رمان رخنه پارت ۱۱۷

4.3
(21)

 

 

ضربه ای به پیشونیم زدم.

– پس دو شب دیگه باید تحمل کنی!

نا امید به سقف خیره شد.

– این همه تحمل کنم اینم روش …ببینم باز بهونه ت

چیه!

لبخند پیروز مندانه زدم که سرش رو روی قسمت بال

تنهم گذاشت.-

هوم از بالشتم نرم تره.

دست لای موهاش بردم که به عقب هولش بدم که

دستم رو پس زد.

– اون پایین که فعلا اجازه ش صادر نشده، لاقل بزار

ازین بال فیض ببرم.

صورتش رو لمس کردم.

– فیض ببر تا ببینم چی گیرت میاد مثلا …

با دستش فشاری وارد کرد و گاز ریزی گرفت.

معمول با این کار انگار می خواست حرصش رو

خالی کنه.

 

سیلی آرومی به رون پای برهنهم زد.

– خورده فرمایشاتت داره زیاد میشه ها …من میرم یه

سیگار میکشم برگشتم شلوارت پات باشه وگرنه

تضمین نمیکنم بتونم جلوی خودم رو بگیرم.

به درب خروجی اشاره کردم.

برو توی تراس دیگه بکش، اینجا بوش میاد داخل.

سری تکون داد و همراه پاکت سیگار و موبایلش

بیرون رفت.

دامن کوتاهی جای شلوارم پوشیدم و از اتاق بیرون

اومدم.

تنهایی دراز کشیدم حوصله م رو سر می برد.

سمت تراسی که حافظ توش سیگار می کشیدم قدم

برداشتم و متوجه صدای رسا و بلندهش شدم.- خیال کردی مغز خر خوردم پاشم بیام اومده بشدم

گماشته مختاری ها که می فردا گندش در بیاد

دختروشونو عیب و ایراد دار کردم؟ ول کن سر جدت

شایان …یه جوری دست به سرشون کن بگو دو سه

روز نیستم.

بحث مختاری ها بود؟

پشت پرده خودمو پنهون کردم که با دیدن من به

تماسش خاتمه نده که مجدد فریاد کشید:

– داره میاد اینجا؟ هزاری هم که بگم باز تا خر خودتو

سواری …من به نیکی بگم مرسده از ننه باباش فرار

کرده اومده اینجا چیکار؟

دستی لی موهاش کشید و کام عمیقی از سیگارش

گرفت.

– ول کن سر جدت …قطع کن ببینم چه خاکی تو سرم

بریزم.با خاتمه پیدا وردن تماسش از پشت پرده بیرون اومدن

که فیلتر سیگارشو لبه تراس خاموش کرد و داخل

اومد.

– تو چرا از تخت اومدی پایین؟

سوالش رو بی جواب گذاشتم

– شایان چی میگفت؟

 

دستی به نوش بینیش زد و به عادت همیشگی بعد ار

سیگارش توی آشپزخونه رفت تو آب بخوره.

– فکر کردم فال گوش ایستادی که بشنوی چی

میگفت؟

نزدیکش روم رو از اون طرف اپن لیوان آب توی

دستس رو گرفتم تو تهش رو سر بکشم

– اره شنیدم اما حرفای اونو نه …روی صندلی بلند چرخون نشست و فندکش رو با

انگشتاش به بازی گرفت.

– مرسده با ننه باباش بحثش شده مجبور شده بیاد اینجا

…الانم تو راهه!

چقدر ریلکس داشت حرف می زد.

من زنی نبودم که بزارم حتی دشمنم توی همچین

هوایی بخواد توی خیابون بخوابه اما خونسردی حافظ

عجیب تر بود.

– خب چرا بحثش شده؟

فندکش رو روی میز ول کرد.

– من از کجا بدونم؟ حتما یه گندی زده که تقش در

اومده …شبو اینجا بمونه صبح می فرستمش پی کارش

…فوقش می فرستم پایین پیش مامانت، یه شبه.

موهام رو بال جمع کردم.

– میدونه من الان زنتم؟از روی صندلی پایین اومد و میز رو دور زد تا مقابلم

ایستاد.

– گیرم که ندونه؟ چه فرقی داره؟ خودش میدونه اولش

اخرش باس دمشو بزار رو کولش بره …

اخمی بین ابرو هام نشست.

– میخواستی حرص منو در بیاری رفتی اون بد بخت

رو عقدش کردی حال چی شد؟

دستی پشت گردنش کشید و خندید.

