رمان رخنه پارت ۱۲۲

4.4
(21)

 

 

 

– هه بابام؟ مطمعنم حال اگر حافظ هم راضی شده

باشه، بابای من عمرا جنازمم رو دوش شایان نمیندازه

…همین حالشم دنبال یکی میگرده که حساب بانکیش

وصل دریا باشه نه که شایان هنوز هشتش گرو نهشه.

 

شونه بال انداختم

– تو که هنوز باهاش حرف نزدی بدونی ته دلش چیه!

انقدر زودخودتو نباز …این من بودم که سعی داشتم به حرف هام به هدیه امید

بدم و هر لحظه خودم نا امید تر بشم.

دست روی شونهش گذاشتم و اجاره دادم تنهایی توی

افکارش غرق به و به اون نتیجه که عاقلانه بود

برسه.

***

انگار موندنمون داشت توی این عمارت به درازا می

کشید و من کم حس سرد بودن رو از رابطه دورادور

این خانواده می گرفتم.

– قرار نیست بریم؟

حافظ که سرش توی گوشیش بود، بالا اومد.

– تو خودت واسه اومدن به اینجا التماس می کردی

حال چی شده قصد رفتن کردی؟

توی سکوت و خلوت پذیرایی جواب دادم:

– مهمون برای یکی دو ساعته …فوقش به درازا

بکشه، نه این که کنگر بخوری و لنگر بندازی.حق به جانب دست به سینه شد.

– خونه بابامه، دیگه مهمون حساب نمیشیم!

چشمم رو آهسته مالیدم.

– شاید به خاطر ما تا این موقع بیدار موندن که مارو

برای رفتن بدرقه کنن، ساعت رو دیدی؟ ده شب

گذشته!

گوشی موبایلش رو توی جیبش گذاشت.

– تو خودت بیشتر از مامان و بابای من خوابت میاد

داری الکی بهونه میکنی.

کلافه سر تکون دادم

– اگر تو راضی میشی بریم، اره من خستم …بلند شو!

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیشش میخوام همینجا خستگی رو از تنت در بیارم. :

 

این لحن برای من زیادی اشنا بود.

اون خوب می دونست قبل از شکار باید طعمه ش رو

رام کنه اما من این بار قرار نبود اسیر بشم.

– آییی شبیه تازه عروس داماد ها با من رفتار نکن

حافظ؛ پاشو هلاک شدم از دست آوا …تا نرسیم خونه

آروم نمیگیره.

کلافه از جاش بلند شد.

– خیلی خب حال پنجول ننداز ببر وحشی من.

لگدی به مچ پاش زدم که اخمی کرد و سمت آوا رفت

که از جاش بلندش کن.

– پتوش رو دورش بپیچ سرما میخوره همینجوری

ببریش بیرون.به اطاعت حرفم پتوش رو هم برداشت که وسایلش رو

جمع کردم و برای خداحافظی پایین رفتم.

جو امروز انقدر سنگین و ساکت بود که اومدن و

نیومدنمون هیچ تفاوتی نداشت جز این که اون ها حال

من رو به رسمیت میشناختن.

سمت مادر حافظ رفتم و چون روی ویلچر بود ناچاره

سمتش خم شدم

– ما دیگه رفع زحمت میکنیم …مرسی که …

حرفم رو بدون هیج تردیدی قطع کرد.

– لزم نیست؛ ما به خاطر تو این کارو نکردیم که

تشکر میکنی!

حتی همین حال هم لحنشون تیز و برنده بود.

– باز هم ممنون، شب بخیر!

با صدای خش دار زنونه که همیشه حس حاکم بودن

رو بهم میداد جواب داد:

– خیر پیش …حال بیشتر از همیشه درک می کردم که حافظ چقدر

شباهت زیادی از لحاظ اخلاقی با مادرش داره.

قدمم رو سمت سلطانی بزرگ کج کردم و به رسم

ادب سرم رو یکم خم کردم.

