. دست و پاهام یخ زده بود
استرس تمام وجودم رو داشت م یبلعید .
جواب ها ی مرسده هر کدوم از قبلی سنگین تر براش
تموم میشد .
– فکر کردی کی هستی جناب سلطانی ؟ بابا ی من حتی
جنازه منم روز دوش تو و کل ایل و تبارتون نمی نداخت
اگر من بهش التماس نمی کردم … اسم و رسم خوش
نامی که ندار ید … تهش یه مشت شارلتان باشید که …
ادامه حرفش مساو ی شد با سیلی حافظ تو ی صورتش .
انقدر اکو ی صداش زیاد بود که حتی منم به خودم
لرز یدم و چهره حق به جانب مرسده به ترسیده تبد یل
شد .
– چه زر ی زد ی ؟
دست حافظ برا ی دوباره فرود اومدن بالا رفت که
میون راه مچش رو گرفتم .
– د یوونه شد ی ؟ پرنسس مختار ی که نیکی خر ی مثل
من نیست بزن ی تو گوشش کسی کار ی به کارت
نداشته باشه …
با حرفم متوقف شد .
مرسده هنوز هم ترسیده بود
اما قصد نداشت کوتاه
بیاد .
– اره به حرفش گوش بده … چون یه بار دیگه کافیه
دستت رو ی من بلند بشه تا به بابام بگم خشتکتو بکشه
رو ی سرت؛ میدونی که می تونه .
گاهی لازم بود حتی حافظ هم بترسه اما اون هم کم
– اگر باعث میشه فقط از زندگی من بر ی ؛ چرا که نه؟
میخوا ی محکم تر بزنم .
ا ین که حافظ و مرسده سعی می کردن به اسم و رسم
خانوادگی شون تکیه کنن هم می تونست یه نقطه
اشتراک بینشون باشه اما واقعا قرار بود سر انجام ا ین
ازدواج چی بشه؟
صدا ی مرسده که د یگه توش ترس ی موج می زد، بلند
تر شد :
– پس بزن د یگه ! معطل چیی ؟
ا ین که من مچ حافظ رو گرفته بودم و بهش اجازه
حرکت نمی دادم خودش بخشی از مقاومتش بود اما
دوست نداشتم مرسده رو کتک بزنه و روح یک زن
د یگه هم مثل من خراشیده بشه .
صدا ی سا ییش دندون ها ی حافظ رو هم نشون از
کنترل خشمش می داد و مچش رو از بین انگشت هام
ییرون کشید .
– ولم کن نیکی ؛ کار یش ندارم ! اما به جان آوا اگر یک
کالم د یگه چرت و پرت بگی یه جا یی میبرمت که
عرب نی بندازه .
واقعا جد ی و بدون شوخی حرف می زد .
– من … من می خوام برم خونه بابام تا تکلیفم رو
مشخص کنی !
شا ید من د یگه بیشتر از ا ین نمی تونستم دووم بیارم و
حافظ رو رام نگه دارم و بهتر بود بزرگ تر ها
تکلیفشون رو مشخص می کردن .
– تکلیف تو مشخصه … می خوا ی بر یم پیش بابات
براش روشن تر کنم یا مثل آدم برو بگو به درد هم
نمی خور یم خودتو منو خالص کن .
حس می کردم حتی مرسده هم از دست حافظ خسته
شده .
شا ید واقعا سر عقل اومده بود یا عقلش رو از دست
داده بود .
– منتظرم برم روشن کنی اتفاقا، من چیز ی واسه پنهان
کردم ندارم … نظر تو چیه
سمت من نگاه کرد و چنین سوال احمقانه ا ی پرسید .
– به من ربطی نداره؛ یه تاکسی بگیر من برگردم
پیش دخترم .
حافظ هم فهمید بودن من بی فا یده س … با ید خودش ا ین
جدال رو حل می کرد و قاطی شدن من فقط کارش رو
سخت تر می کرد .
با صدا ی مردونه و تقر یبا عصبی لب زد :
– میگم شاهین بیاد دنبالت …
گوشیش رو از جیبش در اورد .
احساس گناه همواره داشت شیره جونم رو می مکنید؛
هر بار که مرسده رو مید یدم ی ادم می اومد تو ی
خلوتم با حافظ تا کجا پیش رفتم و عذاب وجدان گردن
گیرم می شد .
حافظ به شا یان زنگ زد و لوکیشن رو براش فرستاد
که مرسده رو به حافظ گفت :
– نمی خوا ی برا ی آخر ی بار باهاش خداحافظ ی کنی ؟
شا ید د یگه ند ید یش ها … از من گفتن بود .
