رمان رخنه پارت ۷۱

4.3
(15)

 

 

سر تکون داد.

ترجیح دادم وقت رو با ارزش تر بشمرم و سوار اسانسور شدم.

از این موضوع خیالم راحت بود که صد در صد حافظ وسط جلسه مهمیه و امکان نداره با گوشیش بتونه دوربین های ساختمون رو زیر نظر بگیره و حتی وقت سر خاروندن هم نداره.

 

به پایین که رسیدم برای این که توجه سرایدار رو به خودم جلب نکنم ترجیح دادم از درب پشت درخت مجنون رد بشم.

مدام توی ذهنم داشتم روی این تمرکز می کردم که صدایی از قدم هام در نیاد و حتی مجبور شوم برای کنترل کردن آوا سرشو روی شونم بزارم.

 

تموم شد …

بالاخره من از قفسی که حافظ برام ساخته بود نجات پیدا کردم.

اما عمرا اگر این این کوچه فرعی و اختصاصی حتی تاکسی رد می زد و باید با وجود وسایلم و آوا تا سر خیابون پیاده می رفتم.

 

***

رسیدم.

این همون دربی بود که هزار بار امیدوارانه ازش بیرون اومدم و نا امید دوباره برگشتم.

هرچقدر که بحث و جدال با مامانم رو داشتم باز هم اون حاضر میشد منو قبول کنه و عصبانیتش فقط چند روز بیشتر طول نمی کشید.

 

اما یقینا هنوز هم سرسنگین بود باهام و درب رو برام باز کرد.

انگار برای آوا بیشتر از من دلش تنگ شده بود که به محض دیدنش کلا منو فراموش کرد و بچه رو از بغلم گرفت.

 

برای اعلام حضورم با صدای نسبتا بلند که زه گوشش برسه توی خونه گفتم:

– سلام

 

– علیک سلام!

 

داخل شدم و به خونه نگاه کردم.

مثل همیشه تمیز.

بوی غذا می اومد و صدای مامان.

روی مبل وا رفته نشستم که سمتم چرخید:

– مطعنی ادم برات بپا نذاشته؟

 

 

شالم رو از سرم کشیدم.

– گمون نمی کرده که بخوام برم، کسی رو اجیر نکرده.

 

برای آوا چایی شیرین درست کرد و توی شیشه دستش داد که بتونه راحت تر بشینه و بچه فوضولی نکنه.

– حداقلش امیدوارم سر عقل اومده باشی.

 

دستی به پیشونیم کشیدم.

سرگیجا اجازه نمیداد خوب تمرکز کنم و محض رعایت ادب جلوی مامانم فقط با تکون دادم سرم حرفش رو تایید کردم.

– چته؟ رنگ و رو نداری! صبحانه خوردی؟

 

با یادآوری دیشب ک حتی شام هم نخورده بودم و صبح هم حرف های حافظ و مرسده نذاشت لقمه ای از گلوم پایین بره، جواب دادم:

– نه میلم نبود …

 

نفسش رو فوت کرد و بلند شد.

– هیچی نمیخوری دم به دم ضعف میکنی معدت عصبی میشه میزنه به مغزت اون وقت میای پاچه منو گاز میزنی!

 

دندون قروچه کردم و با دیدن خامه و عسل توی دستش سر ذوق اومدم.

مامان حتی اگر نون خالی هم به دستم میداد قطعا برام خوشمزه ترین غذا به حساب می اومد و تنها چیزی ک توی درست کردنش مهارت نداشت، فسنجون بود.

 

لقمه رو توی دهنم گذاشتم و از ترس این که حافظ رسیده باشه خونه و نبودنم رو متوجه بشه بی اختیار پاهام به لرزه در اومد و حالت اشوبی ناشی از استرس سراغم اومد

 

 

– بجو لقمه‌ت رو دیگه! میخوای همیجوری توی دهنت نگهش داری؟

 

با حرف مامان به خودم اومدم.

انقدر غیر عادی شده بودم که اونم متوجه شد؟

– با تو ام نیکی! کجا سیر میکنی؟

 

پشتم ناخودآگاه لرزید و لقمه رو به زود جوییدم.

– هیچی …اینجام! چی شده؟

 

اخم کرد.

– پنج شب نیومدی زیر سقف خونه حلال، رفتی هم سفره حافظ شدی یه چیزیت شده دیگه، چیز خورت که نکرده ولی تو‌ انگار خودت یه طوریی!

 

مادر ها می تونستن از چهره بچه هاشون خیلی چیز ها رو بخونن.

مثلا این که من الان توی چه حالیم و چه حسی دارم حتی نیاز به پرسشش هم نبود اما خمه ادم ها قرار نبود شبیه هم باشن.

مامان من دقیقا از همون دست ادم هایی به حساب می اومد که با این که می تونست حرب دلم رو بخونه اما وادارم می کرد در موردش حرف بزنم.

 

– وقتی خودت میدونی چرا باز می پرسی؟

 

مامان دوباره آوا رو بغل کرد.

حتی بیشتر از بچگی های من داشت براش زحمت می‌کشید و اگر نبود من حتی از پس این که بخوام تا دو سالگی بزرگش کنم رو بر نمی اومدم.

– تو اولادمی، ازت نپرسن چته؟

 

زیر لب “نچ” گفتم و خواستم ادامه بدم که صدای زنگ تلفن خونه مزاحممون شد.

از رنگ و روم قابل تشخیص بود که دارم به چی فکر میکنم و هول زده به مامان گفتم:

– حافظه …نگو، بهش نگو من اینجام ها! حواست باشه.

 

مامان از جاش بلند شد و سمت تلفن رفت که بچه رو از دستش گرفتم.

– عه خب حالا تو هم کولی بازی نکن شاید اصن خالت باشه.

 

خدا می دونست توی دلم چقدر داشتم دعا دعا می کردم که هر کس جز امیر حافظ پشت خط باشه و با سلام و احوال پرسی گرم مامان نفس راحتی از رها شدن خیالم کشیدم.

 

خوشبختانه اون نبود چون مامان بعد از طلاق من دیگه هیج وقت اینجوری با حافظ حرف نزده بود و وقتی هم اسم خاله رو اورد بیشتر آسوده شدم …

 

***

حالم بد بود.

مثل همیشه نبودم.

اثر استرس یا هرچیزی که بود داشت پوستم رو از استخوانم جدا می کرد.

من دارو داشتم؟

 

مامان آوا رو برده بود با خودش خرید و دست تنها خودم رو به کمد رسوندم که دارو هایی که قایم کرده بودم رو بتونم پیدا کنم.

دست هام لرزش داشت و در عین حال که انجماد رو توی تک تک سلول های بدنم میتونستم حس کنم، کف دست هام عرق کرده بود و پارادوکس عجیبی بهم منتقل می کرد.

 

روی قوطی قرص رو نگاه کردم و با دیدن جمله “استفاده بیماران قلبی و زنان باردار از این دارو ممنوع می باشد” سرم سوت کشید.

 

باردار بودم.

اما این قضیه تنها چیزی بود که می خواستم نباشم؟ اگر ضرر داشت پس حتما می تونست اسیب بزنه و اینحوری حتی اگر حافظ هم اجازه نمی داد که سقطش کنم باز هم می تونستم از این راه وارد عمل بشم.

 

حتی توی عمق فاجعه هم نمی تونستم دست از فکر کردن به این ماجرا بردارم و دو تا از همون قرص لعنتی رو توی دهنم گذاشتم.

اهمیت نداشت چی میشه، فقط آب رو با پارچش سر کشیدم و از گوشه لب هام قطره هایی سرازیر شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x