– ممنون از دعوتتون …حتما خونه ما هم قدم رنجه

کنید.

 

برعکس همسرش جواب تند و تیزی نداد و فقط همون

حالت سخت و خشکش رو در مقابل ادب حفظ کرد.

– آوا رو بیشتر بیار …خودت هم نیومدی هدیه مباد

دنبالش.

همین کافی بود.

من گله از کسی نمیگرفتم که حداقل برای حافظ و

دخترم محترم بود.سمت درب رفتم که حافظ از همون دور با صدای بلند

خداحافظی کرد که مشت سرش راه افتادم.

– چرا نگفتی هوا انقدر سرده؟ لزم بود ماشینت رو

انقدر فاصله بدی؟

در حالی که آوا توی بغلش بود با دست آزاد شونهم رو

گرفت و منو طرف خودش کشید.

– بغل من گرمه …

____

به محض افتادن چراغ های ماشین حافظ توی حیاط،

سرایدار از اتاقکش بیرون اومد و بدو بدو سمت

ماشین پا تند کرد.

حافظ متعجب شیشه رو پایین زد.

– چی شده؟

سرایداری که چهره میان سالی داشت دیت به کلاهش

کشید و پاکتی سمت حافظ گرفت.- راستش آقا همین پیش پای شما یه موتوری اومد یه

بسته تحویل داد گفت حتما امشب به دستتون برسونم.

حافظ سری تکون داد و پاکت رو نگاه انداخت.

هیج اسم و شناسه ای روش نبود.

– نفهمیدی کی بود؟

– نه آقا …کلاه سرش بود؛ زودی هم گازش رو

گرفت.

حال حتی من هم مشکوک شدم.

از حیاط نگاهی به پنجره واحد مامان که برقاش هنوز

روشن بود انداختم.

– میرم پیش مامانم …آوا خوابش برده میبری سر

جاش؟

سری به نشونه نفی تکون داد.

– اول بریم بالا بعد برو پیش مامان جونت …میخوام

بفهمم توی این پاکته چیه!

دروغ بود اگر میگفتم مشتاق نیستم که بفهمم چی توی

اون پاکته.

حافظ درب رو باز کرد و به محض داخل شدن آوا رو

سر جای خودش گذاشت.

حتی آوا رو به ضروری ترین کار ها هم ترجیح میداد

و می تونستم بابتش بهش مدال پدر نمونه اهدا کنم.

– نمیخوای باز کنی من برم پایین تا مامانم نخوابیده!

کاترش رو از کشو در اورد و باهاش پاکت رو باز

کرد.

چیز خاصی که انتظار می رفت نبود.

یه متن دست نویسی شده و چند تا عکس که شخص

اولش مرسده همراه پسری بود.

حافظ برای خوندنش کاغذ رو چرخوند و شروع کرد:” این آخرین اخطاره جناب سلطانی …قبل از این که

 

آبرو و شرفت بشه ورد زبون هر کس و ناکس،

مرسده رو طلاق بده”

نامه کوتاه و شاید تا حدی خنده دار که باعث قهقه

حافظ شد.

– باز این مرتیکه دو هزاری واسه من دم در اورد

…حقشه …

حرفش رو قطع کردم.

– ولش کن، واسه این خودتو عصبی میکنی؟ یه مشت

عکس که برات عادیه و این نامه که از بیخ و بن

اشتباهه الکی کنجکاو شدیم.

کاغذ توی دستش رو مچاله کرد و همراه عکس ها

توی سطل اشغال ریخت.

حتی به خودش اجازه نداد نیم نگاهی بهشون بندازه و

بی معطلی شماره شایان رو گرفت.- تو نمیخواستی بری پایین؟

دست به سینه ایستادم.

– نوچ اول تو تلفنت تموم بشه بعد میرم.

سری تکون داد و شایان تلفن رو وصل کرد.

