رمان رخنه پارت ۱۲۸

4.3
(24)

 

 

 

کش و قوسی به بدن گرفتهام دادم و سرم و روی

سینهی حافظ جا به جا کردم.

– اوهوم، یادمه، به خاطر کار های جنابعالی نتونستیم

جایی بریم.حافظ آروم سرش و تکون داد و لباس زیرم و در آورد

و روی زمین انداخت و مشغول ماساژ دادن شونه هام

شد.

– اره، حالا حالا ها هم نمیتونیم بریم جایی، حتی از

خونه هم نمیتونیم خارج بشیم.

به کل تمام نقشه های خوبم پر کشید و جاش و به

نگرانی داد، با چشم های گرد شده خواستم برگردم که

اجازه نداد.

– برای چی؟ چرا؟ حافظ داری چیکار میکنی؟

سرشونم و نرم بوسید.

– به خاطر آوا، نمیخوام از دستش بدم، هنوز زوده

نیکی.

کلافه شده بودم از حرف زدن های نصفه نصفش.

– حافظ چی میگی آخه؟ یعنی چی؟ چرا کامل حرفت و

نمیزنی؟دستاش و دورم حلقه کرد.

– کریمی، یک پسر داره، الان شیش سالشه، آوا رو

میخواد نشون کنه واسه پسرش.

با تموم شدن حرفش نفس راحتی کشیدم و ضربهای به

پیشونیم زدم.

– تو رسما دیوونهای حافظ. از الان میخوای اینطوری

برخورد کنی پس پسرت هم بزرگ بشه مثل تو میشه!

اون وقت آوا هم گرفتار شما دوتا میشه.

 

غرید:

– اینکه نمیخوام بچم و شوهر بدن دیوونه بودنه؟

درضمن، فعل پسری وجود نداره، هر چند اگر هم بود

خودم میدونستم چطوری باید ازش یک امیرحافظ

سلطانی با بروزرسانی جدید درست کنم.سرم و به تایید تکون دادم و توجهی به حرفی که زد

نکردم.

– آره دیوونهای!

نگاه ترسناکی بهم انداخت.

– دیوونه بودن و توی تخت که نمیخوای ببینی؟

دروغ بود اگر میگفتم دلم نمیخواست، جدیدا تند به تند

دلم هوس حافظ و میکرد و حالا به خاطر شلوغ بودن

سر حافظ نزدیک ده روز بود که هیچ عشق بازی

نداشتیم. هر چند به خاطر فسقلی توی شکمم میترسیدم.

– دیوونهی رومانتیک نداریم؟

موهام و کنار زد و با پشت دست گردنم و نوازش

کرد.

– فقط یک دیوونهی فراری از تیمارستان و داریم که

سالارش دو دقیقه هم نمیتونه آروم بگیره و کم کم داره

حس میکنه پنسشکواله.ابروهام بالا پرید و از داشتن رابطه پشیمون شدم، قبل

ها که این و بهش گفتم به شدت برخورد کرد و نزدیک

به چند روز باهام حرف نزد.

حالا انقدر راحت میگفت پنسکشواله؟

– حافظ خستم، بذار برم بخوابم.

بلند شد و دستش و زیر کمر و زانو انداخت و از روی

مبل بلندم کرد.

– سنگین شدی.

ریز ریز خندیدم.

– شاید حاملهام و حالا دو ماهمه و پسرت زیادی

بزرگه!

لبخند غمگین حافظ و دیدم، هنوز فکر میکرد امکان

پذیر نیست، منم باورم نمیشد تا وقتی که یواشکی رفتم

آزمایشگاه و آزمایش دادم.

#گذشته

اوا رو توی بغل مامان گذاشتم و رفتم تا خورشت قلیه

ماهی که روی گاز بود و چک کنم، قبلش یک هویج

از روی میز برداشتم و گاز زدم و با پیچیدن طعم

شیرینش زیر زبونم غرق لذت شدم.

جلوی گاز ایستادم و درب قابلمه و برداشتم که بوی

قلیه ماهی زیر بینیم زد و صورتم از بوی بدش جمع

شد.

