رمان رخنه پارت ۱۱۸

3.7
(26)

 

 

شایسته بهم توصیه کرده تا یک ماه حدالمکان از

نزدیکی دوری کنم و فقط می خواستم این هفته آخر

رو دووم بیارم چون جسم خودم مهم تر از نیاز حافظ

بود.

***

با صدای آوا کنار گوشم چشم باز کردم که نور ابتاب

مستقیم توی صورتم تایید.- پاشو نیکی …بچه گرسنهشه!

خمیازه ای کشیدم.

– آه حافظ، شیر خشکش توی اتاق خودمونه …

دست پشت گردنش کشید.

– من نمیرم داخل اتاق!

اخم کردم.

– چرا نری مثلا؟

با صدای آروم تری نزدیک شد.

– چون مرسده شب ها لخت میخوابه!

 

از مدل حرف زدنش خندهم گرفت.

حافظ ناخوداگاه گاهی بامزه می شد و من رو به خنده

وادار می کرد.

قهقه ای رو بهش زدم که دست روی بینیش گذاشت.- هیسس، چرا میخندی؟

موهای آوا رو با انگشتم صاف کردم و در حالی که

سعی داشتم خندهم رو کنترل کنم جواب دادم:

– شبیه پسر های آفتاب ندیده شدی، یه جوری خوف

کردی انگار قراره لوله خور خوره ببینی!

دستی لی موهاش کشید.

– تو هم بدت نمیاد من برم اونجا مرسده رو دید بزنم!

اخمی کردم و بچه رو دستش سپرم.

– تو خیلی بی جا کردی! اصلا برو اون طرف خودم

میرم بیارم …

حق به جانب از اتاق بیرون رفتم.

نمی تونستم اون خنده ریزم رو پنهون کنم اما با اخم

جایگزینی بین ابرو هام تقه ای به درب اتاق زدم.تایم خوابش رو نمی دونستم اما مشخص بود مثل من

از اون ادم هایی نیست که محض رضای خدا سحر

خیز باشه.

بی صدا داخل رفتم.

چقدر خوب شد حافظ نیومد تو و همچین صحنه ای با

چشم هاش ندید.

انگار تازه متوجه حضورم شد که با جیغی پتو روی

خودش کشید.

– این خوته در و پیکر نداره که سرتو انداختی اومدی

تو؟!

اخمم رو پر رنگ تر کردم.

– در زدم، ولی خواب بودی! ضمنا دخترم گریه می

کرد اومدم شیر خشکش رو بردارم.

نفسش رو حرصی بیرون داد که قوطی شیر خشک

رو برداشتم و با کنایه زیر لبی که گفت مو به تنم سیخ

شد.- چیه ترسیدی شوهرت بیاد تو از هیکل خلال

دندونیت ناامید بشه ولت کنه!

 

ترجیح دادم جوابش رو ندم.

این اخلاقم رو می تونستم مدیون زندگی کردن با حافظ

باشم که عادت داشت جواب هیچ کس رو نمی داد و

فقط بهش بی اعتنایی می کرد.

از اتاق بیرون اومدم که صدای گریه آوا توی راه رو

پیچید.

سراسیمه براش شیر خشکش رو درست کردم و توی

اتاق رفتم.

حافظ شاید توی مابقی کار ها زیاد دست به حرفه نبود

اما به خوبی می دونست چطوری باید بچه رو آروم

نگه داره.

شیشه رو دستش دادم که آروم شد

.- چقدر لفتش دادی!

چینی به بینیم دادم.

– داشتم زیبای خفته رو دید میزدم! خب طول کشید

دیگه.

خنده آرومی کرد و بچه رو توی تختش گذاشت که

راحت شیرش رو بخوره.

– سپردم استخر زیر زمینو پر کنن …خودتو آماده کن

ببینم می تونی توی آب هم از پس من بربیای!

حافظ می دونست من از عمق زیاد می ترسم و دقیقا

به همین علت از استخرش علیه من استفاده می کرد.

– من از شنا کردن خوشم نمیاد خودتم می دونی نمیام!

