رمان رخنه پارت (آخر)

4.6
(34)

 

 

:

حوله و دور بدنم گرفتم و از سرویس خارج شدم.

– کجا با این همه عجله؟

انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد چون سمت

لباسام رفت و با یک دست مانتو و شلوار مناسب سمتم

اومد و کمک کرد تنم کنم.

– پاشو بشین اونجا موهات و خشک کنم.

دستش و از روی شونم پس زدم و سرسری موهای

بافته شدم و باز کردم و دوباره بافتم، شالم و از روی

تخت بهم ریخته برداشتم و سرم کردم و جلوی چشم

های مات زده حافظ از اتاق خارج شدم.

– مگه نمیگی زود باش پس چرا ماتت برده؟سمت اتاق آوا رفتم، وارد اتاق شدم که دیدم توی

خواب هفت پادشاهه و بر خلف همیشه هنوز بیدار

نشده.

با احتیاط بغلش کردم، لباس تنش مناسب بود، آروم

پوشکش و چک کردم و وقتی دیدم نیازی به تعویض

نیست یک تای ابرو بالا پرید.

یک شلوار روی بادی تنش پوشوندم و با گذاشتن یک

کله کوچولوی قرمز روی سرش ساکش و برداشتم و

از اتاق خارج شدم.

حافظ با دیدنم بهم توپید:

– دیشب من تو گوش خر صحبت کردم؟

دندونام و روی هم ساییدم.

– خیلی بی ادب شدی حافظ، خر کم بود، اونم شدم.

حافظ هم آوا و هم ساک و از دستم گرفت و باهم سوار

ماشین شدیم و به سمت مطب دکتر حرکت کردیم.هنوز خوابم میومد و چشمام گرم بود

 

با تکون های ماشین چشمام و بستم و باز خوابیدم،

انگار این حاملگی برام خواب آلودگی و کسلی به

همراه داشت.

با تکون دست های حافظ چشم باز کردم.

– پاشو رسیدیم، زود باش داره دیر میشه.

از ماشین پیاده شدم، حافظ، آوا رو روی یک دستش

گذاشته بود و دست دیگش و پشت کمرم گذاشت و به

جلو هدایتم کرد، وارد مطب دکتر شدیم، اون مطب با

بقیه مطب ها فرق داشته و تا به حال اونجا نرفته بودم،

دکور نقرهای و مسی که داشت حس خوبی و بهم القا

میکرد، به خاطر هوای سرد لرزی کردم.جلو رفتیم و حافظ بعد از اینکه با منشی هماهنگ کرد

کمی پشت در معطل شدیم تا مریض قبلی خارج بشه.

نگاهم به زن های بارداری که شکماشون از من

بزرگ تر بود و به همراه همسر و مادراشون اومده

بودن، خورد.

نگاهی به شکم کوچولوی خودم که هنوز چیزی ازش

دیده نمیشد انداختم که حافظ در گوشم پچ زد:

– چیه؟ انگار دلت برای گرد و چاق شدن شکمت تنگ

شده؟

بغضی به گلوم چنگ زد، اگر اون بچه زنده مونده بود

الان چند ماهش بیشتر نبود.

– بهش فکر نکن، ما الان یک قهرمان کوچولو داریم!

حواست به این باشه.

انگار ذهنم و خونده بود که اون حرف و زد، سرم و

تکون دادم که با باز شدن در و اشارهی منشی به اتاق

دکتر وارد شدیم.با بالا اومدن سرم نگاهم به دکتر خورد، همون مامایی

بود که داخل بیمارستان من و چکاپ کرده بود، با

دیدنم لبخند دندون نمایی زد.

– مامان قهرمان کوچولو اومده!

حافظ نیم نگاهی بهم انداخت، سوالی که توی چشماش

بود و میتونستم بفهمم.

– من خانومتون و توی بیمارستان چکاپ کرده بودم.

ملاقات الانمون تصادف جالبی بود.

#

دکتر متوجه شد که خبر نداشتم اینجا مطب اونه، حافظ

تنها سری تکون داد و دکتر به سمت تخت هدایتم کرد.

