رمان رخنه پارت ۱۲۰

4
(23)

 

میزنم یا چی!؟- یه بار دیگه تکرار کن ببینم!

گردنم رو کج کردم تا هم سوی صورتش باشم.

من شک و تردیدی نسبت به حرفم نداشتم.

– صد بار دیگه هم میگم جناب سلطانی، شما دستت به

پشتت میرسه پیشبندت رو ببندی یا کمکت کنم؟

حرصی پیشبند رو برداشت.

انگار دلش راضی نبود و این برای من هیچ اهمیتی

نداشت چون می خواستم دل خودم راضی بشه.

– من این کارو انجام میدم اما مجانی نه!

قهقه زدم.

– چی میخوای شیر بها بدم؟ منو نخندون حافظ.

پیشبند رو دور گردنش بست و نزدیکم اومد.

در حالی که روی اپن نشسته بودم و نظاره گر بودم،

درست مقابلم قرار گرفت.

– مالی بی فایدهست باید معنوی حساب کنی!

لبخندم بسته شد.

– یعنی چجوری؟

دست روی زانوم گذاشت و تا روی رونم کشید.

– یعنی امشب قراره به شوهرت خوش خدمتی کنی!

با پام عقبش زدم.

– دیگه چی؟ مراعات هم خوب چیزیه!

خواست پیشند رو در بیاره که پشیمون از حرفم هول

زده گفتم:

– نه نه …بزار باشه، قبوله!

 

حافظ با اشتیاق بی سابقه شروع به شستن ظرف ها

کرد که یواشکی ازش فیلم و عکس گرفتم که یهویی

طرفم چرخید

– چیکار میکنی؟

گوشی رو فوری پشتم قایم کردم.

– هیچی …ظرفاتو بشور با من چیکار داری؟

شیر آب رو بست و پیشبندش رو در اورد.

– ببینم گوشیتو …ظرفا تموم شد!

محکم تر موبایل رو توی دستم فشار دادم.

– تلفن همراه یک وسیله شخصیه جناب سلطانی، در

جریانی؟

دست هاش رو خشک کرد و رو بازوم رو گرفت.

می دونست از دست خیس بدم میاد و قبلش رعایت

کرد.

– میدی یا چی؟

ابرو بال انداختم.

– چی؟اخم ریز و شیطنت واری کرد.

– یا اعمال امشب رو همین حال انجام بدم؟!

از حرفش نترسیدم.

در واقع این داستان روی تاریکی برای ترسیدن

نداشت و فقط جهت مظلوم نمایی وانمود به ترسیدن

کردم.

– اما اخه …

از فرصت استفاده کرد و بی هیچ مکثی گوشیم رو از

دستم قاپید.

– رمزش؟

دست به سینه و حق به جانب شدم.

– به من چه؟ خودت بزن!

ابرو بال انداخت و به صفحه گوشیم خیره شد.

– عه؟ اینجوریه؟ کاری نداره پس! تاریخ تولد آوا …

دستی تشویق کننده ای براش زدم

.- افرین اشتباهه! چرا فکر کردی من رمز گوشیم رو

مثل تو میزارم؟

پشت گردنش رو متفکرانه دست کشید.

– تاریخ تولد من!

مجدد براس دست زدم.

– من تاریخ تولد خودمو به زور یادم میمونه، اون وقت

مال تورو بزارم؟

چشمکی برام زد و به محض تموم شدن جملهم رمزش

رو وارد کرد.

تاریخ تولد خودم بود.

– این نامردیه، خودم بهت جواب رو گفتم.

 

در حالی که سعی میرد عکس هاش رو از توی گوشیم

پاک کنه با افتخار به مغز متفکرش اشاره کرد.

– قابل نداشت!از روی اپن پایین اومدم و مجدد گوشیم رو از دستش

قاپیدم.

– بهت یادت ندارن دست به وسایل شخصی کسی

نزنی؟

خواست دوباره مچم رو بگیره که صدای مرسده اب

داخل اتاق اومد.

– حافظ؟

حافظ که از شنیدن اسمش زیاد خرسند نبود نفسش رو

کلافه بیرون داد و توی همون حالت که من رو گرفته

بود جواب داد:

– بله؟

– من باید برم دستشویی!

از جواب حافظ خنده تو گلویی کردم.

– خب برو …به من چه؟از بغلش بیرون اومدم و آهسته پچ زدم:

– منظورش اینه تو کمکش کنی!

چینی به بینیش داد.

– زکی …چاییده!

سمت اتاق قدم بلند برداشت که پشتش راه افتادم و دقیقا

جلوی درب اتاق ایستاد.