چشم هاش رو ریز کرد.

– اما من دلم میخواد توی اون مایو نقره ای ببینمت.

بشکونی از بازوش گرفتم.

– اونو فقط گرفتم که جاش خالی نباشه وگرنه کسی

همچین چیزی رو توی استخر شخصی خونه ش نمی

پوشه که شوهرش فیض ببره!

 

– من اگر بخوام باید بپوشی!

گوشه لبم رو دندون گرفتم.

– حال چه عجله ای بود، میذاشتی مرسده بره بعد ما

بریم.

خواست چیزی بگه که صدای مرسده از پشت سرم

اکو شد.

– کجا برم؟

هول زده سمتش برگشتم.

– صبح بخیر، ام منظورم خونه خودتون بود.

نگاهی به دور خونه انداخت.

– مگه اینجا خونه کیه؟ اینجا هم مال خودمه …تازه

اومدم کجا برم؟

جوابی نداشتم.

اصلا چی می گفتم؟

رو به حافظ کردم که فقط بهم گفت:

– زود باش بپوش بریم …آوا رو هم اماده کن.

جلوی مرسده یکم معذب شدم که موهاش رو با گیره

بال سرش بست.

– منم میام.

این یکی رو نمی تونستم تحمل کنم.

حتی اگر حافظ موافقت می کرد باز هم من نمی اومدم.

آب گلوم رو قورت دادم که مرسده به سمت اشپز

خونه رفت و رو به حافظ کردم

– نمی خوای چیزی بگی؟

نمی تونست حرفی بزنه.

اون از جنگ و جدال بیزار شده بود

.- چی بگم؟ تو به اون چیکار داری؟

دست به سینه شدم.

– تو هم مثل این که خیلی بدت نمیاد؟!

سرش رو نزدیک اورد و کنار گوشم پچ زد:

– اگر میخوای شوهرت رو برای خودت حفظ کنی،

سعی کن جلوی نگاه کردنش به بقیه زن ها رو

بگیری.

 

ترسیدم.

از حرفش نه …

من از این که دوباره ادم های مهم زندگیم رو از دست

بدم می ترسیدم.

مرسده که هیچ …هر زن دیگه ای هم جاش بود نمی

تونست با من برابری کنه هرچند که حافظ همیشه به

هر طریقی سر و گوشش می جنبید و مثل اون شب ازجواب دادن بهش فرار می کرد و کسی حق نداشت

شاکی بشه.

با این وجود داشتم سعی می کردم بهتر از مرسده به

نظر بیام و همون مایوی که حافظ سفارش کرده بود

رو پوشیدم و روش هم لباسی تنم کردم.

کسی حق نداشت بدون اجازه حافظ، جز شایان وارد

ساختمون بشه و می تونستم بدون تشکیلات حجاب

توی واحد ها بگردم.

شورت صورتی تن آوا کردم و همراه حافظ پایین

رفتم.

 

مرسده نیومد و داشتم امیدوار می شدم که

از باد هوا یه چیزی گفته.

– تو چرا با لباس اومدی؟

حافظ نگاهی به خودش انداخت و تیشرتش رو در

اورد.- یادم رفت درش بیارم …

بچه رو توی استخر بادی کوچیکش گذاشتم و خودم

روپوشم رو در اوردم که حافظ با شورتک مخصوص

شناش مقابلم ایستاد.

– می پری داخل یا هولت بدم؟

ترسیدم و قالب تهی کردم.

– هیچ کدوم …

صورتش رو جمع کرد.

مشخص بود جه فکر های شومی داره توی سرش

حرکت میکنه که جیغ زدم:

– به جون آوا هولم بدی هرچی دیدی از چشم خودت

دیدی …

 

وقتی جون آوا رو بهش قسم می دادم مطمعن بودم

کاری نمی کنه و سر جام میخ شد.- تو هم یه چیزی یاد گرفتی ها، انقدر جون بچه رو

قسم نخور …

ابرویی بال انداختم.

– جون خودم که برات پشیزی نیست قسم بخورم یه

مقاومتی نشون بدم.

