رمان رخنه پارت ۱۲۳

4.5
(22)

 

 

 

حافظ نسبت به این حجم از حماقت شایان ابرویی بال

انداخت.

– تو حرفی نداری باهاش بزنی؟ طرف میخواد زن

بگیره قبلش چهار تا کلام میگه ببینه مزه زبون طرفش

چیه!کم کم انگار داست دوهزاری کج شایان می افتاد که

صدای گوشی موبایل حافظ مانع ادامه بحث شد …

 

#نیکی

– چرا انقدر دیر جواب دادی گوشیتو؟

این که توقع داشتم حافظ بعد از بوق اول جوابم رو بده

خیلی زیاده روی بود اما پتانسیل این رو داشتم که توی

چنین وضعیتی یکم حرصم رو روش خالی کنم.

– میذاشتی حداقل به بوق دوم برسه بعد می گفتی …

ریز خندیدم.

– خیلی خب حال با من بحث نکن؛ بگو ببینم چی شد؟

لحنش برام قابل تشخیص نبود.

نمی تونستم بفهمم دقیقا اتفاق خوب یا بدی افتاده.زیادی خنثی جواب داد:

– هیچی دمشو گذاشت روی کولش رفت.

ابرو هام بال پرید و در حالی که موهای آوا رو شونه

می زدم مجدد پرسیدم:

– یعنی چی که دمشو گذاشت رو کولش؟

– یعنی توی کار های بزرگ تر ها دخالت نکن؛ به

جاش برای شب شام درست کن مهمون داریم.

مهمون؟

بدون هماهنگی من؟

– کی قراره بیاد؟

بدون توضیح اضافه فقط گفت:

– شایان و هدیه! دیگه سوال نپرس نیکی من باس برم.

خواست تلفن رو قطع کنه که قبلش تند تند گفتم:

– نه نه قطع نکن، زنگ زدم بگم داشتی میومدی ام

چیز بگیری …- چیز؟

آهسته پرسیدم:

– صدام رو که کسی نمیشنوه؟

– نه نمیشنوه نیکی؛ بگو!

سرفه ریزی کردم.

– خجالت نمیکشی بری واسم نوار بهداشتی بگیری؟

پوزخندش به گوشم رسید.

– نه نمیکشم، میگیرم!

 

با خداحافظی مختصری تلفن رو قطع کردم که مامان

بلافاصله پرسید:

– کی میخواد بیاد؟ابرو بال انداختم.

– میذاشتی حداقل صحبتم تموم بشه بعد بپرسی! شایان

و هدیه …نمیدونم باز حافظ چه داستانی داره.

مامان از جاش بلند شد سمت اشپزخونه رفت.

– نترس اون کاری نمیکنه به ضرر خواهرش باشه؛

به جای حل معما بگو چی درست کنم؟

با دردی که زیر شکمم پیچیده بود بلند شدم.

– چه میدونم، میخوای قرمه سبزی درست کن …هدیه

دوست داره!

قرص هام رو از کشو بیرون اوردم و سر تایم ی که

ساعت کوک کرده بودم، خوردم.

– برو دراز بکش من درست میکنم، صورتت زرد و

زار شده.

آوا رو محکم تو بغلم نگه داشتم.

– نه حال خوابم نمیاد بده یه چیزی کمک کنم …***

نگاهی به غروب خورشید انداختم.

عجیب ساعت ها رد می شدند.

با صدای زنگ درب با تصور این که حافظ پشتشه

همچنان روی تخت دراز موندم که صدای مامان از

بیرون اتاق اومد.

– نیکی؟ برو پایین یه یارویی اومده میگه باید یه

چیزی تحویل بدم به خود امیر حافظ.

از تخت پایین اومدم.

به یاد نامه ای که دیشب گرفته بودم یه لحظه حدس

زدم شاید خودش باشه و از پنجره نگاهی به بیرون

انداختم.

دم در با سرایداد در حال بحث کردن بود که با پوشیدن

لباسم پایین رفتم.

تا به جلوی درب رسیدم صدای گاز موتورش به گوش

رسید و سرایدار سمتم چرخید.- نامه رو ازش گرفتم خانم …خدمت شما.

