رمان رخنه پارت ۱۰۲

3.6
(16)

 

 

– بگو به جان آوا داری راست میگی؟!

آه که نقطه ضعفم رو بهتر از خودم می دونست.

– تو حال دیدی چیزی رو ازت قایم کنم؟ اعتماد کردن

به دخترت انقدر سخته که ازم قسم عزیز ترین کسم

رو می خوری؟

زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم اما دعا

دعا می کردم بی خیالم بشه که بالخره از جام بلند

شدم.

تضمینی نبود اگر یک دقیقه دیگه اونجا بمونم ازم

بازجویی مجدد نکنه.

لباس های آوا رو عوض کردم.

مامان حواسش کاملا به نوهش بود هرچند که من سر

به هوا بودم و وظایف مادرانم رو بین جدالم با حافظ،

فراموش کرده بودم.

 

#راوی

حافظ سعی کرد تمام منطقش رو به کار بگیره تا

مرسده رو رام کنه اما دیگه این شگرد ها روی مرسده

تاثیری نداشت.

– پیاده شو …

پوزخند مرسده بلند تر از حرف خودش بود.

– دست بابام درد نکنه با این داماد گرفتنش …میذاشتی

مهر عاقد روی سند ازدواجمون خشک بشه بعد اقدام

کنی.

نیش و کنایه های اون تمومی نداشت و فقط داشت

سعی می کرد برای خودش وقت بخره.

– باشه؛ تو که منطق سرت نمیشه، شاید بابات تونست

بفهمه دردم چجوری دوا میشه …اصلا شاید بابات هم

می دونست که دختره دست خورده …

این حرف رو نباید بلند بلند اون هم جلوی نگهبان

درب عمارت مختاری میزد.

دیوار ها انقدر گوش و موش داشتند که خبر ها یک

کلاغ و چهل کلاغ بشن.

– هیسس، مگه عقلتو از دست دادی؟

#رخنه_501

مشخصا حافظ این جور مواقع بی کله ترین آدم روی

زمین میشد.

اون امروز رو مختص نیکی کنار گذاشته بود که

مرسده تونست مانع وقت گذروندنش بشه و این یعنی

اخرین شانس مرسده.

– چطور اون موقع که علم شنگه جلوی در خونه نیکی

راه انداختی عقل تو کلهت نبود؛ حال چه انتظاری

داری؟

مرسده دلش می خواست حافظ رو رام کنه اما فرصتی

نداشت و از مچ دستش گرفت تا اون رو طرف خونه

بکشه.

از وقت عصر قطعا مختاری بزرگ به خونه برگشته

بود و از ماشینی که توی حیاط پارک شده بود به میشد

تشخیص داد.

حافظ مچش رو از دست مرسده بیرون کشید.

– پا تو قلمرو خودت گذاشتی که اینجوری واسه من

شیر شدی؟

لحن حرف های حافظ بویی از جنس خشم میداد.

نمی خواست بیشتر از این خودش رو ببازه و پا پس

بکشه.

– تو که از خدات بود منو بیاری اینجا که عروستو پس

بدی دیگه چه فرقی به حالت میکنه؟ لبد بعدش هم

مثل طلاق نیکی پشیمون میشی و دست از پا دراز تر

برمیگردی.

نه …جواب این یکی برای حافظ واضح بود.

نیکی براش با همه فرق داشت.

با غرور وارد.

انگار این همه مدت برای رسیدن به این نقطه برنامه

ریزی کرده بود که توجه همه رو به سمت خودش

جلب کنه.

مرسده تک دختر بود خانواده مختاری بود و قبل از

خودش دوتا بردار دیگه داشت که اون ها هم سر و

سامون گرفته بودن و دیگه دور و بر خونه پدریشون

افتابی نمیشدن.

در نتیجه فقط مادر و پدرش به علاوه یکی دوتا

خدمتکار خونه زاد ممکن بود تو خونه باشن.

 

مادر مرسده که از حضورشون توقعی نداشت از

سمت پذیرایی به درب ورودی دویید.

