رمان رخنه پارت ۱۲۶

4.8
(13)

 

 

 

 

صداش سر جام ایستادم.

– کجا با این وضعیت؟

برگشتم و خسته از بهونه های که میگرفت ناله کردم:

– تروخدا یک امشب و گیر نده بذار به خیر و خوشی

تموم بشه.

اخمی کرد و نگاهی به دور و برش انداخت.

– یا یک چیزی بنداز رو اون سک و سینت یا لباست

و عوض کن.

دندونام و روی هم فشار دادم.- حافظ، اون پایین کسی جز خانواده خودت و مادر

دوماد نیست، فقط یک شایانه که غریبست.

شال حریر مشکی رنگم و از روی تخت برداشت و

دور شونم انداخت.

– دقیقا به خاطر همون پفیوز میگم اینجوری نرو.

به خاطر اینکه بیشتر بهم گیر نده شال و مرتب کردم

و از اتاق خارج شدیم، از پله ها پایین رفتیم، کل

فضای عمارت بوی گل میداد و البته که به خاطر گل

آرایی نرده ها و سالن بود.

 

نزدیک جایگاهی که به زیبایی درست کرده بودن

ایستادیم، حافظ دستش و دور کمرم حلقه کرده بود و با

غرور به اطراف نگاه میکرد.

دلیل اون همه قیافه ای که گرفته بود و درک نمیکردم.کمی که گذشت، هدیه و شایان وارد شدن، هدیه توی

اون لباس شیری رنگ خیلی زیبا شده بود، موهای

رنگ شدش و شینیون کرده و آرایش ملیحی روی

صورتش نشونده بود.

لبخندی که روی لب هاش داشت من و یاد عقد خودم و

حافظ انداخت.

#فلشبک

دامن لباسم و توی مشتم فشار دادم و به نیم رخ ریلکس

و خونسرد حافظ چشم دوختم.

– تو چرا انقدر ریلکسی؟ اگر مامانت وسط مراسم

چیزی بگه و…

دستم و گرفت و در حالی که به رو به رو خیره بود

گفت:

– مامان من اونقدر شعور داره که به زن پسرش

چیزی نگه!برگشت و نگاه مطمئنی بهم انداخت.

– تا وقتی من باشم هیچکس جرعت اینکه بهت چیزی

بگه و نداره.

با حرفی که زد لبخندی روی لبم شکل گرفت و قلبم

آروم شد. با نزدیک شدن هدیه فهمیدیم که باید از

ماشین پیاده بشیم.

حافظ پیاده شد و بعد از باز کردن در بهم کمک کرد تا

از ماشین خارج بشم، آتیش بازی که دورمون انجام

شده بود فضای زیبایی و تشکیل داده بود.

حافظ تمام تلشش و میکرد که طبق حرف فیلم بردار

کمی بخنده ولی لبخندش بیشتر شبیه پوزخند بود و

بس.

دستم و به همراه کمی از جلوی دامنم و گرفت و جلو

رفتیم، لبخند دندون نمایی زده بودم و از اینکه قرار

بود زن حافظ بشم خوشحال بودم. هدیه با اسپندنزدیک شد و بعد از بوسیدن قرآن وارد عمارت

سلطانی ها شدیم.

 

یک دکوراسیون کلسیک و زیبا وجود داشت و

ترکیب سنگ های شیری مرمر به همراه اینه و شمع

و گل چیزی بود که همیشه توی رویاهام میدیدم.

روی صندلی ها نشستیم و عاقد با دفتر بزرگش

نزدیک شد، حافظ محکم دستم و توی دست های

بزرگش که پر از تتو بود گرفت و نگاهم به ساعتی

تتو شده روی دستش خورد.

ساعتی که بهش اعتراف کردم دوستش دارم و اون

بهم پیشنهاد ازدواج داد، بدن حافظ درست مثل دفتر

نقاشی بود، تمام تاریخ ها و ساعت ها و اسم و نشونه

های که دوست داشت و روی بدنش تتو زده بود.با صدای عاقد که درحال خوندن خطبه بود به خودم

اومدم و لرزی کردم.