– مامان؟

با صدای بلند مامان و صدا زدم تا بیاد و غذا رو چک

کنه، چند روزی بود که هر چی درست میکردم خوب

در نمیاومد و حافظ هم چیزی نمیگفت.مامان آوا رو روی زمین بین عروسک هاش گذاشت

و وارد آشپزخونه شد.

– چته باز مامان مامان.

ملقه و به دست مامان دادم.

– چرا انقدر بوی ذوق میده؟

نگاه چپ چپی حوالهام کرد.

– باز درست ماهی و پاک نکردی؟

شونهای بالا انداختم و یک گاز دیگه به هویجم زدم.

– ماهی و من پاک نکردم، آماده خریدم.

مامان کمی از بوی خورشت و وارد مشامش کرد.

– این که بوی ذوق نمیده؟ به خاطر تمر هندی، چون

دوست نداری الان هم این بو و دوست نداری.

چیزی نگفتم و با کم کردن زیر شعله در کابینت و باز

کردم و زعفرون و خوب سابیدم تا شربت درست کنم،حافظ عاشق شربت زعفرون و نعنا بود. شاید برای

همین بود که هیچ وقت از دستش آسایش نداشتم.

زعفرون و به همراه شکر و آب توی پارچ ریختم و

خوب همزدم، چند قالب یخ داخل پارچ انداختم و یک

لیوان شربت برای خودم ریختم و با ولع خوردمش.

باقی شربت و داخل یخچال گذاشتم و آشپزخونه و

ترک کردم و روی کاناپه دراز کشیدم تا کمر دردی

که از صبح داشتم کمی کم بشه.

 

آوا خودش و بهم رسوند، توی بغلم گرفتمش که سرش

و به سینم چسبوند و چشماش و بست.

مامان جلوی تلویزیون رفت و مشغول دیدن فیلم های

ترکی مورد علقش شد.کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

ولی اون خواب زیاد طول نکشید و با دردی که زیر

شکمم احساس کردم بیدار شدم.

دستم و روی شکمم گذاشتم و حس کردم لباس زیرم

مرطوب شده، بعد از دو دوتا چهارتا کردم حدس زدم

که زمان پریودیم رسیده و حتی دیر هم شده.

مامان با دیدن صورت درهمم سرش و سوالی تکون

داد.

– آوا رو میبری توی اتاق؟ پریود شدم درد دارم.

مامان آوا رو بغل کرد و بعد از گذاشتنش توی اتاق

بدو بدو خودش و بهم رسوند و دست زیر بغلم انداخت

و کمک کرد بلند بشم و سمت سرویس برم.

هنوز چند قدم برنداشته بودم که مامان هینی کشید.

– خاک به سرم، دختر؟ تو که کل زندگیت و با خون

یکی کردی؟ پریود شدی یا عروس؟برگشتم و با دیدن مبل که کثیف شده بود و اه از نهادم

بلند شد.

 

– مامان میشه شست اون و، تروخدا کمکم کن دارم از

درد میمیرم.

به سختی به سرویس رسیدم و سعی کردم با کمر درد

شدیدی که داشتم لباس های کثیفم و با لباس های

تمیزی که مامان برام آورده عوض کنم.

وقتی خون توی لباسم و دیدم شک کردم، اون یک

خون عادی نبود ولی بیخیال شدم و بعد از گذاشتن بد

و شستن دست و صورت گر گرفتم از سرویس خارج

شدم و دوباره توی سالن روی مبل دو نفره دراز

کشیدم.

هر چی میگذشت دردم شدید تر میشد تا جایی که جیغ

بلندی کشیدم و مامان هراسون کیسه آب گرم و از

روی کمرم برداشت.

– پاشو دختر، پاشو باید بریم دکتر داری تلف شدی.سرم و به طرفین تکون دادم.

– نمیخوام.

مامان توجهی بهم نکرد و لباسم و آورد.

 

مامان به زور لباسام و تنم کرد و با تاکسی بانوان

مخصوص خودش تماس گرفت و منتظر موند، با

صدای موبایل مامان، به نگهبان جلوی در گفت تا

پارکینگ و باز کنه، به سختی از خونه خارج شدم و

توی ماشین نشستم.