– بیا اینجا یک بار دیگه چکاپ کنیم و صدای قلب

قهرمانتون و برای باباش و خواهر بزرگش بذاریم.

لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم، دکتر رفت و

به حافظ گفت تا کمک کنه و لباسم و در بیارم، آوا که مشخص بود خیلی وقته بیدار شده با ذوق توی بغل

دکتر رفت.

– دکتر خوبیه، تحقیق کردم در موردش، به جز این

یک دکتر مرد هم بود، ولی خوشم نیومد ازش.

ریز خندیدم.

– مگه باید ازش خوشت بیاد؟ دکتره دیگه، چکاپ

میکنه و میره.

اخم وحشتناکی کرد و با صدای کنترل شدهای گفت:

– کل شهر میگن به دوتا از مریضاش تجاوز کرده.

لب برچیدم و چیزی نگفتم.

مانتوم و درآورد و تیشرتم و بالا زد، دکتر در حالی

که آوا بغلش بود نزدیکمون شد و روی صندلی جلوی

دستگاه نشست.

– خب، بذارید ببینیم چه خبره.

دکتر مثل دفعه های قبل کمی با دستگاه ور رفت و

دستگاه و روی شکمم و ژلی که زده بود حرکت داد.- مثل دفعه قبل سر و مر و گنده. و صد البته بر جنب

و جوشه.

خندید و ادامه داد:

– باید منتظر اومدن یک زلزله توی خونتون باشید.

حافظ با صدای ریزی کنار گوشم پچ زد.

– توله سگ نقطه مخالف آواست.

#

بعد از اینکه دکتر کامل از سلامت اون وروجک توی

شکمم مطمئن شد، صدای قلبش و پخش کرد و من

هاله ای از اشک و توی چشم های حافظ دیدم.

هممون ساکت بودیم، حتی آوا که تا قبل از پخش شدن

صدا در حال ورجه وورجه کردن روی پای دکتر

بود.دکتر با لبخندی دندون نما به همراه من، به حافظ نگاه

کردیم، انگار در حال خلوت کردن با پسر توی شکمم

بود که اصل حواسش پی ما نبود.

با صدای دکتر به خودش اومد و آروم دستی به چشم

هاش کشید.

– کی جنسیتش مشخص میشه؟

دکتر با دستمال کاغذی شکمم و تمیز کرد و آوا رو

روی زمین گذاشت که بدو بدو دور خودش چرخید.

– دو ماهه دیگه میتونید برای تعیین جنسیت بچه بیایید.

حافظ سرش و تکون داد و با دقت تک به تک حرف

های دکتر و گوش داد و هر چیزی که از نظرش

خطرناک بود و از دکتر پرسید.

دکتر یک روغن و کرم برای اینکه شکمم ترک

برنداره داد و چندتا دارو و… جهت اطمینان توی

 

نسخه نوشت و دست حافظ داد.بعد از خروج از اتاق دکتر، حافظ سمت میز منشی

رفت و بعد از حساب کردن از مطب دکتر خارج

شدیم و حافظ با کشیدن نفس عمیقی گفت:

– امیدوارم این دو ماه زود بگذره.

گرسنم بود و نگاهم به حلیم و آش فروشی اونور

خیابون بود، حافظ با نشستن توی ماشین خواست

استارت بزنه که با دست به اشکده اشاره کردم.

– حلیم بگیر برام.

حافظ نگاهی به اشکده کرد.

– اینجا کثیفه اش هاش، میریم از جای همیشگی

میگیریم.

 

 

پیاده شد و قبل از رفتن چند تقه به شیشه زد.

– در و قفل کن.

سرم و تکون دادم و در و که قفل کردم رفت و کمتر

از یک ربع بعد با دو ظرف کوچیک حلیم برگشت و

داخل ماشین نشست.

با اشتیاق حلیم و از دستش کشیدم و شروع به خوردن

کردم، خواست اون یکی ظرف و ازم بگیره که محکم

روی دستش کوبیدم و با همون دهن پر گفتم:

– مگه نمیگفتی کثیفه؟ دست بزنی بهش من میدونم و

تو حافظ!

