رمان رخنه پارت ۱۱۵

4.2
(22)

 

 

نذاشت حرفم رو ادامه بدم و دکمه لباسش رو باز کرد.

– این؟ با کدوم منطقت حساب کردی که یه نفر می

تونه خطی بمکه و کبودم کنه؟

انگشتی روی قسمت خون مردگیش گذاشتم و فشار

ریزی دادم که از درد آرومش صورتش رو جمع

کرد.

– نکن دیوونه!

فشار بیشتری دادم.

– ولی هنوز نگفتی چرا تلفن رو روم قطع کردی و تا

دیر وقت نیومدی!

انگشتم رو از روی کبودیش برداشت و روی پام

گذاشت.

– به همون دلیلی که الن بابام تو بیمارستانه؛ تلفن رو

روت قطع کردم چون نمی خواستم صدای اون زنیکه

رو بشنوی فکر بد کنی …دیر وقت اومدم خونه تا

چون تا نصف شب داشتم با بابام دعوا و مرافعه می

کردم.

باید باور می کردم؟

انقدر بیراه و غیر واقعی به نظر نمی اومد.

– چرا باهاش بحث می کردی؟

از روی زمین بلند و در حالی که کاملا لباسش رو در

اورد جواب داد:

– چون قضیه جدالم با مختاری ها و ازدواج دوبارمون

رو یکی به گوشش رسونده بود.

#رخنه_597

این که پدر حافظ با ازدواج مجدد ما مخالفت شدیدی

می کرد فقط به این خاطر بود که صرفا نمی خواستن

جلوی خاندان مختاری اعلائم کنن از تصمیمی که قبلا

گرفتن پشیمون شدن.

وگرنه تا جایی که یادم می اومد من عروس بدی

براشون نبودم.

– واسه همین؟

سری تکون داد و حولهش رو برداشت.

– همین واسه تو همینه نیکی؛ بابای من واسه این که

اسم خاندانش لک نیوفته رگ میده …کجای کاری؟

از روی تخت بلند شدم و منم حولهم رو بداستم و دست

به کمر لب زدم:

– راسته برید که حبیب الل خیار کاشته …وال خاندان

شما که بوی گند فسخ و فجورش شهر رو پر کرده؛

اون از اون دختر عموی نی قلیونت که الحمدلل هیچ

مردی رو بی نصیب نذاشته اونم از اون پسر عمه

الواتت که با ماشین خوشگل دخترا رو مخ میکنه …

بگم بازم؟

صورتش حالت خنده داشت و مشخصا کم مونده بود

که عصبانیتش رو دود کنه.

– باشه حال تو جوش نزن شیرت خشک میشه …بیا

بریم حموم حق اختلاف کنیم.

دستش رو از دور کمرم پس زدم.

– اه حافظ دو دقیقه وقتی با منه مغزتو منحرف نکن

…همین میشه دیگه اوضاع زندگیمون اینجوری از اب

در میاد؛ من باهات نمیام حموم خودت برو.

خواستم از اتاق بیرون برم که بازوم رو با پنجه هاش

گرفت و منو همراه خودش داخل حموم کشید.

– خودت در میاری یا درشون بیارم؟

متعجب نگاهش کردم

– چیو؟

به بدنم اشاره کرد و شلوارش رو بیرون کشید.

– لباساتو …نکنه میخوای حجابتو زیر دوش رعایت

کنی.

 

دستم لبه لباسم نشست.

– خودم در میارم روتو برگردون.

پوزخندی زد.

– الن داری میگی من چیو نبینم؟ تهش که قراره ببینم.

حرصی لباسم رو در اوردم.

من شاید یکم قد کوتاه بودم.

یا حتی لغر تر از روال عادی و یکم استخوان های

شونهم بیردن زده بود و ترک های حاملگی روی

شکمم اثر گذاشته بود اما از بدنم در برابر بدن حافظ

که دفتر نقاشی شده بود خجالت نمیکشیدم.

پشتش …روی دستش …ساق پاش هر کدوم تتو های

خاصی داشتن که براش معنایی در نظر گرفته شده

بود.

– وان رو پر میکنم.

جلوش رو گرفتم.

– نه نمیخواد …فقط میخوام دوش بگیرم، مامان گفته به

خاطر بخیه هام نباید زیر توی اب برم.

انگار حافظ تازه یادش افتاده بود که دوش رو برام باز

کرد.

– باشه؛ میخوای بدنت رو بشورم؟

میخواست با این کارا رفتار دیشبش رو جبران کنه که

کاملا مشخص بود.

موهام رو با گیره بال سرم نگه داشتم.

– جای این که واسه من انقد پپسی باز کنی؛ حداقلش یه

کاری کن این قضیه زودتر خاتمه پیدا کنه، نه من دلم

نمیخواد زن دوم تو باشم نه خوش دارم خانوادهت ازم

برنجن …

شامپو بدنی برداشت و کم دستش ریخت و سمتم اومد.

– به وقتش نیکی؛ انقد این اعصاب منم تحت فشار

نذار، بدن منو نگاه چه ریختی شده! میدونی انقد

درگیر بودم وقت نکردم حتی یه باشگاه ساده برم؟

 

به بدنش خیره شدم.