چون روی ایفون بود میتونستم واضح بشنوم.

– سلام …این موقع شب؛ خیره؟!

حافظ روی تخت نشست و به ذهنش فشار اورد.

– زیادی خیره، ببین اون مرتکیه که گلوش پیش زمین

حشمتی گیر کرده بود ادعا میکرد ارث باباشه…اسمش

چی بود؟

شایان که انگار هنوز گیج بود جواب داد:

– رامینو میگی؟ اونو که پروندهشو دادیم زیر بغلش،

چی شده این وقت شب یادش افتادی؟

دستش لی موهاش رفت.

– باز دوباره داره موی دماغ میشه!

 

این اصطلاح بین حافظ و شایان کاملا عادی بود.

– هنوز درس عبرت نگرفته؟ مرتیکه همه بدهی های

شهرداریش رو انداخت گردن ما …باز داره داستان

درست میکنه؟

کنار حافظ نشستم که دستش رو دور شونه م گذاشت و

با تشر رو به شایان کرد.

– واستا من حرفمو بزنم انقدر سوال نپرس …قضیه

مرسدهست، یارو باهاش داستان داشته حال خیال

میکنه من پا گیرشم.

صدای خنده شایان از پشت تلفن پژواک شد.

– اینم بهونه جدیدشه …فردا میگم بچه ها بفرستنش یه

جایی عرب نی بندازه حال ببین.

خونسردی که حافظ به کار برد بی سابقه بود.- لزم نکرده، شماره کوفتیشو برام اس کن میخوام دو

کلوم حرف حساب باهاش بزنم بفهمم دردش چیه؟!

اها همین بود.

این همون مردی بود که من ازش ساخته بودم.

منطقی …متفکر و فراری از دردسر …

لبخند رضایت مندی زدم.

شایان جرعت نداشت روی حرف حافظ حرفی بزنه و

فقط تایید کرد.

– تا چند دقیقه دیگه میفرستم فقط الن بهش زنگ نزن

…دیر وقته باز یه آتویی میگیره.

حافظ زیر لب چیزی گفت که نه من متوجه شدم و نه

شایان، فقط تلفن رو قطع کرد.

دلم نمیخواست حال توی این موقعیت حافظ رو تنها

بزارم و بیخیال رفتن به پایین شدم.لباسم رو بی خجالت جلوی حافظ عوض کردم و اون

همچنان در حالی که اخم هاش توی هم بود با لباس

بیرونش نشسته بود.

– عه وا …در بیار دیگه لباستو! میخوای با همینا

بخوابی؟

 

دستی پشت گردنش کشید.

دیگه برام عادت شده بود و می دونستم حافظ هر وقت

قراره عصبی بشه بعدش گردنش دچار درد های

عصبی میشه و رگ هاش توی هم گره میخورن.

– تو بخواب من میرم سیگار بکشم.

خواست از تخت بلند بشه که یقه لباسش رو گرفتم.

– نگو میخوام برم سیگار بکشم، بگو میخوام برم

زهرماری بخورم که باز تهش حالت از اینی که هست

بد تر بشه.دستم رو پس زد.

– حوصله کل کل ندارم نیکی؛ گیرم که زهرماری

بخورم، نترس با تو قرار نیست کاری داشته باشم یا

بخوام …

حرفش رو قطع کردم.

من میتونستم بدون الکل هم حالش رو خوب گنم و

نیازی نبود حتما به اون پناه ببره.

– گردنت گرفته واستا ماساژش بدم بعد هر جا

خواستی برو …

این پیشنهادی نبود که به این راحتی ردش کنه و در

حالی که پیراهنش رو در می اورد روی تخت دراز

کشید.

طوری چشم هاش داشت گرم خواب میشد و دست

های من روی گردنش حرکت می کرد که انگار

هزاران سال اون رو از خوابیدن محروم کرده بودن.از هر زاویه ای می تونستم مرد متفاوتی رو جلوم

ببرم.