سرش و با تأسف به چپ و راست تکون داد و ماشین

و به حرکت درآورد، توی کل راه اون دو ظرف حلیمو خوردم و قبل از رسیدن به خونه، به هایپر سر

خیابون اشاره کردم.

– یکم خرید کنیم؟ چیزی نداریم توی خونه.

راهنما زد و ماشین و پارک کرد.

– من همین دو هفته پیش از همین هایپر سفارش مواد

غذایی دادم و گفتم بیارن در خونه.

شونه ای بالا انداختم و همون حین که در و باز

میکردم جواب دادم:

– تموم شد همش، پیاده شو، دارم کم کم خسته میشم.

کنار ماشین منتظر شدم که بعد از بغل کردن آوا دستم

و گرفت و سمت هایپر رفتیم، خیلی زود یک سبد

برداشتم و به سمت قفسه های مورد علقم که شامل

هله هوله میشدن رفتم و از هر چیزی که دلم

میخواست داخل سبد انداختم، حافظ سمت قفسه های

بهداشتی رفت و چند دقیقه بعد با چند بسته نوار

بهداشتی و کاندوم توت فرنگی و موزی برگشت و

توی سبد انداختشون که با دیدنشون دهنم باز موند.- لازم میشه بالاخره.

 

سمت چیپس ها رفت و چیپس مورد علقش که چیپس

فلفل سیاه بود و برداشت و توی سبد انداخت.

– چرا ایستادی، زود باش مگه نگفتی خسته میشی؟

باید ناهار هم درست کنم.

با چشم و ابرو اشارهای به بسته های داخل سبد

انداختم.

– نه ماه نمیتونیم استفاده کنیم، برو بذار سرجاش،

خرج الکیه!

حافظ پوزخندی زد و آوا رو روی زمین گذاشت، آوا

هم با ذوق سمت بسکوییت های که توی قفسه پایین

بودن رفت.

– از کی تا حالا به فکر جیب منی؟ یک نگاه به سبدت

بکن، دو برابر پول اوناست.یک بسته از کاندوم ها رو برداشتم و جلوی چشمش

گرفتم.

– این کاندوم پنجاه تومنه، تو سه بسته گرفتی یعنی صد

و پنجاه تومن پول کاندوم؟ اون پد ها هم نهایتا دویست

تومن شده باشه، ولی خرید های من نهایتش سیصد

تومن بیشتر نیست.

چیزی نگفت و سبد و به طرف صندوق برد،

خداروشکر کردم اون سمتی که ما بودیم کسی نبود و

متوجه مکالممون نشده بود، دست آوا رو گرفتم و بعد

از حساب کردن خریده ها سوار ماشین شدیم و به

سمت خونه رفتیم.

***

– حافظ مرغ ها له شدن، آروم هم بزن.

نمک و فلفلی که داخل ظرف براش ریخته بودم و

برداشت و روی مرغ ها ریخت.- له نشدن، اتفاقا عالی شده، دیگه نیازی نیست یک

ساعت ریش ریش کنی.

با دست ضربهای به پیشونیم زدم.

– برو زرشک و از فریزر با کره بیار.

 

رفت و با زرشک برگشت.

– اون قابلمه ای که مال غذای اوائه و بیار.

قابلمه و بهم داد و بعد از ریختن کره و زرشک توی

قابلمه، اون و دستش دادم.

– بذار روی شعله ی کم، بعد هم زعفرون و ماست و

تخم مرغ و بیار.

کاری که گفتم و کرد و وسیله ها رو آورد، با همون

پیشبند خال خالی کنارم دست به کمر ایستاد و منتظر

موند، وقتی ترکیبات ته چین و آماده میکردم یک میلیمتر هم تکون نخورد تا وقتی که بوی سوختن زرشک

ها به مشامم خورد مربا تأسف سرم و به طرفین تکون

دادم.

– حافظ؟

خیره به حرکت دستم بود.

– هوم؟

تخم مرغ و شکوندم و نمک و فلفل و اضافه کردم.

