رمان رخنه پارت ۱۲۷

3.8
(33)

 

:

– رونت چرا کبوده؟

نگاهم به نقطهای که داشت نگاه میکرد رفت. درست

کنار رونم کبود بود، کمی فشار دادمش که درد کرد،

مشخص بود تازه این کبودی ایجاد شده.

بدون اینکه جوابش و بدم شلوارم و پوشیدم و موهای

خیسم و یافتم.

– حرف من جواب نداشت؟برگشتم و نگاه تندی بهش انداختم.

– نه، جواب نداشت، لباس و تن بچه کن الان سرما

میخوره.

از اتاق خارج شدم و مامان حافظ روی مبل ها نشسته

بود و درحال خوردن شربت بود.

حافظ اون شربت نعنا رو بهش داده بود؟!

نزدیک شدم و جلو رفتم.

– خیلی خوش اومدید.

نگاهش بالا اومد و به موهای خیسم خورد.

– مرسی عروس! حموم بودی؟

معذب رو به روش نشستم.

– بله، آوا رو بردم حموم دادم.

نگاهی به اطراف انداخت.

– نمیبینمش، کجاست؟با دست به بالا اشاره کردم.

– حافظ داره لباس تنش میکنه.

 

ابرویی بالا انداخت.

– آوا دیگه داره بزرگ میشه، بهتر نیست حافظ بدنش

و نبینه؟

حرفی که زد کمی برام عجیب بود.

– ولی آوا هنوز کوچیکه و، حافظ پدرشه!

شونهای بالا انداخت و لیوان شربت و نزدیک به

دهنش کرد.

– هر طور خودتون صلح میدونید.

– اینم آوا.نگاهم کشیده شد سمت پله ها، حافظ آوا رو بغل کرده

بود و سمتمون اومد. تهمینه خانوم با دیدن آوا کمی

لبخند زد و دستاش و به سمتش بالا برد.

– بدش ببینم.

آوا به سختی از بغل حافظ کنده شد و توی بغل تهمینه

خانوم رفت. به شدت غریبگی میکرد، حتی اون هم

متوجه شده بود که مادربزرگش چقدر تغییر کرده.

بوسهای به گونش زد، حافظ کنارم نشست و دستش و

پشتم روی مبل گذاشت.

– من برم شیرینی و میوه بیارم.

از جام خیلی زود بلند شدم و به آشپزخونه رفتم، باز

هم از اون روزایی بود که باید فضای سنگین جمع و

تحمل میکردم.

شیرینی های دانمارکی و توی ظرف چیدم و میوه

های که از قبل آماده کرده بودم و از یخچال بیرونآوردم و دونه دونه روی میز جلوی تهمینه خانوم

گذاشتم.

– یک موز بده با یک ظرف و چنگال.

متعجب بهش نگاه کردم، تا حالا ندیده بودم به خاطر

اینکه نمیتونی زیاد کاری کنه از من چیزی بخواد،

معمولا با چشم و ابرو به حافظ و هدیه و شوهرش

میفهموند تا بهش بدن.

یک موز توی ظرف گذاشتم و یک چنگال هم دادم که

پوست موز و کند و بعد از له کردنش آروم توی دهن

آوا گذاشت و کمی بعد لبخند از روی لبش پر کشید و

با ترس گفت:

– مثل حافظ به موز که حساسیت نداره که؟

 

حافظ لبخند زد و جواب مادرش و داد:

– نه!تهمینه خانوم با لبخندی که به لب داشت داشت موز و

کامل به خورد آوا داد.

– همه چیز رو به راهه عروس؟

گنگ نگاهش کردم.

– چطور مگه؟

آوا رو بلند کرد و به طرف حافظ گرفت، حافظ بلند

شد و بعد از بغل کردن آوا کیف مادرش و بهش داد.

از داخل کیفش کارت هدیهای بیرون آورد و به سمتم

گرفت. با تردید کنارش نشستم و کارت و ازش گرفتم.

– این کارت و بگیر، کل دکوراسیون خونه و عوض

کنید، خونه و بازسازی کنید و منتظر خبر بعدی باشید.

با ابرو های بالا رفته به حافظ نگاه کردم.

– چه نیازیه مادر من؟

تهمینه خانوم با غرور به حافظ نگاه کرد

.- این خونه یک زمانی برای تو و نیکی بود، ولی تو

رفتی و مرسده و آوردی، بعد رفتی دوباره با نیکی

ازدواج کردی! شگون نداره تازه عروس و دوباره

بیاری تو خونه ای که بوی یک زن دیگه و میده!

با شگفتی به حرف های تهمینه خانوم گوش میدادم،

اون داشت از من دفاع میکرد؟

– فهمیدی حافظ؟

حافظ از فکر خارج شد و سرش و تکون داد.

