رمان رخنه پارت ۱۰۳

4.3
(14)

 

 

دیدم رفت نشست توی همون ماشینه و یکم بعد پیاده

شد …اطلاعات پلاکش رو بردارشتم باورت نمیشه

اگر بگم مال کی بود.

مشت حافظ دقیقه روی بوق ماشینش فرود اومد و

صدای توی کوچه خلوت دقیقا جلوی حیاط ویلا باغ

مختاری ها پیچید و قار قار کلاغ ها رو بلند کرد.

– مال کی بود؟

دودلنه بالخره زبون باز کرد.

– سهراب!

نه …این نمی تونست برای حافظ قابل باور باشه.

تمام افکارش رو جمع کرد و خشونتش رو درونش

سرکوب کرد تا باعث نشه یک بار دیگه توی

عصبانیت و سر در گمی تصمیم بگیره.

– همونجا ک هستی واستا! جم نخور …خودمو

میرسونم.

 

سرعت ماشین حافظ به قدری زیاد بود فقط کافی می

دونست یه خطای کوچیک کنه و زندگی خودش رو

نابود کنه.

تا رسیدن به سر کوچه نیکی و دیدن ماشین شایان دل

تو دلش نبود و همونجا کنارش مکث کرد.

شایان با ارادت خاصی توی ماشینش نشست و حافظ

بی معطلی پرسید:

– داستان چیه؟

 

اصول شایان ادم پر حرفی نبود و مگر حافظ

مجبورش می کرد زبونش به صحبت باز می شد.

– منم نمی دونم، همین پیش پای شما سهراب گارشو

گرفت و رفت ولی با همین جفت چشم های خودم دیدم

نیکی خانم از ماشینش پیاده شد.

این حجم سردرگمی داشت تیشه به ریشه اعصاب

حافظ می زد.

– نفهمیدی چی کارش داشت؟

انگشت های شایان توی هم پیچید.

به خدا هم می تونست دروغ بگه اما به حافظ ابدا …

– از این فاصله چیزی نفهمیدم فقط مشخص بود بحث

جالبی بینشون رد و بدل نشده … از من میشنوید پیگیر

سهراب شید اون بی خودی با پای خودش نمیوفته تو

هچل.

حتی نمی تونست تصور کنه که نیکی با سهراب می

تونه چه صنمی داشته باشه.

دست و پاهاش توان رانندگی نداشت و قرار هم نبود تا

اخر شب همونجا صبر کنه.

برای امروز کافی بود تا برای نیکی شر درست کنه.

– بشین پشت فرمون …منو برسون خونه! همین الن.

شاین به ماشین خودش اشاره کرد.

– اما آخه ماشین من اینجاست.

غرید:

– اون لگن مهم تره با حرف من؟

– دست راستت زیر سر ما آقا …مشخصا شما!

 

شایان تا رسیدن به خونه حافظ توی ذهنش کلنجار

رفت.

نمی تونست همینجوری تنهاش بزاره برگرده …از

طرفی ماشینش رو جایی خیلی دور از خونه حافظ

گذاشته بود.

– آقا می خواید زنگ بزنم یکی بیاد اینجا که تنها

نباشید.

مشخصا حافظ می دونست اولین گزینه ذهن شایان می

تونه هدیه باشه و با تندی بهش حمله کرد.

– مگه من بچهم که یکی مراقبم باشه! د یال باز کن

درو …

شایان ریموت درب رو زد و همزمان صدای سوتی

از پشت ماشین پژواک شد که توجه هر دوتاشون رو

جلب کرد.

حافظ که هیچ اهمیتی براش نداشت، حل و فصل

کردنش رو به دست شایان سپرد اما این مورد ویژه تر

از چیزی بود که از پس پادوش بر بیاد.

– آقا …سهرابه!

گیجی و منگی از سر حافظ پرید.

هرچی رشته افکارش رو چیده بود پنبه شد و بدون

هیچ مکث از ماشین پایین اومد.

باید خر خره این مرتیکه رو می جویید.

هیچ دلیلی نمی دونست که دشمنش به ناموسش نزدیک

بشه.

تا اینجا داشت به همین فکر می کرد که مبادا سهراب

دست روی نیکی دراز کرده باشه یا سعی به مشکل

درست کردن براش، کرده باشه.

– به به جناب سلطانی …پارسال دوست، امسال اشنا،

حتما سال دیگه …

هنوز جملهش تموم نشده بود که مشت حافظ دقیقه توی

فکش فرود اومد.

سهراب اهل دعوا نبود.

اصلا به اون سیس مسخره و احمقانهش نمی خورد که

حریف حافظ باشه.

– مرتیکه بی ناموس …با زن من چیکار داشتی؟ باز

رفتی چه کرمی بریزی؟

 

– هی هی نبینم رم کرده باشی؛ بهت می خورد منطقی

تر از این حرفا فکر کنی.

شایان قبلا مورد عنایت مشت های حافظ قرار گرفته

بود.

این مشت ها محکم تر از چیزی بودن که سهراب بلا

فاصلا بلد از خوردنشون بتونه به وراجی ادامه بده.

– دردت چیه؟ از جون زندگی من چه کوفتی می

خوای؟ پول یا چی؟

پوزخند سهراب پر صدا تر شد

– پول؟ سلطانی خندت نمیگیره حرف از اسکناس جلو

من میزنی؟

یقه لباسش بین دست های حافظ پیچید.