– فکر کردی من واسه همچین چیزی گرفتمش؟ نخیرم

…ازدواج ما از اولش یه قرار بود که مرسده زد

زیرش …

 

حافظ همیشه دنبال راهی برای توجیح کار های

اشتباهش بود.من دلم نمیخواست دوباره و برای هزارمین دفعه سر

چنین موضوعی جنگ و دعوا راه بندازم و ناچار فقط

سر تکون دادم.

– میرم شلوارمو بپوشم، الاناس که برسه!

مشکوک نگاهم کرد.

– مطمعنی مشکلی نداری؟

شونه بال انداختم.

– گیرم که داشته باشم، من که مهمونم رو از خونهم

بیرون نمیکنم، هرچند خودش صاحب خونهست

هنوز.

متوجه کنایه م شد و در نهایت شونهم رو گرفت و کنار

گوشم پچ زد:

– واسه همینه من تورو به عالم و آدم ترجیح میدم،

چون بین تمام سیاهی دنیا تو اون بخش روشن و

سفیدشی.می تونستم به جرعت بگم این رمانتیک ترین جمله

امیر حافظ تا به امروز زندگی مشترکمون با من بود.

منتظر واکنش من بود که قبلش صدای زنگ توی

خونه پیچید و نشون از رسیدن مرسده می داد.

تا حافظ درب دو باز کرد، من شلوارم رو پوشیدم و به

رسم مهمون نوازیم از اتاق بیرون اومدم که متوجه

مرسده با چمدون توی دستش شدم.

شاید توقع نداشت به این زودی من رو توی جایگاه

سابق خودش ببینه و یکم شوکه شد که در نهایت رو به

حافظ پوزخند زد.

– یه شب نتونستی تختت رو خالی نگه داری؟

حافظ اصول جوابی نمی داد.

هرچند این بار در برابر نیش زبون مرسده جوابی

نداشت.

بی اختیار جلو رفتم.

– خوش اومدی، اگر بالا راحت نیستی میتونی بری

پیش مامانم طبقه پایین!

ریلکس بودن من یکم توی ذوقش زد.

برام اهمیتی نداشت.

 

این فقط به چشم من یک مهمون ناخونده بود.

چمدونش رو وسط سالن رها کرد.

– چرا باید توی خونه خودم راحت نباشم؟ فکر کنم این

شمایی که باید بری پایین!

حافظ از این جدال های خالهزنکی خوشش نمی اومد

و برای خاتمه دادن بهش، لحن صداش رو تند تر کرد.

– کافیه مرسده! نیکی همینجا میمونه …تو اگر با

حضورش مشکلی داری می تونی برگردی همونجایی

که ازش اومدی.

لبخندم از حمایتش پر رنگ شد که رخسار مرسده رو

سفید کرد.- خیلی خب، به هر حال من یه شب بیشتر قرار نیست

توی این خراب شده بمونم …اگر شناسنامهم رو

فراموش نکرده بودم مطمعن رو هتل رو به اینجا

ترجیح میدادم.

تو گلو سرفه مصلحتی کردم و رو بهش گفتم:

– اشکالی نداره، میخوای برات همینجا یا توی اتاق آوا

جا پهن کنم چون اتاق کار حافظ شوفاژش قطع شده.

نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت.

– من روی تخت میخوابم!

کلافه دستی لی موهام کشیدم.

به هر حال اون دنبال بهونه بود که اینجا دعوا مرافعه

راه بندازه که من اصلا موافق نبودم.

– باشه …

 

حافظ چشم غره ای طرفش رفت که آرومم کنار

گوشش زمزمه کردم

– یه شبه، بیخیال …

سری آروم تکون داد که مرسده با چمدونش داخل اتاق

رفت که پشت سرش راه افتادم.

– یکم اینجا نامرتبه، اگر …

نذاشت حرفم رو تموم کنم.

– میشه انقدر سعی نکنی با من مهربون باشی؟ هرچی

میخوای برادر من خستم میخوام بخوابم.

کلافه فقط سر تکون دادم و تشک پتویی برداشتم.

حافظ عادت نداشت روی زمین بخوابه اما به خاطر

من هم باید یه شب تحمل می کرد.

این خونه سه تا اتاق بیشتر نداشت که یکیش رسما

غیر قابل رفت و امد به حساب می اومد.ناچار جای خودمون رو توی اتاق آوا که گرم بود پهن

کردم که حافظ داخل شد.

– نگفتم چیز سنگین بر ندار؟!

کمرم رو صاف کردم.