– باشه ولی نیازی نیست که شما هزینش و بدید،

اونقدری دارم که بتونم یک خونه ی دیگه براش

بگیرم.

تهمینه خانوم به مبل تکیه داد و به چشم های حافظ زل

زد.

– اموالت و به رخ مادرت میکشی؟

حافظی چنگی به موهاش زد.- نه، فقط میگم نیازی نیست شما هزی…

 

حافظی چنگی به موهاش زد.

– نه مادر من فقط میگم نیازی نیست شما هزی…

تهمینه خانوم صداش و کمی بالا برد.

– اون و من تعیین میکنم نه تو، یک هدیه کوچیک

برای عروسمه، نمیخوام دخالت کنی امیرحافظ.

حافظ سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.

بعد از تشکر از مادر حافظ، بلند شدم تا میز ناهار و

بچینم، تا اون موقع هم دیر کرده بودم.

بعد از چیدن میز ناهار حافظ با صندلی مادرش

نزدیک شد.

– من و بذار روی صندلی پسرم.واقعا همچین درخواستی از حافظ کرد یا من اشتباه

شنیدم؟

حافظ هم که دست کمی از من نداشت، آوا رو بغلم داد

و کمک کرد تا مادرش روی صندلی بشینه.

بعد از نشستن، حافظ خواست برای مادرش غذا بکشه

که دست تهمینه خانوم روی دست حافظ نشست.

– اول زنت!

یک لیوان آب برای خودم ریختم تا کمی حالم جا بیاد و

از شوک های پی در پی که مادر حافظ وارد میکرد

راحت بشم.

بعد از خوردن ناهار تهمینه خانوم تصمیم به رفتن

گرفت و قبل از خروج از در رو بهم کرد و گفت:

– بعد از اینکه اون کارت و خالی کردی باهام تماس

بگیر.

سرم و تکون دادم.

– حتما.سرش و تکون داد و با خداحافظی کوتاهی رفت، به

خاطر اینکه همش آوا رو بغل کرده بودم کمرم درد

گرفته بود، روی زمین گذاشتمش که چهاردست و پا

شروع به حرکت کرد.

 

زمان چطوری گذشته بود که متوجه نشدم چهار دست

و پا راه میره و چیزی تا یک سالگیش نمونده؟

 

(پنج ماه بعد)

شمع نقرهای رنگ و رو روی کیک گذاشتم و و با

برداشتن فندک از آشپزخونه خارج شدم و به جمعی

که دور تا دور میز بودن چشم دوختم، هنوز هم باورم

نمیشد که تهمینه خانوم و سلطانی بزرگ با لبخند دور

آوا مثل پروانه میچرخن.با صدای آیفون حافظ رفت و در و زد و کمی بعد

صدای جیغ های هدیه خونه و پر کرد.

– ما اومدیم!

کیک و روی میز جلوی آوا گذاشتم، هدیه با نیش باز

جلو اومد و گونم و بوسید، حافظ با شایان دست داد و

دست به سینه سری به طرفین تکون داد.

– ملکه انگلیس هم وقتی میاد این همه جیغ و داد

نمیکنه.

پشت چشمی برای حافظ نازک کردم که با دور شدن

هدیه و شایان نزدیک اومد و دست دور کمر باریکم

حلقه کرد.

– زیادی داری عشوه میریزی، حواست به خودت

هست؟

نفسم و کلفه بیرون فرستادم.

– من هر کاری کنم تو میگی عشوه میریزی، بی جنبه

بودن سالارت به من ربطی نداره آقای سلطانی!نیشگونی از پهلوم گرفت.

– که آقای سلطانی! نه؟

دندونام و به نمایش گذاشتم و سعی کردم دستش و از

دور خودم آزاد کنم.

– دقیقا، آقای سلطانی!

هر چی تلش میکردم تا دستش آزاد بشه نمیشد، با

صدای سرفه ی شایان، حافظ محکم تر من و توی

بغلش گرفت، شایان چشماش و به چشم های حافظ

دوخت.

– چیزی که میخواستید امادست، کی براتون بیارم؟

ترسیده از اتفاق جدید و بد به حافظ نگاه کردم.

– فعل نمیخواد، آخر شب بیارش.

شایان اطاعت کرد و رفت کنار هدیه نشست، حافظ

سنگینی نگاهم و احساس کرد و بهم نگاه کرد.

– چیه؟ چشمات ترسیده.

با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:

– باز داری چیکار میکنی؟

لبخندی دختر کشی زد.

– یک پروژهی عالیه، فقط حواست باشه این روزا

زیاد بیرون نری کسی نبینتت، مخصوصا آوا.