انقدر محکم فشار داد که سرفهش بیرون اومد اما خون

جلوی چشم هاش رو گرفته بود.

– پس چته؟ رفتی زاغ سیاه زن منو چوب زدی و

مزاحمش شدی که چی بشه؟

شایان با تقلا سعی کرد حافظ رو از سهراب جدا کنه.

اون هم می دونست چقدر سهراب می تونست حروم

زاده باشه که از یه خط و خراش کوچیک روی بدنش

چه قشقرقی به پا کنه.

– ولم کن شایان ببینم دردش چیه؟

سهراب حق به جناب لباسش رو درست کرد و یقهش

رو مرتب …

– اره راست میگه، ولش کن ببینم تا کجا زورش

میرسه …چرا لقمه رو دور دهنت میپیچونی؟ زن تو

خودش واسه من موس موس میکنه؛ خیال می کنی

مریم مقدسه؟ نه جناب اونی که تو سنگشو به سینه

میزنی، پشت سرت داره واست جفت و جور میکنه.

پاهای حافظ سست شد.

به قدری که حتی برای چند ثانیه هم دیگه نمی تونست

روی دو زانوش بایسته.

– چی شد؟ چرا دیگه شاخ و شونه نمیکشی؟ من

نیومدم اینجا که لپورت زر آب زنی نیکی رو بهت

بدم فقط …

حرفش با فریاد حافظ قطع شد.

 

 

– د ببند دهنت رو تا نیومدم گل بگیرم؛ حرفتو زدی

 

گورتو گم کن …برو خدات رو شکر کن همینجا نمیدم

زنده زنده چالت کنن.

این تهدید ها برای سهراب چیزی جز تبل تو خالی

نبود.

کتش رو که وسط اون هیایو از دستش افتاده بود رو

از روی زمین برداشت و خاکش رو تکون داد.

اون که به هدفش رسیده بود و حال می خواست

پیشنهاد حافظ رو برای فرار کردن قبول کنه.

صدای جیغ لستیک های ماشینش توی کوچه پیچید و

حافظ رو به شایان کرد.

– باز کن این در کوفتی رو! چرا مثل بز داری به من

نگاه میکنی.

بد دهنی وقت عصبانیت قابل پیشبینی ترین کار حافظ

بود.

در حالی که هیچ تمرکزی روی صاف راه رفتنش

نداشت گیج و منگ فقط سوار اسانسور شد و وا رفته

فقط انگشتش رو روی قفل گذاشت تا اثرش رو

شناسایی کنه.

ذهنش پر از خالی بود.

در حالی که مدام داشت فکر می کرد حتی درصدی

حرف های سهراب درست باشه، اون وقت چی میشد؟

قدم های سستش رو به مینی بار کوچیکش رسوند و

بدون برداشتن پیک مناسب همون بطری رو سر

کشید.

چه اهمیتی داشت که معدش حساس بود و می

سوخت؟ اون فقط می خواست دردی رو تجربه کنه تا

یادش بره نیکی چطور از اعتمادش سو استفاده کرده.

بی اون که حتی تصور کنه که شاید سهراب چرند

گفته یا امکانش وجود نداره که نیکی از پشت خنجر

بزنه.

فریاد مردونه ای سر داد و همزمان شایان وارد شد.

اولین کاری که می تونست بکنه جمع کردن وسایل

شکستنی از جلوی دستش بود و در نهایت بطری رو

از دست حافظ گرفت.

– بده من این اشغالو …داری با معده و خودت لج

میکنی؟ مگه دکتر نگفت دیگه لب نزنی؟

 

– بدش من شایان …اون روی سگ منو بال نیار حالم

خرابه.

شایان شیشه رو روی میز کوبید.

– بچه که نیستی مرد، به خودت بیا ببین چیکار کردی

اینجا رو …پاشو

فریاد حافظ بلند شد.

– پاشم چه غلطی کنم؟ نشنیدی چی گفت؟ اون زنیکه با

اعتماد من چیکار کرد؟ مار تو استین پرورش دادم

…حیف …حیف که مادر بچمه وگرنه به ولل …

شایان اجازه نداد قسمش رو کامل کنه.

حتی اون هم می دونست حافظ توی عصبانیت حرف

هایی میزنه که بعدش پشیمون میشه.

خودش امکان نداشت بتونه جلوی این شیر زخمی رو

بگیره.

هرچند وقتش نبود اما تنها کسی که خودش می تونست

زخم ها حافظ رو التیام ببخشه، خود نیکی بود.

مردد از حافظ دور شد.

شماره خونه مادر نیکی رو محض اطمینان برای

روز مبادا از حفظ شده بود و بی معطلی تماس گرفت.

#نیکی

آوا رو خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم که مامان

وارد اتاق شد.

– چرا صدات می زنم جواب نمیدی؟ بیا پای تلفن

کارت دارن.

کم پیش می اومد کسی زنگ بزنه و با من کاری

داشته باشه.

– کیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

وایی بیچاره نیکی،به نظر من زندگی این دوتا از هم جدا میشه ولی بعدا حافظ میفهمه اشتباه کرده ولی دیگه نیکی رو نمیتونه پیدا کنه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x