– عروس خانوم برای بار سوم عرض میکنم، بنده

وکیلم؟

حتی متوجه نشدم که حافظ چطور زیرلفظی و

درآورده بود و روی پام گذاشته بود.

با صدایی که سعی میکردم نلرزه، به مامان که با چشم

های پر شده از اشکش بهم نگاه میکرد خیره شدم و

گفتم:

– با اجازهی بزرگ تر های جمع و مادرم، بله!

خیلی دوست داشتم مثل بقیه عروس ها با کلی شعر و

عاطفه بله بگم، ولی با نگاه وحشتناک مادر حافظ

روی خودم تصمیم گرفتم یک بلهی کوتاه و مختصر

بگم و به زندگی جدیدم سلم کنم…با صدای دست و جیغ بقیه متوجه شدم که هدیه و

شایان هر دو بله و گفت و عاقد دفتر بزرگش و روی

پای شایان گذاشت.

هر دو امضا های مورد نیاز و زدند و مشغول حلقه

دست کردن هم شدن…

خیلی زود صدای آهنگ پخش و مراسم اصلی شروع

شد.

ریتم زندگی اون ها روی دور تند تنظیم شده بود؟

 

مراسم عقد زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد

و همه رفتن.

خسته و با پاهای که به شدت درد میکرد توی ماشین

نشستم، حافظ خواست آوا رو توی بغلم بذاره اما آوای

غرق خواب هر دو دستاش و به لباس حافظ چسبوند و

از پدرش جدا نشد.از خدا خواسته سرم و به طرف شیشه چرخوندم و

چشمام و بستم، خسته تر از چیزی بودم که بتونم بیدار

باشم.

***

– درست بخور، هیچی نمیخوری اصل همیشه هم در

حال غش و ضعفی.

چپ چپ نگاهی بهش انداختم و یک لقمه نون و کره

خوردم.

– کره هم نخور، چربه دوست ندارم اضافه وزن داشته

باشی.

عصبی چاقو رو طرفش گرفتم که با دستش صورت

اوا و پوشوند تا آسیبی بهش نزنم.

– ببین منو، برا من تعیین تکلیف نکن، یا میخورم یا

نمیخورم، درضمن، من اضافه وزن ندارم، کمبود

وزن دارم.

قاشق سیلیکونی و از پوره انبه پر کرد و توی دهن آوا

گذاشت.

– چنگ میندازی نیکی خانوم، انگار زیادی آزادت

گذاشتم، نه؟

دندون قروچهای کردم و یک لقمه دیگه نون و کره

خوردم که حافظ کره و از جلوم برداشت و به جاش

کره بادوم زمینی جلوم گذاشت.

– این و بخور، کالری نداره.

کره و سمت خودش گرفتم.

– خودت بخور، انقدر تلخه که خودت هم نمیتونی بهش

لب بزنی.

 

سری به طرفین تکون داد و علوه بر اون کره و

عسل، کمی دیگه کره بادوم زمینی اضافه کرد و

خورد و پشت بند اون چند قاشق دیگه کره بادوم

زمینی خالص خورد و پیروزمندانه بهم نگاه کرد.

میدونستم حافظ تسلیم نمیشه و باهاش کل کل میکردم.چشمام و توی حدقه چرخوندم و دهنم و برای قاشق پر

از کره و عسل باز کردم و به زور اون و خوردم و

قورت دادم.

 

به خاطر تلخی و طعم بدش صورتم جمع شد.

– زهر مار که نمیخوری قیافت و اینطوری میکنی!

لبخند شیطونی زد و ادامه داد:

– فکر کنم طعمش و با حافظ کوچولو دوست داشته

باشی.

قاشق و توی دهن آوا گذاشت و گفت:

– امشب امتحانش میکنیم، به جای نوتل، کره بادوم

زمینی!

صورتم سرخ شد غرولند کردم

:- جلوی بچه این حرف ها رو نزن، داره بزرگ میشه

روش تاثیر میذاره.

