیشتر می کرد.

من نمی خواستم زیر بار حرف زور برم ولی مامان

بهم یاد داده بود توی دعوام با حافظ تا وقتی آروم بشه

سکوت اختیار کنم.

– نه …پشیمون نشدم؛ فقط تو دیگه اون آدمی نبودی که

من می خواستم زندگیش رو به هم بریزم.

پوزخندی زد.

– من هنوزم امیرحافظ سلطانی ام، کور بشه چشمی که

نبینه.

دستم رو سمت گوشش سوق دادم.

وقتی لله گوشش رو بین انگشت هام می گرفتم یه

جورایی به رگ خوابش دسترسی پیدا کرده بودم.

– باشه هستی، اما حافظی که من میشناختم با اینی که

الن میشناسمش زمین تا اسمون فرق داره.

دستم رو پس زد.

– لبد زیر اون یکی حال نمیکردی؟

چشم هام رو روی هم گذاشتم و اشک خشک شدم رو

پس زدم.

 

 

حافظ خجالت رو قورت داده بود یه لیوان آب هم

روش …

– واسه چی همه رو به چیز ربط میدی؟ بحث ما یه

چیز دیگهست.

با تمشخر سری تکون داد.

– اوو بله یادم رفته بود بحث ما الن مربوط به زیر

شکم نمیشه …سرکار کنم با بال تنه بهتر حال میکنن،

میگفتی هیکل عضله ای دوست نداری به دنبه و

چربی اون مرتیکه سهراب بیشتر حال میکنی.

حرف زدنش باعث شد از چندشی کلامش صورتم رو

جمع کنم.

حتی نمی تونستم تصور کنم ممکنه زیر لباس سهراب

چی باشه …افکار مریضم رو پس زدم و با مشتی به

بازوی حافظ غریدم:

– کافیه دیگه؛ چرا یه ذره فکر نمیکنی من زنت

بودم؟! چجوری غیریتت میزاره همچین چرندیاتی به

زبون بیاری؟

سمتم خم شد طوری که روم خیمه زد و اجاره تکون

خوردن بهم نداد.

– تا همین الن هم چفت و بست زبونم رو نگه داشتم

خودش کلی بود، مته به خشخاش نذار که اون روی

سگ منو بال بیاری دیگه حالیم نمیشه مادر بچمی یا

نمک به حرومی که پشتم تبانی کرده …یه جوری

جرت میدم که مرغ های اسمون با حالت زاری کنن.

آب گلوم رو فرو برم.

خشم توی نگاهش اجازه نمیداد باهاش چشم تو چشم

بشم.

– برو کنار از روم …از اون کوفتیا خوردی چیزی

حالیت نیست یه کاری میکنی بعدش پشیمون میشی.

 

 

– نرم کنار میخوای چی کار کنی؟ داد و هوار راه

بندازی؟ شایان جرعتشو داره نزدیک بیاد یا اون

سریدار پیزوری؟

قرمزی گلو و گوشش مشخص بود تا چه حد الکل به

پوست و استخوانش نفوذ کرده.

– حافظم میاد نجاتم میده.

صدای قهقهش توی گوشم اکو شد.

می خواستم از راهی وارد بشم که تا حال امتحانش

نکرده بودم و این برام جاده تاریک تری رو باز می

کرد.

– یه چیزی بگو وسط جال و جنجال ادم خندهش

نگیره، اون حافظی که دیگه نی نی به للت میذاشت

مرده …

دستم رو روی گونهش گذاشتم.

ملایمت روشی بود که اکثر اوقات جواب میداد.

– یه دقیقه گوش کن، سخته بشنوی حرفامو؟

مشتی به مبل کوبید که دقیق کنار بازوم فرود اومد.

– بنال میشنوم!

زانوش بین پاهام داشت جوری بهم فشار می اورد که

رو به وضون حس می کردم.

– باشه، حرف میزنم؛ فقط پاتو بردار …درد دارم.

نفسش رو روی گردنم فوت کرد و خیمهش رو

برداشت که عقب عقب رفتم.

– تو داشتی بابت حضانت آوا اذیتم می کردی منم

عصبی بودن توی عصبانیت اون مرتیکه یه حرفایی

زد که من بیشتر از قبل جری شدم یه جورتیی به

خونت تشنه بودم که خواب رو از چشم هام گرفته

بودی

 

حالت صورتش تغییری نکرد.

هنوز هم قانع نشده بود.

درست حدس می زدم …حتی اخرین تلاشمم جواب

نمیداد.

– انتظار داری این چرت و پرت هایی که بلقور

میکنی رو باور کنم؟ دیگه قسم خدا و پیغمبر هم

جوابت نیست …

از جاش بلند شد و خواست دوباره یکی از اون شیشه

مشروب ها رو برداره که از پشت کمرش رو چسبیدم

و بغلش کردم تا فقط بیشتر از این الکل وارد بدنش

نشه.

– واستا، نمیزارم یک قطره دیگه بخوری.

صدای پوزخندش توی گوشم پژواک شد.

حرف های من براش خنده دار و مسخره بود؟

– تا دو روز پیش که دستم بهت می خورد، اخ و پیف

می کردی؛ چی شده حال خودت بهم میچسبی؟

ترسیدی؟ خیال کردی دستمتو به خون هرزه ای مثل

تو آلوده میکنم؟

بی رحمانه قضاوتم می کرد.

چرا من نباید جواب میدادم؟

یادم نمی اومد تا حال توی هیچ بحثی کم اورده باشم.

– زیر هیچ کسی جز شوهرم نخوابیدم که منو هرزه

خطاب کنی، من با همه این زنیتم انقدر غیرت دارم که

وقتی شیر به دخترم میدم لب های مردی جز پدرش به

بدن من نخورده باشه.

گاردش پایین اومد.

من قاطع صحبت کردن رو از خودش یاد گرفته بودم.

غرورش بهش اجازه قانع شدن نمیداد که دوباره نیش

زد:

– خوبه، کم کم داری توی Xشر گفتن ماهر میشی! ول

کن منو، دستت رو از دورم باز کن.

 

توی عصبانیتی لگدی به بطری که همین چند دقیقه

پیش از دستش افتاد و نشکست، زد … حال اون هم

مثل قلب من هزار و یک تکه شد و جیغم توی سالن

پیچید.

– این کولی بازی ها چیه؟ یه شیشه شکسته چرا انقدر

داد میزنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
panah💫
1 سال قبل

عالیه خدایش من ک بدفرم پیگیر رمانتم خیلی گیراس قلمت 😃🤩
فقط توروخدا زود ب زوووود پارتا رو بزار مارو تو خماری نزار 😅

شیوا رحیمی
1 سال قبل

منم خیلی دوسش دارم دوس دارم بدونم آخر داستان این دوتا به کجا میرسه فقط خدا کنه تهش غمگین نباشه

panah💫
1 سال قبل

اره امیدوارم اخرش تلخ تموم نشه…
با تموم اخلاقای گندششش من از امیرحافظ خیلی خوشم میاد😃😅ولی حس میکنم کلن بیگناه باشه یعنی خلافکار نیست…

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x