دستش دور کمرم حلقه شد و طی یک حرکت از روی

زمین بلندم کرد.

– خیلی امروز پر حرف شدی ها …

هنوز به خودم نیورده بووم که موقیت رو درک کنم و

با افتادن توی آب رسما قلبم برای ثانیه ای از پمپاژ

ایستاد.

– دیوونه این چه کاری بود؟

قهقه بلندهش و اون آبی که از موهاش روی بدن

عضلانیش و تتو های مشکی رنگش سر می خوردتمام تمرکزم رو بهم ریخت و لحظه ای انگار زیر پام

خالی شد که محکم گردنش رو چسبیدم.

– از هول حلیم نیوفتی تو دیگ!

نیشکون محکمی از بازوش گرفتم.

– خیلی بی ملاحظه ای …دیوونه!

مجدد قهقه زد.

– چه پنجولی میندازه حال، طوری نشد که …بعضی

وقت ها هیجان واسه ادم مفیده.

نتونستم به جدی بودن ادامه و با لبخندی سر و تهش

رو هم اوردم.

– به خاطر خودم نمیگم، یه بار دیگه اینجوری تو آب

فرود بیای دیگه نسل سلطانی ها منقرض میشه.

چشمکی زد و منو کنار دیواره استخر برد که بتونم

بایستم و جوابم رو داد:-

نگران نباش، من ازونام که تخم دو زرده می کارم

اما نمیزارم سلطانی ها بی وارث بمونن.

 

دستم رو به میله های کمکی گرفتم و خودم رو یکم

بال کشیدم.

آب استخر گرم بود همین باعث میشد سرما نخورم.

آوا حسابی از آوا بازی توی استخر مخصوصش به

وجد اومده بود که توجه حافظ مدام به خنده های

بچگونهش جلب میشد.

حافظ موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو بال

داد و نزدیکم شد.

– نگفتی بودی با مایو انقدر جذاب میشی.

پشت پلک نازک کردم.

– من چه با مایو؛ چه بی مایو حتی با گونی هم جذابم

…جرعت داری انکارش کن!پاهام رو بال اورد و وادارم کرد دور کمرش حلقه

کنم.

– از کی تا حال انقدر سلطه گر شدی؟ من دماغت رو

بگیرم جونت در میره اینجوری قلداری میکنی باس

مراقب عواقبش هم باشی.

دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

– چیه؟ خوشت نمیاد؟! دست بالای دست بسیاره جناب

سلطانی، یکمم من افسار دستم بگیرم به جایی بر

نمیخوره.

چشم هاشو ریز کرد.

مشخص بود از این رفتار من زیاد بدش نیومده و

بیشتر بهش جنبه فانتزی میداد.

– ولی داره به من بر میخوره، کم مونده بیای منو

حامله کنی دیگه.

خنده اب به حرفش کردم و قاطعانه جواب دادم:

– فکر بدی نیست، از برنامه های ایندهمه!فشاری به رون پام داد.

– تو که بدت نمیاد ولی بخت باهات یار نبوده که

ابزارش رو نداری!

 

 

نگاهی به زیر آب انداختم.

– بله متاسفانه حق منو خوردی …

قهقه زد.

– این که اصن واسه خودته، هر کار دلت میخواد

بکن، فقط سر جاش بمونه …بعد از ختنه ممیخوام

دوباره نقض عضو بشم.

مشتی به بازوش کوبیدم و از بدجنسیش دندون قروچه

کردم.

– تو خیلی موذیی، منتظر یه بهونه پیدا کنی سرش

اغفالم کنی.ابرویی بال انداخت و خواست چیزی بگه که صدای

زنونه مرسده توی فضای ساکت اکو شد.

– اینجا چرا انقدر سرده؟

من که بین دست های حافظ بودم زیاد احساس سرما

نداشتم و یه جورایی برام گرم بود.

– نه خوبه!

چینی به صورتش داد و خواست داخل آب بیاد که از

وجود ما توش منصرف شد و سمت سونا رفت.

– میرم گرم بشم، بدن من با این محیط سازگاری

نیست.