تخم مرغ آبپز و توی دهنش گذاشت و بعد از قورت

دادن گفت:

– به عنوان پدرش میدونم باید حواسم به این چیزا

باشه، فعل هم مغزش از نخود هم کوچیک تره.

از پشت میز بلند شدم که گفت:

– من اجازه دادم بلند بشی؟

دندونام و بهم فشار دادم.

– داری عصبیم میکنی حافظ.

اخمی که روی پیشونیم نشست به بدنم لرزی وارد کرد

که متوجه شد.

– وقتی مثل سگ از من میترسی گوه میخوری

اینطوری قپی بیایی.باز مثل قدیم اشک توی چشمم جمع شد و فهمیدم که

هورمون های لعنتیم بهم خوردن.

– با من درست حرف بزن.

از پشت میز بلند شد و با قدم های بلند خودش و بهم

رسوند، دستم و گرفت و با شتاب سمت اتاق حرکت

کرد.

– اگر امروز زبونت و کوتاه نکنم و به نیکی سابق

برنگردونمت حافظ نیستم.

دروغ بود اگر بگم نترسیدم.

جلوی اتاق آوا ایستاد و وارد شد، آوا رو توی تخت

گذاشت و دوربین مخصوص و بالای تختش قرار داد،

با بالا کشیدن نرده ها چندتا عروسک جلوی آوا

گذاشت.

– مراقب خودت باش تا با مامانت برمیگردم. سر و

صدا هم نکن بذار قشنگ کارم و بکنم.

جوری با تاکید گفت که فهمیدم هیچ راه فراری نیست

و حافظ دوباره مثل قدیم ها عصبی شده.

 

 

به بازوی بزرگش چنگ زدم و ناخونام و توی ماهیچه

های بازوش فرو کردم.

– نمیتونی انقدر دیوونه باشی، تمومش کن!

بوسهای به ترقوم زد.

– چی و تموم کنم؟ بگو!

کم مونده بود از شدت داغ شدن بدنم گریه کنم. به

سختی چیزی که خلف میرم بود و به زبون آوردم.

– بذار برم، آوا تنهاست.

به سختی دیدم که نگاهش و به سمت عسلی کشوند

.- دخترم خوب میدونه با باباش چطوری همکاری

کنه، مثل یک فرشته کوچولو خوابیده!

سرم و بالا بردم و نالهای کردم.

– حاف…

دست بزرگش و روی دهنم گذاشت و محکم فشار داد

طوری که تا مرز خفه شدن رفتم.

– بهم بگو، بگو که چی میخوای؟ بگو دلت برای

تنبیه هاش تنگ شده.

سکوتم و که دید ضربهای محکم به پایین تنم زد که از

شدت دردش دادی زدم که پشت دست های حافظ خفه

شد.

– هیس… سر و صدا نکن، آوا بیدار میشه.

قطره اشکم روی دستش افتاد، دستش و برداشت و

موهام و نوازش کرد.

– انقدر سخته گفتن چیزی که میخوای؟به سختی لب زدم:

– تو الان عصبی، رابطه باهات فقط باعث درد خودم

میشه، برو اونور.

سرش و توی گردنم برد و ریز و خیس بوسید.

– اگر بگم الان توی اوج شه*وتم و باهات یک

رابطهی آروم و رومانتیک برقرار میکنم چی؟

نفس داغم به گردنش برخورد کرد و سفت تر شدن

عضوش و احساس کردم.

– پس انجامش بده!

***

سرم و روی بازوش گذاشته بودم سینه ی عضله ا یش

رو به روم قرار داشت.

– چاییت و خوردی؟

 

– میل ندارم.لبش و به گوشم چسبوند

– درد چی؟ درد داری؟

 

سرم و به طرفین تکون دادم که ضربه ی  نه چندان

محکمی به باسنم زد.

– زبون نداری که با سر جواب میدی؟

باز هم سرم و به طرفین تکون دادم.

– پس درد نداری و بازم دلت هوس من و کرده. با

کمال میل…

خواست بلند بشه که خودم و روش انداختم.