– یک بویی نمیاد؟

کمی بو کشید و وقتی به عقب برگشت با حرص گفت:

– زرشک ها سوختن.

شونهای بالا انداختم.

– بهت گفته بودم.

دوباره زرشک و کره و ریخت و این دفعه با موفقیت

سرخش کرد.قابلمه بزرگ و سمت خودم کشیدم و بعد از ریختن

مواد تهش، مرغ ها رو از حافظ گرفتم و لا به لاش

ریختم.

– برنج سفید و بده.

– این همه لایه لایه واسه چیه؟ همرو هم بزن بریز دم

بیاد بخوریم، گرسنمه!

 

اروم خندیدم و سبد برنج و ازش گرفتم.

– خوبه کاری هم نکردی و گرسنته.

اشارهای به آشپزخونه که سگ میزد و گربه

میرقصید کرد.

– من کاری نکردم؟ اینجا رو دیدی اصل؟

صورتم و درهم کردم.

– ببخشید حواسم نبود اینجا رو بهم ریختی.با صدای در زدن، حافظ رفت و با مامان برگشت.

– چه خبره اینجا؟ چرا آشپزخونه ترکیده؟

نفسی گرفتم و از روی صندلی بلند شدم و قابلمه و

روی گاز گذاشتم.

 

– شاهکار دومادته مادر من، شیش ماه گذشته ولی

هنوز عادت نکرده.

حافظ با چشم های ریز شده اشاره ای به شکمم کرد.

– حقت بود میذاشتم با این شکم اندازهی سفینه فضاییت

بذارم اشپزی کنی.

مامان ضربه ای به شونش زد.

– بیا برو اونور ببینم، شیش ماه گذشت و این شیش ماه

من هر روز به دادتون رسیدم.

سرم و تکون دادم.

– والا حق داری مادر.دوباره صدای در بلند شد و حافظ رفت تا در و باز

کنه، مثل همیشه صدای جیغ هدیه توی خونه پیچید.

– من حاملم، من حاملم، من حاملم!

برگشتم و دیدم بدو بدو خودش و به آشپزخونه رسوند،

شایان با صورت سرخ شده به همراه حافظی که با

تعجب نگاهی به سر تا پای هدیه مینداخت وارد شد.

– مبارکه، میگفتید یک گاوی گوسفندی چیزی

میکشتیم خانوم حاملست.

باد هدیه خوابید و جواب آزمایشی که دستش بود و

روی میز کوبید.

– منفیه بابا، ساییده شدم ولی حامله نه …

جو سنگینی کل آشپزخونه و فرا گرفت و همه ساکت

شدیم …

 

 

(پنج سال بعد)

– قشنگ بمال حافظ، چرا اینجوری میمالی، پیر شدی

دیگه، دستات جون ندارن.

نیشگونی از پهلوم گرفت.

– خیلی دارم خودم و کنترل میکنم بهت فشار نیارم،

سک و سینه و هر چی داری و نداری و انداختی

جلوی چشم یک ملت بی پدر دارن میخورنت، بعد به

من بی غیرت میگی محکم بمالم تا خوب آفتاب بگیری

توله ؟

اخمی کردم که مطمئن بودم از پشت اون عینک دودی

بزرگ حافظ دیده نمیشه.

– حافظ، ما قبل صحبت کردیم! حواست هست؟

پوفی کشید و چیزی نگفت، کم کم فشار دستاش زیاد

شد، روغن مخصوص و دستش دادم.

– بازم بزن، پوستم خوب رنگ نگیره من میدونم و

تو…

روغن و با غیظ از دستم گرفت و روی بدنم ریخت.

انقدر محکم بدنم و میمالید که کلافه از زیر دستش بلند

شدم.

– چته حافظ، کشتی منو، یک دقیقه شل میگیری، یک

دقیقه بدنم و زیر دستت له میکنی…

نگاهش به سینه های کوچیکم خورد، سوتین نخی و

بند داری که تنم بود کمی کنار رفته بود، صورت

حافظ از عصبانیت سرخ شده بود.