از خدا خواسته نیشم باز شد.

تا الان احتمال فهمیده بود یا شایان بهش توضیح داده

بود که من و حافظ مجدد ازدواج کردیم و یقینا نباید

مشکلی با این قضیه داشته باشه.

با محو شدنش از جلوی دیدمون نفس راحتی کشیدم.

– کاش وقتی خودمون تنها بودیم می اومدیم، اینجوری

معذبم!

انگشت روی بینی کشید.

– تنها بودیم هم میایم، ببینم اونجا قراره لخت بشی یا

چی؟

 

حرفش منظور دار بود و یه جورایی می خواست به

گذشته کنایه ای بزنه که خاطره عجیبی توی همین

استخر ساخته بودیم.

 

 

گذشته

– میخوای با همون حوله بیای توی آب؟ در بیار دیگه!

خجالت زده سرم رو پایین انداختم.

– اخه …زیر لب “نچ” کرد و به بدنم اشاره کرد.

– این چیزی که تو داری از من میپوشونیم تا حال صد

بار من لخت دیدمش، دیگه چیزی برای پنهون کردن

نداری.

موهام رو بال سرم جمع کردم.

– مشکل همینه، تو همیشه منو توی تاریکی اتاق

دادی، نه زیر این همه نور …عادت ندارم.

با این که مایو تنم بود اما باز هم شرم و حیا به سراغم

اومده بود که حافظ عصبی دستش رو لبه استخر

گرفت.

 

– درش میاری یا خودم بیام بال برات در بیارم؟

جیغ کوتاهی کشیدم و عقب رفتم.

– باشه باشه هولم نکن الن در میارم.

مغرور و پیروزمندانه نگاهی بهم کرد که گره حوله م

رو باز کردم و آروم درش اوردم.

و در نهایت به داخل آب اشاره کرد.

– نکنه تا داخل آب هم باید برات فرش قرمز پهن کنم؟

خجول پام رو آروم داخل آب گذاشتم و قبل از این که

کامل وارد بشم گردن حافظ رو چسبیدم.

– عمیقه؟

 

دستش دور کمرم حلقه شد.

– واسه قد من نه …اما تو …

اخم کردم.

– یعنی میخوای بگی من کوتولهم؟

ابرو هاش بال پرید.

– منظورم دقیق نه ولی خب همین بود.جیغی کشیدم و خواستم از بغلش بیرون بیام که اجازه

نداد.

– از جات جم بخوری رفتی زیر آب!

نالون غر زدم:

– پس منو بزار بالا، میرم توی همون استخر ده

سانتیه!

اون حتی اندازه یک وان هم نمیشد و زیادی برای

منخنده دار بود.

– اونو ساختم واسه روزی که بچه دار شدیم، می

خوای بری اون تو چکار کنی؟

حقیقتش این بود که نمی تونستم حتی تصور کنم که اگر

یه روز با حافظ بچه مشترک داشته باشم قراره

تکلیفش چی بشه توی زندگی که حتی خودمم بلا

تکلیف بودم چون کنار اومدن با اخلاقیات این من با

من جور نبود.

– حال کو تا بچه؟ منو بزار بال میگم.بی توجه به حرفم منو وسط برد و دقیقا جایی که حس

می کردم عمقش بیشتر از انتظارمه.

– هیش، بیا رو دستام ریلکس باش …

از زیر زانو هوم گرفت و منو بال اورد.

– اینجوری که بد تر استرسم میگیره! ولم نکنی ها.

با شیطنت یکی از دست هاش رو از زیر پام رها کرد

که جیغم توی کل فضا پیچید.

– باشه بابا گرفتمت، جیغ نزن سرایدار هنوز تو

ساختمونه، فکر بد میکنه …

 

– مثلا میخواد چه فکری کنه؟

چهره حق به جانب و شیطنت آمیز به خودش گرفت.

– شاید خیال کرد ما اینجا داریم کار های دیگه جز شنا

کردن انجام میدیم.جدی شدم.

منظورش رو نمی فهمیدم.