وقتی به گونه می خوابید شبیه پسر بچه ها شیطون

میشد و وقتی دمر می کرد و عضلاتش رو به نمایش

می ذاشت درست شبیه همون مردی می شد که آرزو

داشتم تمام عمر توی همین حالت بمونه.

انگار هزاران سال بود که میشناختمش.

اون هر بار یه روی جدیدش رو به من نشون میداد که

راجب شخصیتش سردگمم می کرد.

گاهی یک دنده و لجباز و عصبی؛ گاهی هم آروم و

بی هیچ تنش و نگرانی.

در حالی که حس می کردم خوابش برده، دستش رو

از دوی گردنش برداشتم و کنار گوشش پچ زدم:

– برگرد شلوارت رو در بیارم …با این کمربند اذیت

میشی.

 

با بدن خسته و کوفته ای که حس می کردم برای حافظ

هزاران تُن وزنش بود تکون خورد و سر بالا دراز

کشید.

کمربندش رو براش باز کردم و آهسته شلوارش رو

پایین کشیدم.

لباس زیر تنش بود از این بابت خجالتی نداشتم.

– نمیخوای بلند شی حداقل شلوار راحتیت رو بپوشی؟

مچم رو بین پنجه هاش گرفت و بال کشید.

– نمیخوام …همینجوری میخوابم؛ تو هم آروم بگیر دو

دقیقه.

صدای آهسته و خسته بود و انگار از روی اجبار

داشت حرف می زد.

سرم رو روی همون بازوش گذاشتم و چشم هام رو

بستم.

استرس بیدار شدن آوا اجازه نمیداد راحت بگیرم و تا

وقتی کنار خودم نمیخوابید ارامش خاطر نداشتم.حافظ رو سر جاش هول دادم و آوا رو توی اتاق

خودمون اوردم و وسطمون گذاشتم.

با صدای نق آرومی که زد حواس حافظ جمع شد.

 

اگر من دو ساعت هم اینجا سر و صدا میکردم امکان

نداشت چشمش رو باز کنه ولی با کوچک ترین

صدای آوا هوشیار میشد.

– تو که خوابت میومد!

آوا رو روی سینه ش گذاشت و انگشت روی بینیش به

نشونه سکوت کشید.

– هیششش هنوزم خوابم میاد!

لب برچیدم.

– جدی جدی گاهی وقتا یه جوری برخورد میکنی به

دخترمم حسودیم میشه هام.

 

این که من آدم حسودی بودم هیچ شکی درش نبود.ولی این که هر بار بعد از این حرفم پوزخند می زد

بیشتر حرصم رو در می اورد.

قبل از این که زبون چربش رو برای رام کردن دلم به

کار بگیره، رو ازش گرفتم و برای خوابیدن به پشت

چرخیدم …

***

حس بالا رفتن لباسم و نسیم سرد اتاق باعث شد چشم

باز کتم و به حافظی که بالا سرم بود خیره بشم.

– چیکار میکنی؟

چشم از نور افتابی که داشت توی اتاق میتابید گرفتم

حافظ لباسم رو بیشتر بال داد.

– آوا گرسنه س …بلند شو بهش شیر بده من دارم میرم

هنوز هم خواب آلود بودم.

هنوزم هم برای فهمیدن هر جملهش نیاز داشتم چند

ثانیه تمرکز کنم

.- کجا میری؟

خم شد و بوسه پدرانه ای روی پیشونی آوا زد و

دستش روی موهای من نشست.

– این مرتیکه نچسب آرمین پاشده رفته دفتر …گفتم

شایان سرشو گرم کنه تا خودمو برسونم.

نیم خیز دستش رو گرفتم.

– دعوا نکنی باهاش ها …

اخم ریزی کرد.

– مگه لت و لوتم که دعوا کنم؟ بگیر بخواب داری

هزیون میگی.

