رمان رخنه پارت ۷۵

4.2
(19)

 

 

دست روی سرم گذاشتم.

بعد از تحمل کردن اون فشار لعنتی ناشی از قرص ها و دردی که داشتم، این بد ترین عذاب بود.

بوسه ای روی سر آوا گذاشتم تو حداقل ازش ارامش بگیرم و بعدش جوابش رو بدم.

– تو فکر میکنی من از خدام بود که حامله بشم؟

 

روسریش رو روی مبل انداخت و برق آشپزخونه رو خاموش کرد.

– از تو که بعید نیست، پس بیخود رفتی تو بغلش خوابیدی؟ گیرم که شیطون رفته بود تو جلدت بعدش چی؟ نمی تونستی قرص بخوری؟

 

اینجوری حرف زدن مامان باعث میشد شرم زده سرم رو پایین بندازم و از خودم منتفر بشم.

یا جورایی اون حتی روحش هم خبر نداشت که حافظ عمدا این کار رو انجام داده.

 

بیخیال جواب دادن بهش شدم.

اینطور که حرف می زد انگار من رو مقصر همه چیز می دونست و بحث کردن فقط باعث میشد دوباره من رو لنگ در هوا اواره کوچه و خیابون کنه.

 

با صدای آیفون سکوت سنگین بینمون خاتمه پیدا کرد و ترسیده رو به مامان‌ کردم.

– کیه؟

 

مامان که مثل من روحش بی خبر بود شونه بالا انداخت.

– لابد بهادره یه چیزی جا گذاشته.

 

بدون این که پرسشی از کسی که پشت دره بپرسه، درب رو باز کرد و من فقط چشم هام رو بستم تا به جای دیدن بهادر فقط سیاهی رو تحمل کنم.

 

انگار ذهنم هر بار که یک مرد بهم نزدیک میشد بی اراده دستور می داد که ازش منزجر بشم.

 

 

 

بهادر نبود …

انگار کائنات دست به دست هم داده بودن که تا دقیقا توی همون لحظه ای ثانیه من قلبم از تپش باز بمونه.

صدای مامان طوری هراسون بود که می تونستم حتی ندیده هم حالت صورت حافظ رو تشخیص بدم.

– شما آقا حافظ؟ من …فکر کردم …

 

ادامه حرف مامان با جواب و لحن تلخ حافظ به تاراج رفت.

– کجاست؟

 

مبل ساعت دقیقه پشت به درب ورودی بود و دید درستی به من نداشت.

– کی؟ چی کجاست؟

 

انقدر طنین نفسش زیاد بود که حتی از این فاصله هم باعث شد من بشنوم و توی کالبد خودم به لرزه در بیام.

– نیکی!

 

لرزش صدای مامان از بدن من هم بیشتر بود.

– یکم ناخوش بود، روی مبل خوابیده! چیزی شده؟

 

صدای قدم هاش نزدیک شد.

مردمک چشم هام توی کاسه بی قراره می کرد و همین که سایه‌ش باعث شد جلوی نور مهتابی به چشم هام گرفته بشه، نفسم کند شد.

– از کی خوابیده؟ چش بود؟

این سوال همزمان شد با بیرون اوردن آوا از بغلم و دور شدن از مبل.

 

از چشم باز کردن حراس داشتم.

از این که بخوام با شیر زخمی به اسم امیر حافظ رو به رو بشم می ترسیدم.

مامان از من دورش کرد و یه جایی نشوند که دید کافی به من نداشته باشه و از این بابت خیالم تخت شد.

 

– شکم خالی قرص خورده بود، تا دم مرگ رفت

 

من حتی دیگه از نفس کشیدن هم می ترسیدم.

از این‌ که فکر کنم بعد از باز کردن چشم هام چی ممکنه در انتظارم باشه خوف داشتم.

 

– بلندیش کنید ببرمش دکتر!

 

من رو می خواست ببره؟ چطوری فکر کرده بود من حتی با اون‌ یک قدمم از منطقه امن خودم دور میشم.

منتظر بودم مامان جوابش رو بده که دیگه امر و نهی واسه حال و بدم نکنه.

– نه الان از بیمارستان اومدیم، حالش خوبه! شما دستت چی شده؟

 

دستش چی شده بود؟ چرا باید کنجکاو میشدم؟ اصلا کاش قطع می شد و میشکست تا پا نشه بیاد اینجا.

– شیشه بریده!

 

تحریک شدم بلند بشم و نگاه کنم.

از روی نگرانی نبود.

خودش هم می دونست من چقدر در برابر خواب الکی مقوامتم کمه و از روی قصد کاری میکرد که بلند بشم.

 

– خدا بد نده! حالا طوری شده این وقت شب راه گم کردید اینجا؟

 

صدای خنده آوا از روی خوشحالی که باباش رو دیده بود باعث شد کمتر صدای حافظ به گوشم برسه و با دقت بیشتر تمرکز کردم.

– با نیکی کار داشتم؛ منتظر میمونم بیدار بشه!

 

لعنتی چرا از رو نمی رفت؟

دیگه حتی از دراز کشیدن روی مبل هم خسته شدم.

مامان که دید فایده ای نداره و نمیتونه دست به سرش کنه، گفت:

– پس من میرم اتاق نمازمو بخونم، شما مراقب آوا باش.

 

 

این بد ترین تصمیمی بود که مامان می تونست توی این شرایط بگیره.

من امیر حافظ رو درست مثل کف دستم می شناختم.

 

اون خلق و خوی ببر داشت …از اون دسته حیوانات وحشی که قبل از حمله غرش نمی کرد، توی سکوت به شکارش نگاه می کرد و نزدیک میشد تا اون رو بی سر و صدا بین پنجه هاش خفه کنه.

 

دیگه حتی احساس نمی کرد وسط جنگل باشه یا جایی توی زندگی واقعی و سیاه خودش.

این شکار بود که با گرفتار شدن هر لحظه به غلفت لعنت می فرستاد که اسیر شده …

 

من نقش اون شکار رو داشتم.

راهی برای فرار وجود نداشت …روی پلی ایستاده بودم که از هر دو طرف فرو ریخته بود و انتخاب فقط بین و بد و بد تر بود تا تسلیمم کنه.

 

صدای قدم شنیدم.

من از بسته نگه داشتن چشم هام دست نمی کشیدم و با این وجود می تونستم متوجه بشم که همین حالا چطوری بالا سرم ایستاده و داره نگاهم می‌کنه.

 

لرزیدم.

از خش صداش.

از جدیت کلامش.

– آدمی که خوابه رو میشه بیدار کرد، اما اونی که خودش رو به خواب زده رو هرگز …تو قرار نیست بازیگر خوبی بشی تا وقتی موقع به خواب زدن سعی کنی پلک هات نلرزن.

 

داشت امتحانم میکرد یا جدا متوجه شده بود که بیدارم.

چشم هام رو بیشتر روی هم فشار دادم و همزمان صدای پوزخندش توی گوشم پژواک شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x