چشم و گوش بسته نبودم اما این حرف هاش برام دو

پهلو بود که نمی دونستم دقیقا باید چه برداشت مثبت یا

منفی داشته باشه.

– مثلا چیکار؟

 

– مثلا عملیات بچه سازی و این جور داستانا که تو

عاشقشی.

مردک منحرف ذهنش حول مسائل زناشویی می

چرخید و نمی تونست به چیز های دیگه ای فکر کنه و

خیال میکرد منم مثل خودشم.

– نخیرم، اونی که عاشقشه تویی …فقط جنابعالی که

چون همش تو گشت و گذار تنها تنهایی لبد هزارجور دختر دیگه رو هم میبینی چشم و دلت از من سیر

میشه …اگر یه ذره هم اشتیاق نشون میدم خودتو مثل

الن دست بال میگیری.

یه کنج رفت و من رو آروم روی سکو گذاشت.

– چی؟ نشنیدم! حال من شدم مرد هولی که با دخترای

دیگه لس میزنه؟ برو از همون شایان که فکر میکنی

امامزادهست، بپرس اصلا حافظ توی هر سفر کوفتی

که رفته تا حال چشمش روی دختری افتاده؟

نفس راحتی کشیدم.

– پس معلوم نیست چیکار میکنی که دل و دماغ نداری

به زن خودت برسی.

 

مشخص بود جدی نمیگم و اون هم برداشت جدی از

حرفم نکرد.

– سیرم که حال و روزت اینه؟به قوزک پام که کبود شده بود اشاره کرد.

خودش می دونست دلیلش چیه و به زبون اوردنش

زیاد گرون تموم میشد اما برای من قابل یادآوری بود

که دو شب پیش چطوری مچم رو پیچوند تا پوزیشن

مورد نظرش رو اجرا کنم.

– بحث رو عوض نکن، مشکل اینه که اگر هم تشنه

باشی این آبی که میخوای ازش بخوری حرومه …

منو محکم تر نگه داشت.

– از کی تا حال زنم بهم حروم شده بی خبرم؟

موهای خیسی که دورم بود رو جمع کردم.

– نگفتم زنت حرومه، گفتم راهش غلطه …از قدیم

گفتن باید با خانم ها ظریف و نرم رفتار بشه نه طوری

که به این حال و روز بیوفتم.

دندون قروچه کرد.

– نمیشه!سوالی نگاهش کردم و در نهایت پرسیدم:

– چرا نشه؟

دستش رو به رون خیس پام کشید.

می تونستم مقصود نگاهش که مایو چسبیده با برآمدگی

بال تنهم بود رو ببینم.

– چون قانون زندگی ما اینه …از اولش هم همین بوده

نگو که تازه بعد چند ماه یادت افتاده؟ کار ما از تازه

ازدواج گذشته عزیزم …

کلمه “عزیزم” توی آخر جملهش به این معنی بود که

هیچ حق انتخاب دیگه ای برام نیست و داشت با پنبه

سر میبرید

 

 

سیبک گلوش بال پایین شد و قبل از این که حرفی

بزنم به مایوم اشاره کرد.

– درش بیار جلوی دیدن زیبایی ها رو میگیره.

چینی به بینیم دادم.

– پوشیدمش که بگیره …تو از این دیدنی ها چشمت

پره.

عادت نداشت بلبل زبونی من رو تحمل کنه و سخت

باهاش کنار می اومد و این بار هم اجازه نداد پیروز

میدون بشم.

– درش میاری یا توی تنت تیکه و پارهش کنم؟

این که نمی تونستم با پای کبود و ورم کرده بدوئم کارم

رو سخت تر می کرد و ناچار یکی از بند های لباسم

رو پایین دادم که لبخند رضایت بخشی زد.

#حال

– کجا تو هپروتی؟

با صداش از فکر بیرون اومدم دست به بازو های

لختم کشیدم که سرما باعث مور مور شدنم، شده بود.- ها؟ هیچی سردمه! میشه بریم؟

طی حرکت ناگهانی از آب بیرون اومد و در حالی که

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x