مشکوک به پاکت توی دستش نگاه انداختم.

مهر دادگستری و شورای خانواده روش بود که

کنجکاو ترم کرد.

یه تقاضا نامه طلاق که دوتا امضا مرسده و حافظ

روش بود و فقط نیاز به محضری شدن داشت.

بابد خوشحال میشدم اما بیشتر دلم لرزید که شاید بابت

این امضا کلی درخواست های بی جا از حافظ کرده

باشه.

 

به خونه برگشتم و نامه رو روی میز گذاشتم.

تا برگشتن حافظ نمیتونستم بیخودی فکرم رو مشغول

کنم.

نفس کلافه ای فوت کردم.عطر قرمه سبزی توی خونه باعث شد دوباره و

دوباره از مامان بابتش تشکر کنم.

لباس های آوا رو عوض کردم و لپ های نرم و تپلش

رو بین انگشت هام فشار ریزی دادم که صدای حلفظ

توی سالن پیچید.

میدونستم خودش میاد اتاق و برای همین زحمت

بیرون رفتن به خودم ندادم که حدسم درست از آب در

اومد.

– یه وقت نیای پیشواز همسرت؟

سمتش چرخیدم.

– همسرم میدونه من دلم درد میکنه و خودش میاد

پیشم.

خنده ای کرد و نایلون مشکی توی دستش رو سمتم

گرفت.- بیا …گرفتم! بده من آوا رو برو لباستو عوض کن

الان فرستادم شایان بره دنبال هدیه.

مشکوک نگاهش کردم.

– قضیه چیه؟ از کی تا حال؟

سرش رو به عقب متمایل کرد.

– قضیه اینه که میخوام ببینم شایان چند مرده حلاجه؟!

سری تاکید وار تکون دادم و با یاد نامه ای که اومده

بود از جام بلند شدم.

– اینو دیدی؟

کاغذ رو از دستم گرفت.

– این چیه؟

شونه بال انداختم.

– بخونش …از طرف مختاری هاست …

نگاه نافذی به کاغذش توی دستش انداخت.

دقیق و بدون خطا زیر لب متنش رو زمزمه کرد و

سر آخر پوزخندی تحویلم داد.

– دیدی گفتم خودش دمشو میزاره روی کولهش؟

نفسم سنگین شد.

– من تو اون دنیا چجوری میخوام جواب خدا رو بدم

وقتی پا برهنه پریدم وسط زندگی یه زن دیگه؟

سمتم چرخید.

نگاهش رو بهم دوخت و کاغذ رو روی میز گذاشت.

– منو ببین …تو فقط برگشتی سر خونه و زندگی

خودت، این قضیه رو بار ها برات توضیح دادم

نیکی!

باید خیالم راحت می شد.

باید به َمردم اعتماد می کردم تا بهش ثابت میشد من

 

یک زن برای زندگی و آیندهشم.برای عوض کردن لباسم و لباس زیرم داخل پرو

حموم رفتم.

از بیرون صدای حافظ که داشت با آوا بازی می کرد

و حرف میزد رو می تونستم واضح بشنوم.

اسپری بدنم رو زدم و بیرون اومدم که نگاه حافظ

سمتم کشیده شد.

– این لباسه رو آخرین بار کی پوسیدی؟

توی آیینه نگاه انداختم.

– قبل از طلاقمون …امروز دوباره شستم.

آوا رو روی تخت گذاشت و نزدیکم اومد.

– چقدر لاغر شدی مگه؟ این انقدر برات لق نبود؟

توی آیینه به خودم نگاه کردم.

– تقصیر توعه دیگه انقدر منو حرص دادی لاغر

شدم، در عوض خودت روز به روز به عضلاتت

اضافه میشه.لله گوشم دو بین دوتا انگشتش کشید که درد خفیفی

توش پیچید.

– ازین به بعد غذا تو کامل نخوری به زور تو حلقت

میریزم شیر فهم شد؟

 

خشونتش شوخ طبعانه بود.

مچش رو گرفتم و از خودم دورش کردم.

– آی گوشمو کندی! خیلی خب …میلم بکشه میخورم

دیگه.