– باند بستم به پات، میتونی راه بری.

سعی کرد از تخت پایین بیاد که بی اختیار سمتش

برای کمک رفتم و دستش رو گرفتم.

سماجتی برای پس زدنم نکرد و در عوض از کمکم

استقبال کرد.

تا دستشویی همراهیش کردم که حافظ به محض رسته

شدن درب رو بهم کرد.

– تو دیگه چه زنی هستی! یا خیلی زرنگی که با

سیاست این کارو میکنی یا زیادی احمقی که به هووت

آوانس میدی!

بشکنی توی هوا براش زدم.

– هنوز باید پنج ترم پیش من پاس کنی تا بدونی زن

بودن یعنی چی؟!

سرش رو جلوم خم کرد که موهام رو توی مشتم

آهسته کشیدم.

– جای این کارا یه زنگ به هدیه بزن …

سری تکون داد که صدای مرسده از دستشویی اومد.

– من کارم تموم شد!

حافظ تقه ای به درب زد که دور شدم.

جدا حس خوبی نداشتم اما حداقل کاری که میتونستم

انجام بدم تظاهر بود …

***

– قول و قرارمون که یادت نرفته؟سر جام رفتم.

– چه قولی؟ چه قراری؟

خواست حرف بزنه که دست روی بینیم گذاشتم.

– هیشش آروم تر آوا تازه خوابیده!

دستی کلافه لی موهاش برد.

– اولین شبیه که آرزو میکنم کاش آوا نبود …

پوزخندی زدم.

– گرمی زیاد نخور، به بچه چیکار داری؟!

سر جاش اومد و رو بهم کرد.

– کار گرمیه؟ یه وقت فکر نکنی چند ماهه منو از حقم

محروم کردی؟!

آوا رو آهسته روی تختش گذاشتم و محافظش رو بال

کشیدم

– چند ماه؟ هنوز یک هفته نمیشه دوباره محرم شدیم،

قبلشم که حق و حقوقی نداشتی!تیشرتش رو بلا فاصله در اورد و کنار انداخت.

– حال هرچی …امشب یاد میگیری سایلنت عمل کنی

که درس عبرت بگیری.

منظورش رو واضح فهمیدم.

اون مهارت عجیبی توی رسوندن مفاهیم بین جملات

کج و راستش بود.

 

– زهی خیال باطل …من امروز اصلا نخوابیدم الن

حسابی کوفتهم میخوام بیهوش بشم.

 

با چشم های ریزی که شیطنت درونشون موج میزد

جواب داد:

– من خودم مشتمالت میدم، غصه چیو خوردی؟

کنارش دراز کشیدم.

– چه مهربون شدی! شایان این روی تورو ببینه تا

جهنم سینه خیز میره …

دستش لبه لباسم نشست.

– این روی منو فقط خودت دیدی و بس! بده بال

کمرتو اینجوری نمیتونم لباست رو در بیارم.

پتو رو محکم دورم پیچیدم.

– نه …حداقل بزارش واسه فردا، خودم شنیدم داشت

میگفت قراره بره خونه مجردیش!

نیم خیز شد.

– راجب طلاق چیزی نشنیدی؟

چین به بینیم دادم و یکم به عقب مایل شدم

– مگه فوضولم که به مکالمه تلفنی بقیه گوش بدم؟ اونم

تازه تصادفی شنیدم …خودت فردا ازش بپرس.

با سر حرفم رو تایید کرد.از حواس پرتیم استفاده کرد تا لباسم رو در بیاره و

قدرتمدانه به نشونه پیروزی جلوم تکونش بده.

– خیلی نامردی …بدش من دارم یخ میزنم.

کنار لباس خودش پرت کرد.

– بغل من گرم تر از اون یا تیکه پارچه ست!

دستش رو باز کرد و منو طرف خودش کشید که بی

هوا سرم روی سینه ستبرش قرار گرفت.

– به دام افتادی!

 

 

 

با اکراه خواستم پسش بزنم که محکم تر نگهم داشت.

– کجا با این عجله؟

 

– در جریانی که هنوزم نمیتونی بهم نزدیک بشی؟پوزخندی تحویلم داد و کنار گوشم پچ زد:

– درجریانی برام اهمیتی نداره؟!

حافظ هیچ کنترل دیگه ای روی رفتارش نداشت و من

حداقل توی این مورد بهش حق میدادم.

تا همین حال هم زیادی تشنه نگهش داشته بودم و

خودمم دلم نمیخواست تا این اندازه اون رو از حقوقش

محروم کنم.

– اما شرط داره؟

بالشتش رو باهام شریک شد

– چه شرطی؟ عجبا …

پشت پلک نازک کردم.