– خانوم برو نزدیک ترین بیمارستان بچم مرد.

مامان تا خواست در و ببنده صدام و بالا بردم.

– آوا، آوا توی خونه تنهاست، من خودم تنها میرم.

مامان که بین دوراهی مونده بود با صدای راننده به

خودش اومد.- خانوم زود باش داری استخاره میگیری؟

مامان در و بست و قبل از حرکت ماشین گفت:

– خانوم تروخدا حواست باشه، نیکی رسیدی با تلفن

اونجا بهم زنگ…

راننده نذاشت مامان ادامه بده و گازش و گرفت و

حرکت کرد، ماهرانه و با سرعت به طرف بیمارستان

رفت و نفهمیدم چطوری کمک کرد تا روی برانکارد

بخوابم، ولی آخرین تصویری که دیدم نگاه نگران

دکتر بود و تاریکی مطلق…

***

– شما همراهشید؟

چشمام و آروم باز کردم و به مکالمهی دکتر و راننده

گوش دادم.

– راننده تاکسیم، مامانش زنگ زد تاکسی گرفت

دختره و سوار کردم اومدیم، حالا منتظرم خانوم به

هوش بیاد شماره مامانش و بدم پرستار و برم.دکتر سرش و تکون داد.

– یک آزمایش باید بگیریم ازشون، احتمالا سقط جنین

داشتن.

با حرف دکتر انگار از بالای بلندی روی زمین پرت

شدم، به سختی نالیدم:

– من… من حامله نبودم.

دکتر با دیدن چشم های بازم نزدیکم اومد.

– آخرین بار کی پریود شدی؟

کمی فکر کردم و با به یاد آوردن تاریخ گفتم:

– دهم اردیبهشت.

 

دکتر سرش و به طرف نی تکون دا .د- یک ماه و نیم پیش آخرین پریودیت بوده و میگی

حامله نبودی؟!

راننده تاکسی بیرون رفت تا بتونم راحت تر حرف

بزنم.

– من… دکتر به من گفت نمیتونم حامله بشم!

دکتر بعد از نوشتن چند تا چیز توی برگه پرستار و

صدا زد و رو بهم گفت:

– چرا؟

– ام اس دارم، به خاطر قرص ها دیگه نمیتونم باردار

بشم.

دکتر چیزی نگفت و به پرستار دستور داد تا ازم یک

آزمایش خون بگیرن و در اسرع وقت براش ببرن.

– به سمیعی بگو بیمار و ببره پیش ماما، سونوگرافی

باید انجام بده.پرستار سرش و تکون داد و چشمی گفت، بعد از

رفتن دکتر و گرفتن آزمایش من و به سمت اتاق ماما

بردن و بعد از گذشت دقیقه ها که برام عذاب آور بود،

ماما دستگاه و روی شکمم تکون داد.

– چشمت روشن، هنوز زندست!

نفهمیدم چطور قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و

بین موهام پنهون شد.

– چطور… چطور ممکنه؟ من، من پیش چند تا دکتر

رفتم، گفتن نمیشه!

دکتر چند بار دستگاه و تکون داد و بعد از زدن چند تا

دکمه صدایی توی کل اتاق پیچید که خیلی وقت بود

نشنیده بودم.

صدای قلب بچم، صدای قلب بچهای که مثل معجزه

اومده بود و حتی بعد اون همه خونریزی و حدس

دکتر سقط نشده بود.چشمام و بستم و توی دلم بار ها خدا رو شکر کردم و

اشک ریختم.

دکتر خندید و بعد از پاک کردن شکمم کمک کرد تا

بلند بشم.

– بابای بچه خبر داره؟

تلخ خندیدم.

– من خودمم خبر نداشتم چه برسه به بابای بچه، ولی

مطمئنم باور نمیکنه!

دکتر سرش و تکون داد و پشت میزش رفت.

– یک سری دارو برات مینویسم، به خاطر دسته گلی

که به آب دادی باید خیلی مراقب بچه باشی، خطر رفع

شده ولی احتیاط شرط عقله.