تنم زیر دست های بزرگش لرزید که حافظ سرش و

نزدیک گردن و گوشم کرد تا نفس های داغش به

پوستم برخورد کنه و آروم بشم.

– باز که داری میلرزی؟ اون قرص های کوفتی و

نمیخوری؟

سرم و بالا و پایین کردم.

– چرا میخورم؛ حافظ داری چیکار میکنی؟ چرا کسی

نباید ما رو ببینه؟چیزی نگفت و موبایلش و به اسپیکر وصل کرد و

آهنگی گذاشت.

صدای دست زدن بلند شد، حافظ شمع و روشن کرد و

تهمینه خانوم آوا رو بغلم داد.

سه تایی پشت کیک ایستاده بودیم و با صدای دست

زدن بقیه شمع و آروم فوت کردیم و آوا با ذوق لبخند

زد.

– حافی، حافی.

حافظ خیلی سریع آهنگ و قطع کرد و سرش و پایین

آورد تا متوجه حرفی که آوا زد بشه.

– تو چی گفتی الان توله؟

آوا در حالی که دور لبش از بزاق دهنش پر شده بود

دوباره گفت:

– حافی.حافظ یک تای ابروش و بالا داد و نگاهش و به من

دوخت.

– حافی کدوم قرمساقیه؟

درحالی که سعی میکردم لبخندم و کنترل کنم، دستم و

پشت گردنم فرستادم.

– فکر کنم باباشه.

حافظ به آنی صورتش سرخ شد و چشم غرهای به آوا

رفت که آوا اخمی کرد و با عصبانیت گفت:

– حافی، حافی.

 

بعد از رفتن مادر پدر حافظ به کمک هدیه خونه و

جمع و جور کردم و ظرف ها رو داخل ماشین

لباسشویی گذاشتم و به این فکر کردم که چطور باید به

حافظ خبر خوبی که دارم و بدم؟هدیه به کانتر وسط آشپزخونه تکیه داد.

– دم مامانم گرم، چه خونهای بازسازی کرده.

چپ چپ نگاهی بهش انداختم.

– مادرت فقط هزینه داده، اینایی که میبینی سلیقه منه.

هدیه پشت چشمی نازک کرد و یک گیلس از داخل

سبد روی کانتر برداشت و خورد.

– حالا اگر گذاشتی یکم خواهرشوهر بازی در بیارم.

آخرین ظرف و خشک کردم و داخل کابینت گذاشتم

که حافظ و شایان وارد آشپزخونه شدن.

– هدیه؟ بریم؟

هدیه در جواب شایان سرش و تکون داد و بعد از

بوسیدن گونم و برداشتن کیفش از خونه خارج شدن،

حافظ گوشهی در ایستاده بود، با انگشت شست کنار

لبش و مالید و نزدیک شد.

– آوا خوابید، کارت تموم نشده؟درحالی که توی ذهنم در حال نقشه کشیدن بودم، برای

آخرین بار نگاهی به آشپزخونه انداختم و با روشن

کردن عود بیرون اومدیم.

خواستم سمت اتاق برم و لباسم و عوض کنم که حافظ

دستم و کشید و روی کاناپه های جدید خونه که به

رنگ فیروزهای بودن انداخت.

– کجا با این عجله بیا اینجا بشین ببینم.

با خستگی سرم و به سینش تکیه دادم و پاهام و روی

مبل دراز کردم. حافظ دستش و عقب برد و زیپ

پیراهن کوتاه سرمه ای رنگم و پایین کشید و استین

های کوتاهش و از روی شونم پایین انداخت.

– لباست و در بیار.

به خاطر خیس شدن لباسم و نفوذش به پوستم لرزی به

بدنم نشست.

– سردمه، نمیخوام.سرش و جلو آورد و گاز ریزی از گوشم گرفت.

– شد یک بار یک چیزی بگم و تو انجام بدی؟

 

سرم و بالا بردم تا بتونم به چشمای وحشیش نگاه کنم.

– اگر انجام نداده بودم که اینجا نبودم، توی بغلت،

دختری هم به اسم آوا توی اتاق وجود نداشت.

با زور بازو موفق شد لباسم و در بیاره و پایین مبل

بندازه، پتوی نازکی که روی دسته ی مبل بود و

برداشت و روی تنم انداخت و دستاش و قاب بالا تنم

کرد.

– یادته که نتونستیم اون دفعه بریم سفر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

میگه ظرفارو گذاشتم ماشین لباسشویی😂💔

Eirn
Eirn
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

وای جررر😂😂

panah💫
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣🤣عجباا

هیشکی
هیشکی
1 سال قبل

مبشه امروز بخاطر عید یه پارت دیگم بدی؟
تولوخدا بخاطل من🥺

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x