– خدا به خیر کنه؛ چه خبر شده؟

حافظ حتی دلش نمی خواست ذره ای ادبش رو به کار

بگیره و اول سلام کنه و در نتیجه مهاجمانه وارد عمل

شد.

– خیرش که به ما زیاد رسیده؛ متنهی دست گلش رو

جناب مختاری اب داده با این دختر بزرگ کردنش.

انگار مادر مرسده عادت کرده بود که هر یکی دو

روز از سمت داماد پر حاشیه ش یه تیر و نیزه بهش

اصابت کنه.

– علیک سلام حافظ خان؛ چشم مارو دور دیدی دخترم

رو اینجوری اذیتش میکنی؟ مثلا گفتیم عاقلی از طلاق

قبلیت سرت به سنگ خورده میتونی دست مرسده منو

بگیری ببری سر خونه زندگیت نه این که هر روز یه

دعوا مرافعه راه بندازی.

حافظ خودش هم میدونست پدر و مادر مرسده بی

تقصیرن.

در واقع اخلاق و رفتار اینده افراد آنچنان تاثیری توی

تربیت خانوادگی نداشت و می تونست ناشی از عقده

ها و حسرت های اون شخص باشه.

مرسده که از حمایت مامانش خوشحال شد لبخندی زد

 

تازه کجاشو دیدی مادر من؛ تو اون خونه زندگی که

نیستی بدونی …

این دست پیش گرفتن ها حافظ رو بیشتر شاکی کرد.

– واستا با هم بریم کجا با این عجله؟ تو خونه زندگی

ما باشه چیو ببینه؟ ابرو ریزی دخترشو یا …

 

مرسده دلش می خواست حرف های حافظ ادامه پیدا

کنه.

طی چند ماهی که قبل از ازدواج به مادرش قول داده

بود دور رامین رو خط بکشه حتی فکرش هم سمتش

نره و اگر حافظ چاک دهنش رو باز می کرد ممکن

بود دیگه اعتماد و حمایت مادرش رو هم نداشته باشه

هر چند که تا اینجای بازی هم حافظ بی تقصیر نبود.

– میخوای جلوی در داد و بیداد راه بندازی که در و

همسایه بشنون؟

اخم حافظ پر رنگ تر شد.

– چرا چرند میگی؟ تا هزار متری اینجا املاک باباته،

در و همسایه کین؟

مادر مرسده که ایستادن براش سخت و هنوز نتونسته

بود با این جنجال کنار بیاد هر دوشون رو سمت

پذیرایی کشوند.

– بشینید اینجا تا باباش بیاد؛ دست خالی من چی بگم

این وسط سر پیازم یا ته پیاز؟!

عجیب بود که با چنین سطح زندگیی هنوز مرد

سالری توی خاندانشون موج میزد اما مرسده تونسته

بود خودش رو از این چرخه بیرون بکشه ولی هنوزم

همه چیز به تصمیم پدرش بستگی داشت.

با ورود مختاری بزرگ که اسمش شهره شهر شده

بود و آقا فیاض که اسمش رو توپ هم تکون نمی داد،

حتی حافظ هم به احترامش بلند شد.

– باز چه خبره؟ سر و دمتونو میچنن اینجا پیداتون

میشه که چی؟ مگه من نگفتم …

حرفش با دیدن اشک های مرسده ناتموم موند و جلو

تر اومد.

– هر دفعه این دختر باید با چشم گریون بیاد خونه

باباش؟ بگو چرا اون زن قبلیت فرار. رو به قرار

ترجیح داده ….خیال می کردم این دفعه با جعبه

شیرینی میاید که خبر نوه دار شدنم رو بشنوم.

 

فیاض خان زیادی خوش خیال تشریف داشت.

مرسده بازیگر خوبی بود و پیش رو حرف پدرش

خودش رو لوس کرد و سمت بغلش رفت.

– بابا …

حافظ که تا همین چند دقیقه پیش خیال می کرد فقط

خودش رو زمینه که ختم همه دوز و کلک بازی

هاست و حال از مرسده رو دست خورده بود، شاکی

غرید:

– تمومش کنید این نمایش شام غریبان رو! من نیومدم

اینجا که اشک تماشاچی باشم؛ اگر حرفیه که بزنید اگر

نه هم که این دخترتون تحویل شما …از من خیر پیش!