سرم و تکون دادم و دکتر تند تند روی نسخه چیز

هایی نوشت و به طرفم گرفت.

– چند ماهه دیگه بیایید برای تعیین جنسیت، میخوام

دفعه بعدی بابای این فرمان کوچولو رو ببینم.

#حال

حافظ روی تخت گذاشتم و پتو رو تا روی سینه های

برهنم بالا کشید.

– برو اونور باید دوش بگیرم بدنم بوی غذا میده…

حافظ لباساش و با یک شلوارک عوض کرد و زیر

پتو خزید و بدن ظریفم و بین دست و پاهای بزرگش

اسیر کرد.

– حافظ پات و بردار سنگینه…

سرش و توی موهام فرو کرد و عمیق بو کشید.

– خیلی داری ناز میایی دیگه، داری اون روی سگم و

بالا میاری…دست و پاهاش و به سختی از روی خودم کنار کشیدم

و از روی تخت بلند شدم که حق به جانب چشم غره

ای رفت.

– میذاری دو دقیقه بخوابیم یا نه؟

نوچی گفتم و تازه فهمیدم با بدن کامل برهنه جلوی

چشم های هیزشم، قری به باسن و کمر خوش فرمم

دادم که نگاهش روی شکمم خورد.

– داری از کنترل خارج میشی، از فردا برات برنامه

غذایی مینویسم باید طبق اون پیش بری و ورزش

کنی، زن شکم گنده نمیخوام…

 

ابرویی بالا انداختم.

– لیاقتت همون مرسدس که نتونست یک شکم برات

بزائه، در عوض قراره من برات دوتا شکم بزائم.

چند لحظه فکر کرد، انگار داشت تمام حرفام و کنار

هم میچید، با ریز شدن چشماش فهمیدم که داره دو

هزاریش میفته و تا بلند شد خودم و داخل سرویسانداختم و در و از پشت قفل کردم که مشت حافظ به

در خورد.

– باز کن این در و ببینم؟ چی میگی واسه خودت؟

یعنی چی پسرت بزرگ بشه مثل خودت میشه؟ یعنی

چی شاید حاملم و حالا دو ماهمه و پسرم سنگینه؟

یعنی چی که قراره دو شکم بزائی؟ نیکی باز کن این

درو…

جملهی آخر و با غیظ گفت و من با شرارت شونهای

بالا انداختم.

– پسرم دلش میخواد دوش بگیره و یکم غذا بخوره، از

صبح فقط یک پرتقال خوردم.

 

حافظ کم کم داشت صداش بالا میرفت که فهمید آوا

خوابه.- باز کن این درو نیکی، تو الان حاملهای تو حال

خودت هم نیستی به پسرم آسیب میزنی، وا کن میگم

آوا خوابه الان بیدار میشه.

دوش آب و باز کردم و با خیال راحت دوشم و گرفتم،

از داخل کابینت روشویی دنبال حوله گشتم اما انگار

همشون و گذاشته بودم تا بندازم داخل ماشین

لباسشویی و هیچ حولهای نبود.

اروم چند تقه به در زدم.

– بابای پسرم اونجایی؟ من حوله ندارم، حوله بیار.

کمی گذشت که صداش و شنیدم.

– آوردم باز کن…

تا در و باز کردم حافظ با احتیاط و سریع وارد شد و

در و قفل کرد.

– چیکار میکنی؟ آوا تنهاست برو اونور.

دستش و از روی پایین تنم تا روی سینم کشید.- آوا خوابش فعل سنگینه، گذاشته مامان و بابا و

داداش کوچولوش یکم بازی کنیم.

سرش و خم کرد و درحالی که چشماش به چشمام

خیره بود مکی به سینم زد و آهم توی فضای بخار

گرفتهی حموم اکو شد.

– مامان کوچولو خیس کرده که.

چشمام و بهم فشردم، حافظ پایین رفت و مقابل پاهام

زانو زد و خواست دستش و روی بدنم بکشه و واردم

کنه که جلوش و گرفتم.

– من حافظ، دکتر گفته نه! نمیشه!

دندون قروچهای کرد.

– ریدم تو این حاملگی بی موقعه.

