رمان رخنه پارت 98

3.3
(28)

 

 

 

باز که اخم هات رفت تو ی هم ! بیا بکش اصن بابا
مال خودت .
سرش رو خم کرد که بی  تفاوت نگاهش کردم .
د یگه نمی خواستم بکشم .
دست خودم نبود … فکر کردن به گذشته باعث می شد
تو ی فکر فرو برم .

– سر به سرم نذار، حوصله ندارم !

خواستم سنیی رو بردارم و از اتاق  بیرون  برم که
مانعم شد .
– حوصله منو ندار   ینی کلافه ای؟
لبم رو جو یی دم .

– هر دو … میشه بزار ی برم؟
جلو ی راهم رو دوباره گرفت .

نه نمیشه، کمکت می کنم لباس بپوش بر یم بیرون

ا ینجور ی لب و لوچه آو یزون نکنی !
مچش که دور بازوم حلقه شده بود و پا یین روندم .
منو می خواست با ا ین اوضاع کجا ببره؟ !
– نمی تونم راه برم، کجا بر یم؟ فکر کرد ی من فنا
ناپذ یرم؟

دکمه لباسش که طی فعل و انفعالتش رو ی تخت باز

شده بود رو بست و موها ی بهم ریخته ش رو دست
کشید .

قشنگ انگار مشخص بود مصممه تا منو ببره بیرون .
– نمی خوام که ببرمت راه بر ی ! تا ماشین بغلت می کنم
… با همون هم دورت می زنم؛ خوبه؟

شونه ا ی بالا انداختم .
– سر ظهره، نچ خوب نیست !
دست به سینه شد .
– پس می مونم تا عصر بشه .
عجب رو یی داشت .
واقعا یک دنده بودن رو من از حافظ  یاد گرفته بودم
که طی هیچ شرا  یطی کوتاه نمی اومد .
بی فا یده از بحث سینی رو برداشتم .
– خب حال بیا بر یم بیرون، مگه نیومد ی آوا رو
ببینی ؟ !

چشم هاش رو ر یز کرد و به صورتم خیره شد .
نگاهش بین چشم هام رو لب هام در گردش بود و از
سیبک گلوش متوجه قورت دادن آب دهنش شدم .
– چی می خوا ی ؟ !
نزد یک تر شد .
– بوس !

سنگ پا ی قزوین در برابر امیرحافظ با ید لنگ می
انداخت .

د یگه حرف من براش اهمیتی نداشت تا وقتیکه بوسه

ا ی از لب هام گرفت و من رو به خودش چسبوند .

با نفس نفس ازش جدا شدم که انگشت شصتش رو
رو ی لب هام کشید .
– اللحساب ا ینو گرفتم تا وضعیت اون پا یین بهتر بشه !
منظورش از اون پا یین بخیه هام بود قطعا و هرگز
هیچ شرمی از گفتنش نداشت .

انگار میدونست بعد ا ین حرف میخوام چقدر
توبیخش کنم که فرار رو به قرار ترجیح داد و گرفتن
سینی از دستم خودش بیرون رفت .
هاج و واج وسط اتاق خودم رو مرتب کردم و بیرون
رفتم .

مامانم همیشه بعد از نهار ُ
طبق عادت رو ی مبل خوا بیده بود و آوا رو هم سر
جاش مثل خودش خوابونده بود .
حافظ بال سر آوا رفت که جلوش رو گرفتم .
– بیدارش نکنی ها !
چشمکی زد و به مامانم اشاره کرد .
– حتی مامانت و دخترمون هم می دونستن کار ما
طول می کشه خوابیدن، اون وقت تو هی شلنگ تخته
بنداز .
انگشت رو ی بینیم گذاشتم .
– هیششش میشنوه ! برو کنار م ی خوام آوا رو ش ی ر
بدم .

از جلوم کنار رفت که آوا رو بغلم گرفتم و با پشتی
تکیه دادم .

حافظ قصد نداشت نگاهش رو ازم بگیره و همینطور
بدون هیچ خجالتی به بال تنه برهنه من نگاه م ی کرد .
برا ی این که به بخیه هام فشار نیاد، پاهام رو دراز
کردم و حافظ نزد یکتر شد و در حالی که مکیدن آوا
رو تماشا م ی کرد، رو ی گونه ش دست کشید .
– به نظرت اگر اون بچه به دنیا می اومد … دختر میشد یا پسر؟
سوالش خیلی یهو یی و پر از حسرت بود .
– چه بدونم !
آوا تکون ر یز ی خورد که در جواب سوالش گفتم :
– تو وقتی آوا هنوز به دنیا نیومده بود ناراحتی تو ی
دنیا هم بیشتر دوسش دار ی … پس فرق ی نداشت اون
بچه چی باشه چون در نها یت ا ین باباش بود که با هر
جنسیتی به عشق اون مهربون میشد .
من تا حالا ینجور ی از حافظ تعر یف نکرده بودم .
اما به عشق بین آوا و حافظ حسود یم می شد .

باباش تب می کرد یا ا ین حافظ از کار و زندگیش میزد تا بیاد ا ینجا و دخترش رو ببینه … حتی از علاقش
به من هم بیشتر بود .
خودم رو نمی خواستم گول بزنم .
بیشتر عالقه حافظ به من به خاطر دخترمون بود و
یکی از دلیلی که می خواست من و به زندگیش
برگردونه آ ینده آوا حساب میشد .
با حرف یهو یی جا خوردم و بی دلیل اشک تو ی چشم
هام حلقه زد .
– مرس ی که آوا رو بهم داد ی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x