حرف هاش بو ی تحد ید می داد .
انگا . که قرار بود همین حالا از ماشین پیاده بشم و
جسدم ز یر ماشین پیدا بشه .
اخم ها ی حافظ تو ی هم رفت .
– سرت به کار خودت باشه؛ نیکی بره د یگه کسی
نیست بخواد جلو ی منو بگیره که زبونتو بیخ تا بیخ از
حلقومت نکشم بیرون .
صورتم رو چندش وار جمع کردم و از شانس خوبم
شاهین همون اطراف بود و خیلی زود تر از چیز ی
که تصور م ی کردم خودش رو رسوند .
حتی مجالی ندادم دوباره مرسده بخواد حرف ها ی
چرند بزنه و بی اتالف وقت سوار ماشین شاهین شدم .
– سلام عرض شد زن داداش !
هنوزم شایان ا ین عادت رو ترک نکرده بود اما جدا
حوصله نداشتم روش فوکوس کنم و بی تفاوت شدم که
پرسید :
– کجا برسونمتون؟
سرم رو به پنجره تکیه دادم و ز ی ر لب زمزمه کردم :
– خونه مامانم !
سر ی تکون داد و به راهش ادامه داد و بعد از چند
دقیقا دست دست کردن دوباره پرسید :
– جسارتا یه چیز ی بگم؟
مشکوک از آ یی نه به چشم هاش نگاه کردم .
– راجب هد یه س؟ !
سرش رو با طرف ی ن تکون داد .
– نه … یعنی یه جورا یی با اونم مربوطه ولی بیشتر
راجب حافظه !
پوست لبم رو جو ییدم .
– هوم بپرس .
دنده رو جا به جا کرد و مردد شد .
انگار از پرسیدن پشیمون شده بود اما نمی تونست
حرفش رو پس بگیره .
– راستش نمیدونم خبر دار ید یا نه اما ا ین چند مدت
حافظ اصال هوش و حواسش پی کار نیست و همین
یکی دو روز پسش نزد یک بود سر هممون به باد بره
… میخواستم بدونم شما میدونید جد یدا چی شده؟
قطعا خودش جوابش رو می دونست و می خواست از
ز یر زبون من بکشه بیرون .
– تازه داماده حتما داده وقتو با عروس جد یدش
می گذرونه ! حال مگه اهمیتی داره؟ تو هستی د یگه
… سلطانی بزرگ از امیرحافظ هم بیشتر بهت اعتماد
داره اونجا .
تکی کوچمون پیچید و جلو ی خونه ایستاد .
– مشکل همینه … اگر همینجور ی حافظ خان ادامه بده،
سر من میره ز یر تیغ جناب سلطانی .
متعجب پرسیدم :
– تو چرا؟
کمربندش و باز کرد و سمتم چرخید .
– واسه هد یه خواستگار اومده … باباش هم شرط
گذاشته اگر تا اخر ماه نتونم حافظ رو سر کار
برگدونم، د یگه هد یه بی هد یه !
پس قضیه از ا ین قرار بود .
حافظی که تا یم کار ی ش حتی یک ثانیه هم عقب و جلو
نمی شد ا ین روز ها عجیب سر و گوشش می جنبی
د .
– باهاش حرف بزن اما اسم هدیه رو جلوش نیار؛
رو ی خواهرش حساسه !
لبخند ی زد و ز یر لب تشکر کرد و قبل از ا ین که پیاده
بشم دوباره به بیرون اشاره کرد .
– شما این ماشین رو می شناسی ؟
با دقت نگاه ی به ماشینی که تمام شیشه هاش دود ی
بود و چیز ی د یده نمی شد از داخلش نگاه کردم
به نظرم اشنا می اومد اما به یاد نمی بردم کجا د یدمش
و سر به هوا دستی تکون دادم .
– نه نمی شناسم … احتمال داماد اشرف خانم باشه !
سر ی تکون داد که از ماشین پیاده شدم و اشاره کردم
تا حرکت کنه .
اون ماشینه هنوز هم همونجا بود .
ب
بی خیال سمت در چرخیدم و خواستم زنگ درب رو
فشار بدم که صدا یی از پشت نجوا شد .
– نیکی خانم !
صدا نا آشنا بود .
به عقب برگشتم و نگاهم خشک شد .
ا ینجا چی می خواست؟
ادرس خونه مامان من رو از کجا اورده بود .
سعی کردم خودم رو به کوچه علی چپ بزنم و با
شک و ترد ید پرسیدم :
– شما؟ به جا نمیارم .
پوزخند ی زد .
– کم حافظه شدید … سهرابم .