– هر وقت سختمه باید تمومش کنی! قبوله؟

لبش رو با زبون تر کرد.

انگار بین انتخاب مردد بود هرچند که شرط من

زیادی سخت نبود.- باشه! قبوله! از کجا شروع کنم؟

به سختی جلوی خندم رو گرفتم

– از من میپرسی؟

نیم خیز شد.

– میخوای برم از مرسده بپرسم؟

متفکرانه جواب دادم:

– فکر بدی نیست احتمال اون بهتر ازت پذیرایی

میکنه.

 

نیشکون ریزی از بازوم گرفت که قبل از خارج شدن

جیغ از گلوم، دستش رو روی دهنم گذاشت.

– هیش آوا بیدار میشه!توی همون حالت سری تکون دادم که خیمه وار روم

اومد و آروم لب هاش رو جایگزین دستش روی لبم

کرد.

بر خلاف همیشه نه خشن بود، نه سرعتش زیاد …اون

فقط سعی داشت علاوه بر خودش، به منم لذت کافی

بده.

تو گوشم پچ زد

– بیهوش نشی!

از لحنش لرزش آروم به وجودم رسوخ کرد.

– میخوای یه کاری کنی خجالت بکشم؟

توی تاریکی هم می تونستم متوجه بال پریدن ابرو

هاش بشم.- مگه نیکی هم بلده خجالت بکشه؟ خیال کردم فقط

سرتقی بلدی …بعد از یک سال هنوز هم در برابر من

فنچی.

دست روی جفت چشم هام گذاشتم.

– یه عمر هم بگذره قرار نیست تو دست از این نگاه

ذوب کنندهت برداری!

موهام رو از دورم کنار زد و با سر انگشت لباسم رو

بال داد تا پوستم رو مستقیم لمس کنه.

حس سوختن پوست سردم با انگشت های داغش رو

داشتم.

– انقدر آهسته پیش میری من خوابم میگیره که …

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیش جز نقشه خودم بود!

نقشه های پلیدی که می تونست توی ذهنش بکشه برای

من زیادی قابل پیشبینی بود.

خنده سرمستانه و آرومی سر دادم که رسما آتیش زیر

خاکسترش روشن شد.

دیگه براش اهمیت نداشت چقدر زمان قراره زود

بگذره و تمام دار و ندار تنم رو بیرون کشید تا بتونه با

 

تمام توانش رو به کار گرفت تا من رو پشیمون نکنه.

اون در عین حال می تونست یک مرد محافظ کار و

بی پروا بشه …

 

صدای نفس نفس هامون در حالی که از خود بی خود

شده بودیم هارمونی عجیبی با صدای برخورد بدن

هامون رو داشت …***

– خوبی؟

پتو رو محکم دور خوام پیچیدم.

– بهت نمیخورد از اون مرد هایی باشه که بعد از

نگران میشن؟! چطور تا حال رو نکرده بودی؟

دستی توی موهاش کشید و نگاهی به آوا انداخت که

از خواب بودنش مطمئن بشه.

– نیستم …فقط چون تویی الن دارم این روی سلطانی

رو بهت نشون میدم.

لبم رو جلو دادم.

– پسندیدم، همیشه ازین کارا بکن!

خندید و خواست دراز بکشه که اجازه ندادم.

– تشنمه.

حق به جانب شد.

– هر وقت رفتی آب بخوری برای منم بیار!

مشتی به پهلوش زدم.

– با این وضعیت؟ مهربونیتو چشم زدم …یه وقت

خلاقیت به خرج ندی پاشی برام آب بیاری ها ناراحت

میشم.

از جاش بلند شد.

– باز زبونت دراز شد که!

با بیرون رفتش از اتاق نفس راحتی کشیدم و از

موقعیت برای پوشیدن لباسم استفاده کردم.

به محض برگشتنش با لباس های توی تنم ابرو بال

انداخت.

– کی گفت بپوشی؟

لیوان آب رو از دستش گرفتم و بلا فاصله سر کشیدم.

– کی گفت نپوشم؟سر جاش برگشت.

– رفتم آب اوردم که تجدید قوا کنی واسه یه راند دیگه!

هولش دادم سرش رو روی بالشت بزاره.

– عه اینجوری آدم ها رو گول میزنی؟ بگیر بخواب

واسه همین یه راند هم من باید تا یه هفته استراحت کنم

که خستگیم در بره.

زیر لب “نچ نچ” کرد.

– قبلا انقدر کم ظرفیت نبودی، خودت پیشقدم میشدی.

توی حالت دراز کشیده شونه بال انداختم.