از خدا خواسته چشمم رو بستم و فقط روی حس مکیده

شدن پوستم توسط آوایی که داشت شیر میخورد تمرکز

کردم.

#راوی

حافظ با ذهن آشوبی که داشت از خونه بیرون رفت.

این حجم دل آشوبگی ناشی از اتفاقاتی بود که می

خواست با آرمین رخ بده و جز به جزئشو توی ذهنش

مرور می کرد.

پشت فرمونش نشست و از پایین به پنجره اتاقشون

خیره شد.

این زندگی بود که همیشه آرزو داشت …همسری

درست شبیه نیکی که تمام عشقش معطوف به اون

باشه و بچه ای مثل آوا که بی اندازه از پدرش محبت

دریافت کنه.

وارد خیابون اصلی شد و همزمان صدای زنگ

موبایلش بلند شد.

بی حوصله نگاهی مجدد به اسم شایان انداخت و با

گذاشتن صداش روی اسپیکر جواب داد:

– دارم میام شایان، انقدر این تلفن کوفتی منو اشغال

نکن شاید یکی خواست خبر مرگتو بهم بده …این مدل حرف زدن دقیقا روال عادی حافظ بود.

شایان امکان نداشت ازش خورده به دل بگیره چون

در نهایت می دونست که حافظ اولین و اخرین

دوستش برای هر درد و رنجیه.

– زنگ زدم بگم آرمین تنها نیونده؛ حواست باشه

سوتی موتی ندی!

حافظ که خیال می کرد اون با یک لشگر سیبیل کلفت

اومده، فریاد زد:

– مادر نزاییده واسم آدم بیاره …

– شلوغ نکن …با مرسده اومده؛ خودتو زود برسون

چون این مرتیکه دنبال شر میگرده.

 

با سرعتی که سابقه نداشت خودش رو به دفتر رسوند.یک دفتر بزرگ توی بهترین نقطه شهر با پوشش

رسمی و اداری که سایه ای برای کار های دیگهش

باشه.

منشی با دیدن حافظ از جاش بلند شد.

– آقا شایان و مهموناتون داخل اتاق تشریف دارن …

فک منقبض شده با چشم هایی که سعی می کرد توی

خونسرد ترین حالت ممکن نگهشون داره عجیب

متناقض بود.

بدون اشارهی کوچیکی وارد شد.

همون اتاق همیشگی با وجود دو آدمی که از نگاه

کردن بهشون فرار می کرد.

انگار برای بار هزارم از باز کردن پای مرسده به

زندگیش احساس پشیمونی کرد.

صدای همیشه مضحک آرمین توی گوشش پیچید:

– چه عجب بالخره جناب سلطانی قدم رنجه

فرموندن.حافظ بهتر از هر کسی می دونست که آرمین به دنبال

کتک کاری و دعوا به اینجا اومده.

با خونسردی پشت میزش نشست و رو به شایان کرد

– نگفتم بدون هماهنگیم کسی وارد اتاقم نشه؟

مرسده سکوت عجیبی رو به کار گرفته بود که تا توان

داره از جنجال جلوگیری کنه.

دست آرمین رو محکم فشار داد تا چیزی نگه و

خودش لب زد:

– ما دنبال دردسر نیستیم، برای چیز دیگه ای اینجا

اومدیم.

شایان هم دقیقا مثل مرسده از متشنج شدن فضا می

ترسید.

– زود تر کارتون رو بگید، ما قرار کاری مهم تری

داریم که باید بهش برسیم.

آرمین جلو تر روی مبل نشست و ارنج به زانو هاش

زد.- بستگی داره آقای سالطانی چقدر اهل معامله باشه!

 

معامله لفظ خوبی بود.

هفتاد درصد مشکلات زندگی حافظ به معامله حل شده

بود و مابقی هم با زور بازو …

– حاشیه نرو …حرفتو بزن!