خواست سمتم بیاد و مثل همه از نقطه ضعف قلقلکس

بودنش برای تنبیه استفاده کنه که مانعش شد

– نکنی ها …دلم درد میکنه!

مظلوم نگاهش کردم که چشم هاش رو ریز کرد.

– بزار تموم بشه، دارم برات.قهقه ای زدم که صدای مامان از بیرون اتاق مانع

ادامه دادن بحثمون شد.

– هدیه اومد ها …نمیخواید بیاید بیرون؟

درب رو آهسته باز کردم.

حافظ پشت سرم آوا رو از روس تخت برداشت و قبل

از این که از اتاق بیرون بره پرسیدم:

– هنوزم نمیخوای بگی قضیه چیه؟

منو به بیرون راهنمایی کزد و همزمان لب زد:

– نچ …برو تا بگم!

نفسم رو کلافه بیرون دادم و از راه رو گذاشتم تا به

سالن رسیدم.

شایان به محض دیدنمون مثل همیشه با احترام سلام

کرد.

هدیه کیفش رو روی مبل گذاشت و در حالی که آوا

رو از بغل حافظ می گرفت لب زد:

– یه وقت منو سلام علیک نکنید ها!حافظ ضربه تقریبا محکمی از روی شوخی به پشت

هدیه زد.

– بزرگ تر و کوچیک تری گفتن!

خنده ای به رابطه قشنگشون کردم و چشمکی به هدیه

زدم.

– باز تو اومدی لپ های دختر منو با رژ لبت گل گلی

کردی!

شایان نگاهش سمت هدیه رفت.

به جرعت اون عاشق ترین پسر روی زمین بود …

حافظ روی مبل درست مقابلش نشست.

ما هر کدوممون سوال بزرگی توی ذهنمون شکل

گرفته بود که هدف حافظ از ترتیب دادن دورهمی

چیه؟!

 

هدیه در حالی که قصد نداشت آوا رو از خودش جدا

کنه، کنار حافظ نشست.- خبریه؟

حافظ نیم نگاهی به شایان انداخت.

– بزار همین اول برات یه چیزی رو روشن کنم، این

دختره که میبینی کنار من نشسته به اندازه آوا واسه من

عزیزه کافیه یه تار مو از سرش کم بشه اون وقت این

خودمم که اول از همه میان گردنتو بیخ تا بیخ از جاش

میبرم و بعدشم جنازتو آتیش میزنم.

شایان توش جاش خشکش زد.

شروع متفاوت راجب بحث ازدواجشون از سمت

حافظ خیلی خشن بود که هدیه صورتش چندش وار

جمع شد.

– چی میگی داداش؟

حافظ حق به جانب پا روی پا انداخت و ادامه داد:

– ضمنا بعد از عروسی نیای بگی یه تختهش کمه

…شیش و هشت میزنه؟ سلطانی ها از امین آباد

اوردنش!نمی تونستم بیشتر از این خندهم رو کنترل کنم.

حتی توی چنین موقعیتی هم حافظ سعی داشت به هدیه

تیکه های بامزه بندازه که شایان خجول سرش رو

پایین انداخت.

– من غلط بکنم؟

هدیه در حالی که هنوز ابرو هاش از تعجب بال پریده

بود رو به داداشش کرد.

– الان داری جدی جدی این حرف ها رو میزنی؟

حافظ سرش رو تکون داد و بچه رو از بغل هدیه

گرفت.

– چیه؟ نکنه فکر کردی همینجوری به هر ننه قمری

از راه برسه میدم ببرتت …همین اول خواستم بفهمه

راه برگشتی نداره.

هدیه دختر خجالتی نبود.

حتی از اون دسته دخترا هم نبود که احساساتش رو

نشون نده و با سر خوشی در حالی که تو گلوم جیغکشید گردن داداشش رو محکم چسبید و با همون رژ

لب قرمزش لپ حافظ رو مورد عنایت قرار داد.