– قبلا هفته ای یکی دو شب میدیدمت …که اونم باز

منو از پیشقدم شدنم پشیمون میکردی.

سرم رو روی سینهش گذاشت که صدای ضربانش به

وضوح توی گوشم پژواک شد.

– بخواب بی جنبه شوخی کردم.

شوخی هاش هم در همون حد که به ذهنش می رسید

منحرفانه بود.

پتو رو محکم روی سرم کشیدم که دستش دور کمرم

حلقه شد.

– این که میخوای باهام چشم تو چشم نشی دلیل نمیشه

بری زیر پتو خودتو خفه کنی، بیا بیرون تو تاریکی

هیچی نیست ببینیم.

با پوزخندی بیرون اومدم.

برخلاف هر چیزی که فکرش رو می کردم اون می

تونست تا اعماق ذهنم رو حتی بدون نگاه کردن بهم

بخونه …

***

به حافظی که غرق خواب بوو و نور از پنجره روی

چشم هاش می تابید و مژه هاش رو براق تر نشون

میداد خیره شدم.اون وقتی می خوابید تبدیل به بچه مظلوم مثل آوا می

شد و امان از وقتی چشم باز میکرد.

– تموم نشد؟

با صداش جا خوردم.

– چرا نگفتی بیداری؟

پلکش هاش رو باز کرد.

– نمیخواستم تماشای چنین منظره ای رو از دست

بدی، بد کردم؟

چین به بینیم دادم.

– چه از خود راضی …بلند شو دیگه شایان چند بار

زنگ زد گوشیت سایلنت بود.

دستش رو بالا سرس برد و گوشیش رو برداشت

– اخ کمرم …کی میشه برم روی تخت خودمون بکپم.

نگاهی به آوای غرق خواب انداختم.هنوز چند دقیقه ای بیشتر از آخرین شیری که بهش

داده بودم نگذشته بود.

– امروز به گمونم مرسده بخواد بره …

 

پشت گردنش رو دست کشید.

– از کجا میدونی؟

پشت پلکی براش نازک کردم.

– نه این که فکر کنی فالگوش بودم و فوضولی کردم

…بلند بلند حرف میزد با تلفن صداش اومد.

سری تکون دادم و از جاش بلند شد.

هرچقدر که حافظ براش مهم نبود که مرسده دقیقا

چیکار میکنه اما در حال حاظر وظیفه داشت از

ناموسش مراقبت کنه.

نایی برای بلند شدن نداشتم که همراهش برم و فقط

گوش تیز کردم که به مکالمه شون گوش بدم.

– داری میری؟

– اره …نمیدونستم انقدر خوشحالت میکنه!

من نباید انقدر بد جنس می بودم که از شنیدن چنین

جمله ای لبخند به لبم بیاد.

تا رفتن مرسده و برگشتن حافظ به اتاق سر جام دراز

بودم که دست به سینه و ایستاده نگاهم کرد.

– یه وقت بلند نشی …

نیم خیز توی جام نشستم.

– حالشو ندارم بلند بشم؛ حوصله حموم رفتن هم ندارم،

زنگ میزنی پایین به مامانم بگی بیاد کمکم؟

چشم هاشو ریز کرد و کمک کرد از جام بلند بشم.

– خودم میبرمت …آوا رو میسپرم دست مامانت.

دستش رو از روی آرنجم پس زدم.

– نمیخوام تو باهام بیای، همینجا مراقب آوا بشین زود

میام.اخم ریزی کرد.

– میخواستم برم دفتر …شایان خودشو کشت بس که

پیام داد.

دست به کمر شدم.

– مگه بهش نگفتی امروز قراره بریم خونه پدرت؟

 

– جدی جدی میخوای بری؟

حق به جانب شدم.

– مگه من باهات شوخی داشتم؟ نکنه تو دلت نمیخواد

باهاشون آشتی کنی؟

سیبک گلوش بال و پایین شد.

حرف برای گفتن داشت اما بین به زبون اوردن و

نیاوردنش مردد بود.

– من پسر اون خانوادهم، بابام رو از خودش بیشتر

میشناسم …محاله محض رضای خدا گوشت جلوی

گربه بندازه.

بد بینیش برام قابل درک نبود.

– هدفش هرچی که میخواد باشه، تا وقتی ضرری

برامون نداره وظیفه کوچیکته بهش عمل کنی!

نمیخوام پس فردا آوا به خاطر تنش خانوادگی از

پدربزرگ و مادربزرکش رو برگردونه یا برعکس

نگاه حافظ روی دخترش زوم شد.

نفسش رو کلافه بیرون داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x