تغییری حس نمی کردم.

نه لغر نه چاق …

– طوری نیست که

 

 

بدنم رو با کف دست شاپموییش دست کشید و بدون

هیچ شرمی تموم اعضام رو لمس کرد و به جورایی

انگاد داشت ماساژم میداد که بشکون ریزی از پهلوم

گرفت.

– بد نگذره یه وقت؟!

چینی به بینیم دادم.

– نچ؛ تازه داشتم گرم میشدم.

خودش زیر دوش رفت و منم همراهش کشید.

– دوتا دوش داریم ها …برو اون یکی اینجوری اب به

هیچ کدوممون نمیرسه!

چون این خونه سفارشی بود، حافظ برای دو نفر حموم

رو ترتیب داده بود.

– مرسده اومده بود اینجا دوش بگیره مثل این که شیر

اب هم باهاش سر ناسازگاری داشته خراب شده.

با شنیدن اسم مرسده اخم هام توی ام رفت که حافظ با

دقت کف های بدنم رو شست.

– اخم نکن حال؛ دوش بعد از رابطه نبود نترس من

دستمم بهش نخورد.

ضربه ای به بازوش زدم.

– اره تو که راست میگی!

شونه بال انداخت.

– حال من یه بار در طول عمرم راستشو گفتم تو باور

نکن!

از زیر دوش هولش دادم کنار.

– حال که راست میگی برو اون طرف من دوشمو

بگیرم برم بیرون …هلاک شدم تو این بخار.

خودش می دونست زیاد نمی تونم حموم رو تحمل کنم

و اجازه داد اول بیرون برم.

حوله رو دور خودم پیچیدم و با محض بیرون اومدنم

مامان وارد اتاق شد.

– رفتید حموم؟ دو ساعته منتظرم صحبتتون تموم بشه!

انگشت روی بینیم گذاشتم.

– هیششش مامان! بریم بیرون الان حافظ میاد.

 

عادت داشتم با حوله توی خونه راه برم.

این رو هم مامان می دونست هم حافظ …و کسی هم

رسمت حق اعتراض نداشت؛ هرچند که حافظ بدش

نمی اومد.

– القل لباس میپوشیدی!

من وقتی از حموم می اومدم رسما حال نداشتم هیچ

کاری انجام بدم حتی از خدام بود با همون حوله برم

توی تخت و بخوابم.

– حال نداشتم؛ حال چی شده؟

چشم هاشو ریز کرد.

– رفت حل اختلاف کنی یا حل نیاز؟

آوا که توی بغلم بود رو گوش هاشو گرفتم.

– وا مامان این حرفا چیه جلوی بچه میزنی؟

مامان چینی به بینیش داد.

– این بچه هر رو از بر تشخیص نمیده می خواد بفهمه

من دارم راجب چی حرف میزنم؟

شونه بال انداختم

– خب شاید فهمید! نخیر نرفتم رفع نیاز کنم …هیکلم

بوی بیمارستان گرفته بود رفتم دوش بگیرم که حافظ

 

لبخند شیطنت باری زد.

– شما دوتا اونجا به اعمال زناشوییتون می رسید منم

که اینجا شدم پرستار بچه.

لبم رو دندون گرفتم.

– نه به جون آوا کاری نمیکردیم؛ به خاک بابام از فردا

میشم مادر نمونه.

مامان سری تاسف بار نشون داد.

– فردات هم میبینم، تا لنگ ظهر میگیری میخوابی،

بیدار هم که میشی از بس شب قبلش رو تخت فعالیت

داشتی بدنت خسته و کوفتهس .

 

حرصی خواستم از حرف مامان جیغ بکشم که صدای

حافظ از پشت سرمون اکو شد.

اصول زود لباس می پوشید وقتی بر می گشت چون

بر خلاف من ار این که توی خونه با حوله بگرده

خوشش نمی اومد.

– تو اینجایی؟

از روی مبل بلند شدم و موهای خیسم رو جمع کردم

یه گوشه.

– اره …میخواسته کجا باشم؟

به حوله م اشاره کرد.

– باز داری با بدن خیس تو خونه می چرخی؟

زمستون تابستون نداری تو …

حولهم رو سفت کردم.- یه عمر مامانم نتونست این عادت رو از سر من

بندازه اون وقت توی می خوای توی دو سال زندگی

ترکم بدی؟

سری به نشونه تاسف تکون داد و رو به مامانم گفت:

– دو روز دیگه لخت میاد تو خونه می چرخه میگه

عادتمه …برو لباس بپوش پاهات خیسه سر میخوری

الان.

چینی به بینیم دادم.

– بگیر بچه رو خب؛ بلدید غر بزنید همتون.

آوا رو بغل حافظ دادم و برای پوشیدن لباس هام داخل

اتاق رفتم.

این که هنوز لباس هایی از خرید قبلم با حافظ بود رو

استفاده نکرده بودم اندازهم میشد جای شکر داشت.