مرسده با استرس آب دهنش رو قورت داد.

ممکن بود اگر آرمین با لحن طلبکارانهش چیزی بگه

قطعا حافظ روی دنده لج میوفته و خودش لب زد:

– من تقاضا نامه طلاق رو امضا میکنم در عوضش

مشت حافظ روی میز کوبیده شد

باجگیری خط قرمزش محسوب میشد و حال مرسده

داشت پا روی دم شیر میذاشت.- هه پس بگو قضیه چیه که راهت به اینجا کشیده،

بوی پول به مشامت رسیده؛ بزار همین اول یه چیزی

برات روشن کنم …من از اون ادما نیستم که به کسی

باج بدم، طلاق گرفتن و نگرفتنت به من دخلی نداره

تو چه باشی و چه نباشی پای خودت این وسط گیره و

نمیتونی زن این یارو بشی ولل من دارم زندگیمو

میکنم.

منطقی بود.

مرسده خودش بهتر از حافظ می دونست طلاق

 

نگرفتنش بیشتر به ضرر خودشه و نفسش رو کلافه

بیرون داد.

– پول نمیخوایم …

این بار آرمین اجازه نداد اون حرفش رو کامل کنه.

– اتفاقا بحث پوله، ولی نه نقدی! خودت میدونی سر

چی اومدم اینجا، اون خونه کلنگی و زمین یا مفتی که

داری توش ساخت و ساز میکنی رو با چه کلکی از

دستم در اوردی؟! همونو میخوام …برای تو که این

رقم ها عددی نیست.شایان از روی صندلیش بلند شد.

شاکی تر از حافظ غرید:

– مرتیکه تو خودت رنگ پول دیدی هوش از سرت

رفت حال بعد از این همه مدت پشیمون شدی؟ نکنه

کفگیرت به ته دیگه خورده اومدی مارو تلکه کنی؟

 

اگر بحث کردن همین منوال ادامه پیدا می کرد هیچ

نتیجه ای برای هیچ کدومشون نداشت.

باید یک نفر کوتاه می اومد.

مرسده از تجربیات زندگی کوتاه مدتش با حافظ درس

بزرگی گرفته بود، میدونست اون قرار نیست هیچ

وقت از حرفش شونه خالی کنه و منصرف بشه.

برعکس رگ خواب آرمین دست خودش بود.

می تونست با چند کلام اون رو قانع کنه که از خر

شیطون پایین بیاد اما به همین آسونی ها هم نبود.چشم هایی که توی اتاق به هم خیره شده بودند سرخ و

خون آلود به نظر میرسیدند.

حافظ هنوز هم منتظر بود واکنشی از سمت آرمین

بگیره اما در نهایت مرسده از جاش بلند شد.

– ما با بحث کردن به جایی نمی رسیم …میتونستیم با

هم یک معامله دو سر برد داشته باشیم اما مثل این که

اشتباه از من بود، سلطانی ها اهل معامله نیستند

…برگه طلاق رو میرم محضر امضا میکنم، از فردا

دیگه دینی به گردن مختاری ها نداری.

آرمین خواست حرکتی بزنه که ناچار پشت سر مرسده

بیرون اومد و بهش توپید

– چیکار کردی دختر؟ می ذاشتی یکم دیگه حرف

میزدیم راضی میشد.

مرسده کلافه بود.

حس میکرد آرمین تنها به خاطر موقیت پدرش اون

رو می پرسته

.- خیلی پستی …تو حاضر بودی من هنوز زنش باشم

اما زمینت رو پس بگیری؛ دشمنیت با حافظ رو قاطی

رابطمون نکن.

منشی نگاهش روی مرسده و آرمین ساکن موند.

از پست میزش بلند شد و اشاره کرد.

– اینجا محل کاره جناب، لطفا بحثتون رو برای بیرون

بذارید …

مرسده حرصی به جلو حرکت کرد.