– هوف اشکال نداره …

درب اتاق رو آروم بست که توی جام خزیدم.

– شام نخوردی هنوز میخوای بخوابی شکم خالی؟!

خمیازه ای کشیدم.

– این دارو ها خواب آوره، الن خواب رو به

هرچیزی ترجیح میدم.

آروم کنارم خزید.

– تکلیف منی که خوابم نمیاد چیه؟

هولش دادم که روی بالشت سرش رو بزاره.

– انقدر خانومت رو ماساژ میدی که خسته بشی

خوابت ببره!#رخنه_618

دستش رو کمرم نشست.

– امشب خیلی خورده فرمایشات داری ها!

چشمکی بهش زدم.

– دارم گربه رو دم حجله میکشم؛ این تو بمیری دیگه

ازون تو بمیری ها نیست …فرق داره.

دستش رو زیر سرش جک زد.

– فرقش چیه؟

پشت پلک نازک کردم.

– این حافظی که الن من میبینم، اهلی شده و رام

خودمه …دیدی گفتم فرق داره؟! قبلنا که هینجوری

نبودی، چیزی از رکسی کم نداشتی تو اخلاق.

بشکون از بازوم گرفت که جیغ آرومی کشیدم.- عه چیکار میکنی؟ الن مرسده صدای جیغ و داد

منو بشنوه چی خیال میکنه؟

شونه بال انداخت.

– از خیال اون میترسی؟

لبم رو جلو دادم که نگاهی به دکور اتاق انداخت.

– آوا اینجا نیست خوابم نمیبره …میرم بیارمش بال.

سری تکون دادم که بیرون رفت.

در نبودش سعی کردم اسباب بازی های کنار در

دیوار رو سر جاش بزارم و با برگشتنشون انگار

روح به اتاق برگشت.

– ببینم همینطور که آوا یه شب نیست خوابت نمیبره،

منم نباشم خوابت نمیبره؟!

آوا رو بینمون گذاشت.

– من که هیچی، تو نباشی حافظ کوچولو هم نمیخوابه

لعنتی!

لبم رو دندون گرفتم.

– خیلی بی حیا شدی جدیدا!

خنده تو گلویی تحویلم داد.

– با حیا دوست داشتی؟

مثل خودش عمیق خندیدم.

– حیف شد دیگه شوهر با حیا گیرم نیومد.

آوا از خنده بین ما قهقه زد که محکم بغلش کردم.

– تحویل بگیر بچه هم فهمید باباش داره روز به روز

چشم و گوشم رو بیشتر باز میکنه.

از روی تخت آوا بالشت کوچیک و صورتیش رو

برداشت.

– یه بی حیایی نشونت بدم که اون سرش نا پیدا باشه،

حال هی بخند.انگشت روی بینیم گذاشتم.

– هیشش مرسده میشنوه!

دندون قروچه بهم کرد.

– خب بشنوه؟ کیه که ازش بترسم و خجالت بکشم؟

آوا رو کنار خودم درازش کردم.

– خیلی خب حال …بخوابیم دیگه بچه بد خواب میشه.

آوا رو از بغلم گرفت و روی تخت خودش گذاشت و

محافظ بچه رو بال کشید.

خستگیش بیشتر از این حرف بود که بیدار بمونه تا

رسیدن به تخت خودش خوابش برد و حافظ برگشت

روی زمین.

– خونمون یه اتاق کم داره!

نزدیکش شدم.

– چی شد یهو به این نتیجه رسیدی؟ اتاق کارتو که

ازش استفاده نمیکنی خودش اضافیه.دستش رو زیر سرم گذاشت و منو به خودش چسبوند.

– واسه چنین مواقعی!

نفسش عمیق کشیدم.

– سال به یاد کسی نمیاد خونه ما …واسه مهمون هم

طبقه پایین خالیه.

تو گلو حرفم رو تایید کرد که چشمام سنگین شد …

 

– میخوای بخوابی؟

آروم سر تکون دادم.

– پس چیکار کنم؟

دستش پشت کمرم نشست.

– انجام وظیفه.با صدای خواب آلود مستی به سینهش زدم.

– فعلا وظیفه بندگی خوابه …تو هم بخواب فردا قراره

پوستتو بکنم.

کلافه محکم فشارم داد.

– امشب که بازم از زیرش در رفتی، ولی فردا ازین

خبرا نیستا.

تا فردا راه زیادی بود.

من هر شب می تونسنم برای فرار از زیر انجام

وظیفه م بهونه بتراشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x