موهای شونه زدهم رو بالی سرم جمع کردم و دوباره

به سالن برگشتم.حافظ در حالی که داشت با آوا بازی می کرد حواسش

رو به من داد.

– تو چرا وقتی راه میری زانو هات میلرزه جدیدا؟

روی مبل نشستم و خواستم جواب بدم که مامان از

اشپزخونه گفت:

– کیه که دارو هاشو بخوره؟ کیه که یه جا بند بشه و

چیز مقوی بخوره؟

 

پا روی پا انداختم و پشت پلک نازک کردم.

– اون موقع ها کسی نبود نازمو بکشه الان که شوهر

دارم خودش باید مراقبم باشه مگه نه؟

از حافظ این سوال رو پرسیدم که سری تکون داد.

– بهونه ت شدم من؟ نامردم تا عید تورو من شصت

کیلو نرسونم.

دستی به شکمم کشیدم.- عه چاق دوست داری؟

کنایه م به مرسده بود که خودش گرفت چی میگم و

مامان در حالی که سینی چایی توی دستش بود از

اشپزخونه بیرون اومد.

– خدا خیرت بده پسر؛ مگه تو دو لقمه بچپونی تو

دهنش …یه حامله شد کمرم قوس برداشت بقیهش رو

خدا به خیر کنه.

نزدیک حافظ شدم و سرم رو از شدت خواب بعد از

حموم روی شونه ش گذاشتم که حافظ رو با مامان

گرفت:

– حاملگی بعدی توپ هم تکونش نمیده!

می دونست …

توپ می دونست من دیگه قرار نیست بتونم حامله بشم

و هنوز هم اون امید داشت که نداشتم جلوی مامان

حرفی بزنم.جفتشون خندیدن که آوا به عادت زشت همیشگیش با

دست های کوچولو اما قویش موهام رو کشید.

– اییی آوا چیکار میکنی مامان ولم کن!؟

حافظ دست بچه رو از لی موهام بیرون کشید.

– نکن بابایی؛ مامانت فعلا خط خطیه!

بشکونی از بازو حافظ گرفتم.

– این بچه هم حسودی میکنه اگه من بیام تو بغلت

…میبینی تربیتتو؟ دوماه پیشت بوده ها …

 

حافظ که از حرص خوردن من خندهش گرفته بود،

نگاهشو بهم دوخت.

– غر نزن؛ بچه هم یاد میگیره دو روز دیگه آرامش

نمیزارید تو این واسه من!

بشکونی از بازوش گرفتم.- از خداتم باشه آوا به من بره …پس انتظار داری

شبیه کی بشه؟

شونه بالا انداخت.

– هر کسی جز هدیه!

قهقه ریزی زدم.

– با اون بیچاره چیکار داری؟ اتفاقا از داداشش

خوشگل تره.

پشت پلک نازک کرد.

– خوشگلی که احمق باشه رو حتی ننه باباش هم

گردن نمیگیرن!

منظورش از احمق بودن رو می فهمیدم.

شاید از نظر حافظ انتخاب شایان براش شریک زندگی

مناسب نبود اما افکار دخترونه هدیه با حافظ فرق

زیادی داشت.

– بد بجنس نباش؛ تو همه جوره اوا رو گردن

میگیری!دستی روی سر آوا کشید و نیم نگاهی بهم انداخت.

– چاره دیگه هم ندارم!

مامان از کلکلمون خندهش گرفت و بلند شد.

– من برم غذا رو بکشم تا شما دوباره جنگ و جدال

راه ننداختید.

سابقمون پیش همه خراب بود از لحاظ.

– فعلا حافظ کارش لنگه دعوا نمیکنه، مگه نه؟

سوالی به حافظ نگاه کردم که پرسید:

– لنگ چیم؟

زیر گوشش پچ زدم:

– همون چیزی که چشمای خمارت داد میزنه؛ از دو

کیلو متری مشخصه قشنگ …

دستی به چشم هاش مالید و مثل خودم پچ زد:

– فایده ش چیه؟ فعلا که میوه ممنوعه شده …دست زدن

بهش جیز و اوفه!

دستم رو پشت گردنش رسوندم و لله گوش سمت

چپش رو بین انگشتام گرفتم.

– خدارو چه دیدی؛ شاید خواستم تشویقت کنم گذاشتم

از دور نگاهش کنی!

بچه رو بغلم سپرد.

– زحمتت میشه؛ الن تو حموم داشتم معاینهش میکردم

…سالم سالم آماده خدمت رسانی بود.

مشتی به بازوش زدم که مامان واسه غذا صدامون

زد.

چون قرار بود آوا رو از شیر بگیرم باید به خوردن

غذا عادتش می دادم اما چون می ترسیدم اشتباه کنم

این کار رو به مامان سپردم.این که جدیدا طبق اشتهای حافظ غذا می پخت قشنگ

مشخص بود دامادشو از دخترش بیشتر عزیز داره و

بیشتر حسودیم می شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
panah💫
1 سال قبل

خطی بمکه🤭😂😂
زیر دوش حجابتو رعایت کنی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂😂😂
دمت گررم شادروان شدم😅

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x