– چند سال با من زندگی کردی، چند سال من و

میشناسی، اخلق سگ من و میشناسی، دوتا توله

کاشتم تو شکمت، دوتا شکم زاییدی، ولی هنوز

نمیدونی وقتی زن و مادر بچه های امیرحافظ سلطانی

چه جوری باید لباس بپوشی!پشتم رفت و بند لباس زیر و بست که صدای جیغ و

دادی از پشت سرم شنیده شد.

 

برگشتم و با دیدن جیغ و داد آوا نگاهم به سمت آراد

کشیده شد که روی یک پسر افتاده بود و گردنش و

گاز میگرفت.

ناباور لب زدم:

– آراد؟

حافظ انگار از این دعوا خوشش اومده بود و هیچ

حرکتی نمیکرد، و با خیالی راحت روی تخت خوابید

و دست زیر سرش گذاشت.

– الحق که پسر امیرحافظ سلطانیه! درست مثل

خودمه، یک شیر وحشی!طوری با غرور این حرف و زد که دلم میخواست سر

به تنش نباشه، خواستم نزدیک برم و آراد و از روی

زمین بلند کنم که حافظ دستم و گرفت.

– بیخیال نیکی، یک نگاه به ننه بابای اون پسره بنداز،

ببین چه نیششون بازه! شل کن!

نگاهم سمت زن و مرد جوونی رفت که با لبخند به

پسر خودشون و آراد نگاه میکردن، رفت.

– اون مادر و پدر نفهمن، توام نفهمی؟

اخمی کرد و تشر زد.

– نیکی!

با صدای جیغ آوا به خودم اومدم.

– مامان برو پسرت و جمع کن، کشت شوهرمو!

اخم های حافظ توی هم فرو رفت.

– چی میگی تو وزه؟ شوهرم؟ دیگه چی؟ نکنه توام

مثل عمت توقع داری هر ننه من غریبمی که اومد

داداشت بده بهش تورو؟آوا پا به زمین کوبید.

– بابا، تروخدا.

حافظ نچی گفت و خوابید، حافظ راست میگفت، آوا و

آراد درست مثل هدیه و شایان بودن، درست مثل

زمانی که حافظ متوجه حس شایان به هدیه شده بود

خون به مغزش نرسیده و شایان یک مشت کتک از

حافظ نوش جان کرده بود.

زندگی می تونست شیرین باشه …من اولین وطنی

بودم که ساکنش رو ترک می کرد.

حالا جسمم شده بود قبله و منبع آرامش آدم هایی که

ازم پوست و خون خودم به وجود اومده بوده بودند.

این دنیا ساخته شده بود تا منه نیکی و هزاران نیکی

شبیه خودم توش بزرگ بشیم و یاد بگیریم چطور

میشه از صورت گرگ ها یک صیرت بره ساخت تا

بهت اعتماد کنند.حافظ همون گرگ معروف زندگی من بود و درست

مثل خودش توله گرگ هایی رو بار اورده بود که

بهشون می بالید و افتخار می کرد …

توی زندگی با این آدم سلطه گری رو برای چیز هایی

که روشون مالکیت دارم رو یاد گرفته بودم؛ اون حتی

خودش هم برای من بود، نگاه ها و تک تک کلماتی

که از دهنش بیرون می اومد هم مالکیتش مال خودم

بود و این باعث میشد هر بار فکر کنم چقدر از روز

قبل بیشتر و بیشتر دارم بهش دل میبندم و عاشقش

میشم …

#پایان

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیشکی
هیشکی
1 سال قبل

خیلب قشنگ بود😻🥺 برعکس بقیه رمانای ابکی دلم نمیخاست این یکی تموم شه

...
...
1 سال قبل

مرسی واقعا فوق‌العاده بود حیف که تموم شد
♥️♥️♥️♥️♥️♥️💋💞💞💞

panah💫
1 سال قبل

تموم شد؟؟؟ اخههه چرااا
ممنون نویسنده جان💖👍🏻

zeinab
1 ماه قبل

این رمان خیلی قشنگ بود♥️♥️

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x