رمان رخنه پارت ۷۳

4.4
(17)

 

 

بدون این که منو معاینه کنه فهمید یا میشد تقصیر رو گردن پرستار دهن لقش انداخت؟!

پس چرا بهادر بیرون نمیرفت و همونجا بالا سرم ایستاده بود.

 

دکتر شالم رو کنار زد تا ضربان قلبم رو اندازه گیری کنه و نگاه بهادر روی یقه‌م درحال گردش بود.

انشگت زیر چشم هام گذاشت و با چراغ قوه توی دستش نگاهی انداخت که اشک توی چشمم جمع شد.

– سابقه بیماری خاص داری؟

 

باید میگفتم؟

جلوی بهادر که هیچ چیز از زندگی شخصی من نمیدونست باید حرف میزدم؟

مثل این که چاره ای نبود و زیر لب در کمال ترس و دلهره لب زدم:

– ام اس (MS) دارم!

 

حتی نمی‌خواستم توی صورت بهادر نگاه کنم که متوجه واکنشی از سمتش باشم و همین امر داشت بیشتر از قبل معذبم می کرد.

 

دکتر که اصلا قصد نداشت از سوال پرسیدن دست برداره، فشار ارومی به زیر شکمم اورد و درد عمیقی تمام جونم رو اسیر کرد.

– ماهیانه ای یا …؟

 

با حرف بهادر، دکتر حرفش نصفه قطع شد.

– یا چی؟

 

اخم های دکتر توی هم رفت.

– شما چیکارشی؟

 

بهادر نیم نگاهی به من انداخت.

– همسرشم! مشکلیه؟

 

این طرز درست برخورد نبود اما نگاه تحقیر امیز دکتر انگار درست روحش رو ناخون کشید.

– طوری که بیماریش شوکه شدی به نظر نمی اومد همسرش باشی!

 

 

از حرف دکتر خرده گرفت.

و این واقعا حقش بود چون بدون اجازه من خودش رو همسرم معرفی کرده بود و باعث شد دکتر راجب بحث های زنونه جلوی اون حرف بزنه.

– شما دکتری یا مفتش؟

 

اخم کردم.

حداقل الان که توی این وضعیت بودم تحمل شنیدن کلمات ازاردهنده رو نداشتم و دکتر که حداقلش فهمیده تر از بهادر کله شق بود سعی کرد فضای متشنج رو آروم کنه.

– بیرون تشریف داشته باشید، مشکلی بود صداتون میزنم.

 

اینجا اتاق تزریقات بود و فضای جداسازیش به دیوار کاذب نازکی مبدل میشد برای همین اطمینانی با سکرت موندن حرف هامکن نداشتم و با صدای آرومی لب زدم:

– من …من باردارم!

 

تعجبی نکرد.

عموما باید توقع چنین جوابی رو میداشت و بیشتر حس دلهره از نگاهش رو بهم منتقل کرد.

سرش رو تاسف بار تکون داد.

– باید با همسرت راجبش حرف بزنی، دارو هایی که مصرف کردی توش مقدار قابل توجهی سولفونامید (موادی که توی دارو های مسکن ازش استفاده میکنن و مقدار بالایی از اون باعث به خطر افتادن زندگی جنین و یا حتی مادر میشه) داره!

 

خواست سمت خروجی بره که در عین حالی بیجونی دست هام با سر انگشت استینش رو گرفتم.

– نه …ایشون همسرم نیستن!

 

مکث کرد و‌ نگاه کوتاهی انداخت.

از اولش هم‌ مشخص بود متوجه شده و بهادر از بدو تولد تا حالا همیشه توی دروغ گفتن ناشی بود.

– به هر حال من دکترم، وظیفه‌م رو باید انجام بدم …اینجا هم درمانگاهه، امکاناتمون کمه!

 

 

درد چیزی بود که حالا تحملش داشت برام هر لحظه سخت تر میشد.

– میرم …میرم بیمارستان پس!

 

دگتر که تازه بهم امپولی برای تسکین زده بود، گفت:

– توی بیمارستان دیگه نمیتونم کس دیگه ای رو جای همسرت جا بزنی، دردسر درست نکن.

 

از تختم فاصله گرفت و یه جورایی اتاق رو ترک کرد.

باید به بهادر میگفتم به مامانم زنگ بزنه تو همراهم بیاد.

همزمان حلالزاده وارد شد و نگاه ترحم بر انگیزی بهم انداخت.

– نگفته بودی!

 

حالا وقت سوال و پرسش نبود و منم زیاد مایل نبودم جواب بدم و برای همین جای جواب دادن، گفتم:

– به مامانم زنگ بزن، من حالم خوبه! نیاز نیست دیگه برم بیمارستان.

 

اخم کرد.

– این جواب من نبود، ضمنا خودتم نخوای من به زور میبرمت.

 

توی جام نیم خیز شدم.

– دارم میگم حالم خوبه بهادر، باید برم خونه پیش دخترم!

 

گوشیش رو از توی جیبش در اورد.

– عمه از سر و کول من پایین نمیاد اگر نبرمت بیمارستان، دخترت که تنها نیست …

 

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

چرا ترجیح میدادم جای بهادر حتی حافظ باشه اما به شرطی که با نگاه هاش سعی نکنه منو شرمگین کنه.

 

دست هام رو از تخت گرفتم و پایین اومدم.

من دیگه توجه نداشتم که کی راجبم چه فکری میکنه اما قطعا اگر میرفتم بیمارستان به جز این که راز جنین توی شکمم جلوی بهادر فاش میشد، حتی ممکنه بود از سقطش جلو گیری کنند و من اینو نمی خواستم.

 

شالم رو درست کردم و در حالی که بهادر سعی می کرد منو راهنمایی کنه، یکه تاز تا جلوی درب درمانگاه رفتم.

– منو برسون خونه، مامان برام جوشونده دم میکنه خوب میشم.

 

اخم کرد.

– به عمه گفتم بیاد بیمارستان، انرژیتو برای جر و بحث کردن با من هدر نده.

 

درب ماشین رو برام باز کر. که ناچار نشستم.

با اطلاع دادن به مامان، منو توی عمل انجام شده قرار داد و حالا اگر خودمم نمیخواستم باید میرفتم.

 

به محض نشستم برام‌ کمربندم رو بست و راه افتاد.

تازه میخواستم بابت این‌که سوال پیچم نمیکنه خداروشکر کنم که زبون باز کرد:

– این که راجب مشکلت به من چیزی نگفتی صورت مسئله رو پاک نکرد؛ چند وقت اینطوریی؟

 

اخم کردم.

من انقدر توان نداشتم که جواب بدم ولی یک بار برای همیشه باید توجیح می شد.

– چطوری ام؟ من چیزیم نیست تا الان هم نبوده …نگران نباش من خودم به مامان گفتم قرار بله برون رو کنسل کنه چون نمیخوام یکی دیگه رو وارد دردسر های زندگیم کنم.

 

پشت چراغ قرمز مکث کرد.

از برجسته شدن رگ های دستش و فشاری که داشت به فرمون می اورد میدش اوج عصبانیتش رو فهمید.

همه مرد ها از جمله بهادر که سعی میکرد خیلی خشمش رو کنترل کنه، یه روز به نقطه جوش می رسیدن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x