– از اولشم می دونستم دیگه انقدر دیو دو سر نیستیا

…هی من به نیکی میگفتم داداشم فرشته س کی بود که

باور کنه!؟

– بشین سر جات بچه …میخوای همین اول کاری

شایان رو پشیمون کنی؟

شایان بیچاره ساکت و شوکه فقط نگاه می کرد.

اون حتی نمی دونست دقیقا باید چه واکنشی نشون بده.

حق داشت …حافظ همیشه مخالف سر سخت از

وصلت بود و حال طوری که خودش بحث رو پیش

کشده بود برای هر سه تای ما عجیب بود.

هدیه سر جاش آروم گرفت که مامان برای هممون

چایی اورد و خودش هم کنارم نشست.

– حال شما برای خودتون بردید و دوختید ولی اصل

مطلب پدر و مادر دخترن که تصمیم میگیرن.

دست مامان رو آهسته فشار دادم.

– اون بیچاره ها که حرفی نداشتن …کی بهتر از

شایان! این وسط داماد خودت بود که سنگ جلو

پاشون مینداخت.

از طرفی می تونستم به حافظ حق این کار رو بدم.

شایان تا همین دو سال پیش هنوز داشت توی

مشکلات زندگیش دست و پا می زد و طعم آرامش رو

نچشیده بود.

حتی الان هم حس می کردم بار سنگینی روی دوششه

و مادرش تمام هستی و نیستیش به حساب می اومد

که نمی تونست تنهاش بزاره حتی بعد از ازدواج.

حافظ که دیگه بیشتر از این نمی خواست خودش رو

 

توی ان مسئله دخالت بده رو به شایان کرد

.- راضی کردن بابام دست خودش رو میبوسه

…هرکی میخواد خربزه بخوره باس پای لرزشم بشبینه

شایان خان.

شایان قرار نبود کاری جز اطاعت انجام بده.

همین حال هم بار سنگینی از روی دوشت هاش

برداشته شده بود و مطمئنن قدم بعدیش آسون تر بود.

– حافظ خان …شما منو دست کم نگیر! نمک خورده

خودتیم، سر سفرهتون پر و بال گرفتم که حال بتونم

سری تو سرا در بیارم.

هدیه مغرورانه نگاهی به شایان اندخت

– اوپس از کی تا حال انقدر واسه داداشم پپسی باز

میکنی؟

 

هدیه قابلیت این رو داشت که توی جدی ترین بحث ها

هم نکته ای برای خندیدن و خندوندن پیدا کنه.سر خوش از جام بلند شدم.

حال من می تونستم یک روز برای آوا از چنین

اتفاقاتی که یقینا هیچ کدومش رو به خاطر نداشت،

حرف بزنم.

– اگر مراسم تعارف تیکه پاره کردنتون تموم شد، بیاید

میخوام شام رو بکشم …

هدیه زود تر برای کمک کردن بهم بلند شد.

می دونستم شایان و حافظ قراره حرف بزنند و مامان

رو هم به بهونه کمک کردن داخل اشپزخونه کشوندم.

مشغول چیدن ظرف ها شدم که مامان رو به هدیه

کرد.

– مطمعنی آقای سلطانی راضی میشه؟ با اون شناختی

که من ازش دارم وال بعید میدونم بلایی سر این پسر

بیچاره نیاره.

هدیه صندلی رو کنار کشید و پشت میز نشست.- اینجوری نیست که بابام بی خبر باشه …خودم یه

جورایی غیر مستقیم قبلا بهشون گفته بودم ظاهرا که

همچین بی میل نیست.

ابرو هام بال پرید.

– بی میل نیست؟ یعنی اونم راضیه؟ مادرت چیه؟

هدیه بینیش رو چین داد.

– این مورد رو دیگه نمی دونم …بابام شاید یکم بتونه

راه بیاد و من رو شبیه خودش بار اورده باشه اما

مامانم اخلاقش عینهو حافظه …یک بنده و لجبازه،

رگ خوابش اما دست بابامه، اون باهاش حرف بزنه

راضی میشه.

میز رو کامل چیدم و رو به هدیه چشمک زدم.