– جون آوا بیخیال، خسته شدم.به خاطر اینکه روی بدنش افتاده بودم، پتو کمی دور

بدنم پیچ خورده بود و بعضی از قسمت های بدنم

خارج از پتو بود، دستش و به پایین تنم رسوند و

لمسش کرد.

– صد بار گفتم جون آوا رو قسم نخور؛ بخیه ها

نیستن!

سرم و روی سینش گذاشتم و به ضربان قلبش گوش

دادم.

– جذب شدن، چیکارشون داری؟!

اخم بامزهای کرد.

 

نوک سینش و بین دستم فشردم.

– مگه حیوونم؟!

نوچی کرد.

– شاید…یک حیوون وحشی که به نوک سینه شوهرش

هم رحم نمیکنه. فکر کنم اگر شیر داشت میخوردیش.صورتم جمع شد.

– همین کم مونده شیرت و بخورم.

با لحن خاصی زیر گوشم گفت:

– مگه نخوردی؟! اولین بار و یادت نیست؟ توی

ماشین بود.

بازوش و گاز گرفت تا ادامه نده.

– خوابم میاد، بذار قبل بیدار شدن آوا یکم بخوابم.

گوشم گاز گرفت که نفس عمیقی کشیدم.

 

 

 

– پاشو دوش بگیر.

 

 

با صدای خمار خوابم جواب دادم.

– خستم، ولم کن، بدنم و له کردی فکر نمیکنم حالا

حالا ها بتونم راه برم.

چونش و روی کتفم گذاشت.

– اینطوری که هم خوبه هم بد، خوبه

 

سفری که برای خانواده سه نفرمون چیدم بریم، چون

اینطوری فقط من و آوا میریم و تو میمونی، اونوقت با

یک زن بابا برای آوا برمیگردم.

چند لحظه طول کشید تا حرفش و هلجی کنم. با اخم

به طرفش برگشتم.

– یعنی چی؟!

روی تخت خودش و پهن کرد.

– یعنی اینکه حافظ کوچولو نمیتونه بیشتر از دو روز

آروم بگیره، باید یکی باشه تا ارومش کنه.با صورتی که حدس میزدم کبود شده بهش توپیدم.

– انقدر عوضی شدی که جلوم میشینی و از خیانتت با

بقیه بهم میگی؟ اوکی، هر کاری میخوای بکن، توام

وقتی برگشتی بابا های جدید آوا رو میبینی.

با خیال راحت دوباره سرم و روی بالشت گذاشتم،

هیچ صدایی از حافظ شنیده نمیشد، حتی صدای نفس

هاش، یک لحظه ترسیدم نکنه سکته کرده باشه؟ ولی

حافظ سگ جون تر این حرف ها بود.

چشمام کم کم داشت گرم میشد که تخت بالا و پایین شد

و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در توی کل خونه

پر شد.

بیخیال تر از اونی بودم که بخوام برم و ازش

عذرخواهی کنم، بازی بود که خودش شروع کرد.

بنابراین چشم بستم و به عالم بیخبری پناه بردم.

***شدید دلم هوس خرما و آرد کرده بود.

درحال بو دادن خرما بودم که تلفن خونه زنگ خورد.

زیر گاز و کم کردم و تلفن و برداشتم.

– آب دستته بذار زمین که مادرشوهرت تو راهه!

 

کفگیر چوبی توی دستم روی زمین افتاد.

– چی؟!

هدیه با آب و تاب گفت:

– برگ های خودمم ریخته دختر، صبح بیدار شدم از

همیشه اروم تر بود، میخندید! نیکی باورت میشه؟

مامانم داشت میخندید.

خم شدم و کفگیر و برداشتم وقتی صاف شدم دستی

دور کمرم حلقه شد که از ترس پریدم، حافظ بود که با

چشم های قرمز دستش و دور کمرم حلقه کرده بود.

– میشنوی چی میگم؟سرم و به طرفین تکون دادم تا حواسم جمع بشه.