تحمل کردن اخلاق رامین در کمال سادگی، پیچیدگی

های عجیبی داشت …

***

حافظ کتش رو بیرون اورد و روی چوب لباسی

آویزون کرد.

شایان باز هم دچار حملی عصبی و سر درد شده بود

که حافظ اشاره کرد.

– بلند شو برو قرصاتو بخور …جدیدا باس به فکر

بازنشستگیت باشم انقدر سر درد میشی!شایان قرصی که همیشه همراهش بود رو بیرون

کشید.

– ننه میگه زن بگیرم خود به خود درد و مرض هام

رفع میشه.

حافظ پوزخندی زد.

– لابد ننهت گفته اسمش هم باس هدیه باشه؟

 

شایان قرصی که همیشه همراهش بود رو بیرون

کشید.

– ننه میگه زن بگیرم خود به خود درد و مرض هام

رفع میشه.

حافظ پوزخندی زد.

 

خجالت از حافظ قرار نبود هرگز روزی از بین بره.اون شاید می تونست دوست نزدیک خوب یا همکار

بی مرزش باشه و بتونه پیش مرگ جون رفیقش باشه

اما هیچ وقت تا حال تصور نمیکرد به چشم

خویشاوندی نگاهش کنه.

– شما خیلی خوب حرف دل ننه منو میفهمی!

گاهی شایان هم یادش میرفت از لحن غیر رسمی

برای حافظ استفاده کنه.

در واقع این لحن بستگی به موضوع قابل بحثشون

داشت.

امیر حافظ سلطانی برای شایان حکم خیلی چیز ها رو

داشت.

می تونست پادشاهی باشی بر وطنش، میتونست

همدردی باشه برای درد هاش و می تونست همزمان

نمکی باشه برای زخم هاش …

حافظ تلفنش رو برداشت.می تونست شادی طلاقش رو از مرسده اینجوری

جشن بگیره و شماره هدیه رو گرفت.

در انتظار بوق خوردن بود که بالخره هدیه جواب

داد:

– بله داداش؟

این لحن برای حافظ دل نشین بود.

شاید هرگز بیانش نمی کرد اما هدیه براش حکم آوای

بالغ رو داشت.

– دم غروب آماده باش شایان میاد دنبالت!

 

هدیه بی معطلی پرسید.

– چرا؟ چیزی شده؟

این کنجکاوی طبیعی بود.کم پیش می اومد حافظ تصمیم های یهویی بگیره و

شایان ازش بی خبر باشه.

– طوری نشده؛ گفتمت اماده باش …انقدر سوال

نپرس!

بدون حرف اضافه دیگه تلفن رو قطع کرد.

توی این مورد هدیه و نیکی دقیقا شبیه هم دیگه بودن

و تا با سوال هاشون ته قضیه رو در نمی اوردن

امکان نداشت دست از سر حافظ بردارند.

شایان هنوز هم منتظر بود حافظ توضیحی بده که با

جمله ای اون رو متوجه انتظارش کرد.

– کجا بابد ببرمش؟

حافظ دقیق تر به شایان خیره شد.

اون انصافا شایستگی ازدواج با خواهرش رو داشت

اما شرایط زندگی هدیه زمین تا اسمون با شایان فرق

می کرد و همین حافظ رو می ترسوند.پدرش ممکن بود با حرف زدن قانع بشه اما مادرش

درست شبیه حافظ فکر میکرد و نمی تونست هدیه رو

به جز مردی که یک سر و گردن از سلطانی ها بال

تر باشه، تصاحب کنه.

– کجا میخواستی ببریش؟ باس بیاد خونه ما …هر

حرفی داری همونجا جلوی چشم من بهش بزن!

انگشت های شایان تیک عصبی گرفت.

قرار بود با هدیه برای همیشه خداحافظی کنه؟ چی

میخواست جلوش بگه.

– حرف چی باید بزنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x