– خیالت از این بابت راحت باشه …باباها همیشه هر

کاری برای لبخند دختراشون انجام میدن؛ حداقل توی

این یک مورد حافظ دقیقا شبیه پدرشه …هدیه رضایت مند لبخند زد که صدام رو بال بردم تا به

گوش حافظ و شایان برسه.

– آقایون …شام حاضره ها، حرفاتون رو بعدا هم

میتونید بزنید.

 

کنار حافظ جا گرفتم.

باز هم مثل همیشه قبل از شروع کردنم کنار گوشم پچ

زد:

– تا آخرش بخور! یه ذره هم ته بشقابت نمونه …

کلافه مثل خودش آهسته غریدم:

– انقدر گیر نده به غذا خوردنم، بچه که نیستم.

اخم کم رنگی کرد.

این به معنای سکوت بود.

هدیه با اشتهای همیشگی ش شروع به خوردن کرد و با

حالت فخر فروشانه رو بهمون کرد

.- میدونید خوش شانسی یعنی چی؟ یعنی من یه برابر

همتون غذا میخورم ولی هنوزم باربی ام.

حافظ به شایان اشاره کرد.

– ببینم میتونی یه کاری کنی اول کاری پشیمون بشه

…خرس گریزلی که نمیخواد بگیره.

خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم که نخندم.

من برای کل کل های این دو نفر جون میدادم و هیچ

کدومشون نمی دونستن چقدر برام عزیزن.

هدیه بیشتر از خواهر شوهر برام حکم خواهر واقعیم

رو داشت و حافظ قبل از این که شوهرم باشه قوت

قلبم بود …

***

– هوف …کاش قبلش می گفتی قضیه این دعوت چیه

من حداقل می دونستم.حافظ که تا اخرین لحظه به شایان قبل از رفتن

سفارش می کرد هدیه رو صحیح و سالم درب خونه

برسونه، روی مبل وا رفت.

– اگر می گفتم که مزه نداشت!

بچه رو که توی بغلم خوابش برده بود سمت اتاق

خودش بردم و روی تخت گذاشتم.

سنسور بیدار شدنش رو روشن کردم و اهسته بیرون

اومدم.

حافظ در حالی که بطری آب رو سر می کشید رو بهم

کرد.

– از مادرت بابت دستپختش تشکر کن.

ابرو هام بال پرید.

– بعضی وقتا انقدر جنتلمن میشی خیال میکنم جن و

پری ها شوهرم رو عوض کردن.

پوزخندی زد و شقیقه ش رو با دو انگشتش فشار داد.

– می ترسم بد عادت بشی انقدر منو جنتلمن میبینی!

ُمشتی به بازوش کوبیدم.

– نترس نمیشم.

از جاش بلند شد و بطری ابش رو روی میز گذاشت.

– میری سیگار بکشی؟

سری به نشونه نفی تکون داد.

– میرم پیش رکسی، پسرم دلش برام تنگ شده.

لبخندی به تشبیه ش زدم.

– بیارش بال …اتاقکش هوا سرده.

ابرو هاش بال پرید.

– از کی تا حال؟ نمیترسی؟

پاهام رو در جالی که روی مبل نشسته بودم جمع

کردم و زانو هام رو بغل گرفتم.- مثل قبلا نمی ترسم اما اگر اوردیش نذار نزدیکم

بشه.

دو انگشتش رو روی هوا برام تکون داد.

– به جبران هر کدوم از کار های خوبم بود حلالت

باشه!

شوخطبعانه به جملهش خندیدم که بیرون رفت.

رکسی بر خلاف ظاهر خشن و ترسناکش سگ بی

ازاری بود و چون کل خانواده رو میشناخت امکان

نداشت بهمون حمله کنه و عصبانی بشه.

منتظر سر جام نشستم و تا برگشتم حافظ به درب خیره

شدم.

با اومدنش و صدای خفیف پای رکسی که به سرامیک

ها می خورد نا خودآگاه خودم رو جمع کردم.

رکسی در حالی که درست کنار پای حافظ ایستاده بود

سرش رو کج کرد و نگاهی بهم انداخت که باعث

خنده حافظ شد.- انقدر که هر بار دیدیش جیغ کشیدی، پسرم عادت

نداره الان ساکت نشستی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x