– میشنوم، بگو؟

حافظ سرش و توی گردنم برد و پوست گردنم و توی

دهنش کشید و مک زد.

لعنتی، داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد.

– میگم مامان داره میاد، داره میاد خونه شما، تو معلوم

هست چته؟ اصل میفهمی کی داره میاد؟ مام…

عصبی بهش توپیدم.

– آره فهمیدم مامانت، ملکه سلطانی داره میاد، حالا

چیکار کنم؟ فرش قرمز پهن کنم؟

حافظ کمی به پهلوم فشار وارد کرد، اصل دلش

نمیخواست به خانوادش تیکه بندازم، ولی داشت

کاری میکرد که کلافه بشم و به زمین و زمان غر

بزنم.

– فرش قرمز که نه، ولی اگر میتونی پاشو یک ناهار

درست و درمون درست کن، سوپ شوربا یادت نره،اگر درست کنی نصف راه سبزه خدا بقیش هم کمک

میکنه، یک حسی بهم میگه مامان تغییر کرده، یک

حسی هم میگه تغییر کرده مهربون شده داره میمیره.

مات حرف هدیه شدم، اگر مامان حافظ میمرد چه

اتفاقی میفتاد؟ فقط این و میدونم که یک بار سنگین از

روی دوش من برداشته میشه و راحت تر میتونم توی

خونشون حضور پیدا کنم.

 

نخندیدم.

– آره، بخشیدم.

در واقع نبخشیده بودم، چون حافظ وقتی به خودش بیاد

این لحظه ها رو به یاد نمیاره.

– پس… وقتی مامان رفت وسیله هامون و جمع کنیم،

چهارشنبه پرواز داریم.برای اینکه زودتر بره تنها باشهای گفتم، برمگردوند و

بوسهای به لبم زد و رفت.

دستی به موهام کشیدم و یک بسته مرغ و چند بسته

گوشت درآوردم تا ناهار درست کنم.

توی زمانی کمی که داشتم فقط یک سوپ و خورشت

قیمه از دستم برمیومد و باید از بیرون کباب هم

سفارش میدادم، مادر حافظ اعتقاد داشت هر جا که بره

باید سه نوع غذا باشه.

اصل هم براش مهم نبود که اون یک نفره و غذا

اسراف میشه.

مرغ ها روی توی قابلمه گذاشتم و گوشت ها رو تفت

دادم و با یک بیرون بر تماس گرفتم و ده تا سیخ کباب

کوبیده سفارش دادم.

در حال شستن برنج بودم که صدای گریهی آوا رو

شنیدم، شدیدا دلم میخواست مامان پیشم میبود تا کمکم

کنه ولی باید به نبودنش عادت میکردم.آوا رو پیش خودم آوردم و بهش یک سیب دادم تا

مشغول بشه و بهونه نگیره تا بتونم غذا رو آماده کنم،

انقدر غرق آشپزی شدم که گذر زمان و احساس

نکردم و هر لحظه منتظر بودم تا مامان حافظ سر

برسه ولی با وضعیتی که داشتم نمیتونستم صبر کنم،

آوا رو بغل کردم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم.

همیشه از آنها حموم دادن آوا میترسیدم و توی اون

زمان کم هم باید آوا رو حموم میدادم هم خودم دوش

میگرفتم.

 

توی سرویس داخل اتاق حافظ داشت دوش میگرفت

پس لباس هام و برداشتم و وارد اتاق آوا شدم و از

سرویس اوت استفاده کردم.

زودتر و راحت تر از چیزی که فکر میکردم تموم شد

و از حموم بیرون اومدم.حافظ توی اتاق بود و داشت وسیله های پخش و پلی

روی زمین و جمع میکرد.

با دیدنم نزدیک شد و آوا رو بغل کرد.

– مامانم اومده، من آوا رو اماده میکنم، تو لباسات و

بپوش.

جدیت کلامش نشون میداد تمام حدسیاتم درست بود،

بی تفاوت جلوی چشم های هیزش لباسم و عوض

کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x