اخمی کردم و درحالی که سعی میکردم با چسبوندن

پاهام بهم دیگه مانع فعال شدن غریزه های زنونم بشم

حوله و ازش گرفتم.- پسرم خیلی هم به موقعه اومده، میخواستی هیچ وقت

حامله نشم؟ ناشکری نکن حافظ.

 

در و نصفه باز کرد و یک شورت نخی بهم داد.

– این از همون مامان دوز های قدیمیته هنوز داری؟

شورت و ازش گرفتم و پوشیدم.

– جواب من و بده!

انگار دنبال چیزی میگشت و صداش از چاه مستراح

میومد.

– به خاطر همین میگن نیا بیرون، چون الان کولر ها

روشنه و سرما میخوری.

پوفی کشیدم که در باز شد و با یک پیرهن نخی

گلگلی وارد شد و از سرم ردش کرد و مثل یک بابا

لباس و تنم کرد.

– سوتین ندادی!دستام و از استین های کوتاه پیراهن رد کرد.

– خوب نیست برات الان.

محکم پام و به زمین کوبیدم که به خاطر خیس بودن

زمین و سر بودن دمپایی حموم نزدیک بود بخورم

زمین که حافظ دستم و گرفت و تشر زد.

– نیکی آروم بگیر.

با دادی که زد بغضم گرفت و مثل یک دختر بچهی

لوس سرم و توی سینش مخفی کردم.

– باز تو حامله شدی لوس شدی؟ تا یک چیزی بگم

میخوای بزنی زیر گریه؟

اشکم روی بدن لختش چکید، بینیم و به بدنش کشیدم.

– عن دماغت و نمال به من.

سرم و کمی بالا بردم و از سینش گاز محکمی گرفتم

و با صدای بغض دارم نالیدم:

– به من گیر نده.خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت، دستام و بالا بردم تا

بغلم کنه.

– بریم لالا کنیم.

سرش و متحیر به چپ و راست تکون داد.

– نیکی جدید متولد شد.

 

– پاشو، نیکی، پاشو بسه باید بریم دکتر…

بالشت کنارم که متعلق به حافظ بود و برداشتم و بغل

کردم و مثل همیشه بوی عطرش و وارد مشامم کردم،

ولی اون بو دیگه برام لذت بخش نبود و تنها تهوع آور

بود.

با چهرهای درهم بالشت و به عقب خواستم پرت کنم

که حافظ گرفتش.

– بو گند گرفته، درار بنداز لباس شویی.حافظ عصبی غرید:

– کصشعر نگو نیکی میگم بلند شو…

پتو و محکم دور بدنم پیچیدم.

– چقدر حرف میزنی دیوونم کردی، بذار دو دقیقه

بخوابم.

محکم مچ دستم و گرفت و کشید که سرم محکم به

عضله های همچون سنگ شکمش برخورد کرد.

– سرم حافظ، سرم، مگه گونیه سیب زمینی گرفتی

دستت؟

چشمام هنوز بسته بود و با اون صدای گرفته غر

میزدم.

حافظ دست انداخت زیر پام و بلندم کرد و طرف

سرویس رفت، این و از بین پلک های که یواشکی باز

کرده بودم دیدم.صدای شیر آب اومد و منتظر بودم حافظ مثل یک

بچهی کوچیک دست و صورتم و بشوره که یهو

احساس کردم که زیر لباسم خیس شد.

هول کرده چشم باز کردم که دیدم توی وان گذاشته و

در حال برداشتن دوش سیاره.

– حافظ، خیلی، خیلی…

چشم غرهای بهم رفت و تهدید گونه ادامه داد:

– خیلی چی؟

متقابل چشم غره رفتم.

– بی تربیتی!

حافظ بی اهمیت به من مشغول خیس کردن سر و

صورتم شد و وقتی فهمید کامل خواب از سرم پریده

پیرهن و از تنم درآورد و به همراه همون شورت گل

گلیم داخل سبد انداخت و با حوله سمتم اومد.

– پاشو، آوا رو آماده میکنم، بعد میام سراغ تو، لباسات

و که پوشیدی میریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x