حافظ کلافه چرخید و خواست بیرون بره که فریاد

مختاری بزرگ مانع شد.

– کجا با این عجله؟ فکر کردی چون خون سلطانی

توی رگ هاته می تونی هر بلایی خواستی سر دختر

من بیاری؟ مرسده که جای خود …من اگر می دونستم

همچین نمک به حرومی هست اگر صد تا دختر کور

و کر هم داشتم جنازشونو روی دوش تو نمی نداختم.

حافظی دستی توی هوا تکون داد و پوزخند زد.

– کار خوبی می کنید! زندگی من به همین گند و

کثافتیه؛ مرسده که از اولش هم زن زندگی نبود واسه

چی قبول کرد؟ آوازه من رو نشنیده بودید؟ تو گوشتون

نگفتن امیر حافظ سلطانی تخم جن تر از چیزیه که به

نظر میاد؟

حتی توی این موقعیت حاضر بود به خودش هم ناسزا

بگه اما یک بار برای همیشه تیشه به ریشه مرسده

بزنه.

 

سمت درب حرکت کرد.

چند قدم جلو رفت و در نهایت با صدای مرسده محبور

شد دوباره بایسته.

– الن فکر کردی می تونی به همین راحتی منو

بزاری خونه بابام بعد پاشی هر جا دلت خواست بری؟

مشتش محکم شد.

مثل این که قرار نبود به همین زودی ها از شرش

خلاص بشه.

– اره همین فکر رو کردم؛ زندگی من به اندازه کافی

درگیر جنگ خانوادگی شده …حوصله ندارم هر روز

یا قیل و قال جدید به پا بشه؛ میسپرم وکیلم پرونده

طلاقمون رو پیگیری کنه.

مادر مرسده از بی آبرویی مجدد دخترش می ترسید و

این وسط تنها کسی که با حافظ موافق طلاق بود

فیاض به حساب می اومد.

– دختر من بعد طلاق بی ابرو میشه، چجوری

سرمونو جلوی بقیه بلند کنیم؟

حافظ پوزخندی به حرف مادرش زد.

– به هرکی رسیدید بگید مقصر امیر حافظه …بگید

سلطانی ها توی تربیتش کم و کاستی داشتن.

هر بار برای بیرون رفتن حافظ یکی از اعضا خانواده

پا پیش می ذاشت اما این بار فیاض مانع شد.

– بزار بره؛ مرسده من ارزشش بیشتر از این

مرتیکهس.

حافظ از کاری که انجام داده بود خرسند شد.

این یعنی می تونست حال راحت توی خونهای برای

نیکی درستش کرده بود نفس بکشه.

با محض بیرون اومدن از خونه مختاری ها نگاهی به

ساعت انداخت و قبل از روشن کردن ماشینش، گوشی

توی جیب کتش ویبره رفت.

 

شایان پشت خط بود و بی معطلی جواب داد:

– علیک سلام!

شاین مطیعانه در جوابش گفت:

– سلام …حافظ یه چیزی شده!

اصول کم پیش می اوند که شایان اون رو با اسم

کوچیکش صدا بزنه و از همون صدای هول زدهش

حافظ ترسید.

– چی شده؟ جرا نسیه حرف میزنی؟ نیکی رو سالن

رسوندی؟

شایان در حالی که محض اطمنان سر کوچه منزل

مادر نیکی توقف کرده بود گفت:

– اره رسوندم ولی …راستش نمی دونم چجوری بگم؛

وقتی رسوندمش یه ماشین مشکوک دیدم خیال کردم

از همسایه ها باشه اما …

– د جون بکن دیگه! ماشین چی؟ کشک چی؟

نفس های کشدار شایان از حد و مرزشون رد شد.

– نیکی خانم گفت واسه یکی از همسایه هاشونه اما

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

وایی چه بد شد حالا حتما دوباره امیرحافظ نیکی رو ول میکنه و برمیگده پیشه مرسده و نیکی هم تنها میشه،بیچاره نیکی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x