رمان رخنه پارت ۷۶

4.1
(16)

 

 

– میدونی چقدر احمقانه به نظر میرسه که من دارم کمال آرامشم رو به کار میگیرم؟

 

جایز ندونستم بیشتر از این نقش بازی کنم.

ازش ترسی نداشتم که مرمک هم رو پشت پلک های خسته‌م پنهان کنم.

آروم چشم هام رو باز کردم.

درست همونجایی که حدس میزدم ایستاده بود.

 

صدام گرفته و خسته بود برای همین با مالیدن چشمم همزمان گلویی صاف کردم.

– واسه چی اومدی؟

 

یکم چرخید و رو به روم ایستاد.

چرا حرف نمیزد؟

چرا عصبی نبود؟

برای چی داشت به ریلکس ترین حالت ممکن توی چشم هام خیره میشد تا آستانه صبرم رو بسنجه؟!

 

– من نیومدم خِر کشت کنم تا برگدونمت …شایسته برام جواب آزمایشت رو فکس کرد …

 

پوزخندی زدم و صاف نشستم.

– خب که چی؟ خیالت راحت شد حامله نیستم؟ گیرت برداشته شد؟ حالا دیگه واسه چی اومدی؟

 

اخم کرد.

– منو چی فرض می کنی؟ نگاه نکن به این که دارم اینحوری آروم حرف میزنم که جلوی مامانت رسوا نشی … همین که تو گوشت نمیزنم رو باید مدیون بچه‌ی تو شکمت باشی.

 

این دیگه انتهای ماجرا بود.

تا قبل شک داشت ولی حالا شکش به یقین تبدیل شده بود.

– من زود تر از تو جواب آزمایشم رو می دونستم …اما میدونی چرا بهت نگفتم؟ چون تو باباش نیستی!

 

 

صورتش سرخ شد.

طوری که این سرخی به چشم هاش هم نفوذ کرد و خون توی مویرگ های چشمش جریان پیدا کرد.

هیستیک وار خنده ارومی زد که بیشار شبیه پوزخند بود.

– بامزه شدی، نصف شبی جوک میگی! بلند شو خودت‌ جمع کن نیکی.

 

توی صورتش خیره شدم.

حالا که دروغ به این بزرگی گفته بودم باید باید نفس خودم تمومش می کردم.

– چیه؟ چون نمیتونی با حقیقت کنار بیای باورش واست سخته؟

 

دستش رو روی گوش های آوا گذاشت.

– از خودت خجالت بکش، داستان تخیلی هرزگی رو واسا خودت نگه دار …نذار تو گوش بچه بره حداقل.

 

پا روی پا انداختم.

– از کی تا حالا بارداری یه زن از نامزدش که دیری نیست شوهرش بشه، هرزگیه؟

 

من نیکی بودم.

این چیزی بود که برای خودم ساخته بودم.

نمی خواستم چند سال دیگه که آوا بزرگ بشه با خودش فکر کنه چقدر زن بزدلی بودم که بی هدف از پدرش جدا شدم و حالا چشمم دنبال زندگیه اونه …

 

دوست داشتم به قوی بودنم افتخار کنه.

به خودش بباله از این که مادرش زیر بار حرف و زور سلطانی ها نرفته و سرش رو جلوی پدر بزرگ و اقوام پدریش بالا بگیره.

 

 

 

– جالبه! تو ازدواج کنی باعث میشه اسم سلطانی ها حفظ بشه، اگر من ازدواج کنم اون وقت مایه هرزگیه …از کی تا حالا قانون گذار شهر شدی؟

 

مبهم حرف زدنم باعث میشد کلافه بشه.

از کوره در بره در حالی که تمام تلاشش رو برای اروم بودن به کار بگیره.

 

– با کلمه ها بازی میکنی که از زیرش در بری؟ من دیگه بزرگت کردم …شناختمت …دروغ که بگی از دو کیلومتری بوشو حس میکنم.

 

تو هوا بی جون براش کف زدم.

من عاشق خار کردن حافظ بودم

تشنه دیدن این حالتی که توش هیچ عزت نفسی دیده نمیشد.

 

– افرین زرنگ شدی، ولی جناب این دفعه تیرت به سنگ خورد …همین الان با بابای بچه‌م رفته بودم بیمارستان.

 

کاش این مات و مبهوت بودنش رو میتونستم با گرفتن عکس ثبت کنم.

هر وقت و هر جا که غرور کاذبش باعث میشد از حدش رد بشه نشونش می دادم.

 

آوای بی دفاع من شده بود بازیچه دست و من و پدرش و اونم خودم توی بازی کثیف کشونده بودم اما چاره ای نبود.

نمی تونستم راهی که نصفش رو پا برهنه اومده بودم رو دوباره برگردم.

 

بچه رو از بغلش بیرون اوردم که نفسش از سینه رها شد و طرفم خودش رو خم کرد.

– نزار …نزار کاری کنم که بعدش پشیمون بشم.

 

 

پوزخندم پر رنگ شد.

من از کی تا حالا انقدر نترس شده بودم در برابر حافظ؟!

 

– کاش فقط لاف نزنی، عمل هم بکنی! نه مثل سری قبل که جای در اوردن حرص من از ازدواجت، فقط دستی دستی خودتو گرفتار یه زن دیگه کردی.

 

مچ دستم رو اسیر کرد.

چطوری فشار داد که رگ های برآمده دستش بیشتر از قبل متورم شد.

– میدونی چقدر دارم خودم رو کنترل‌ میکنم که دندونات رو توی دهنت خورد نکنم؟ به جای طخم و زهر زدن با نیشت یک کلام بگو چت بود که فرار کردی؟

 

چرا دوست داشتم احساس گناه بهش بدم.

هرچند که اون کافری بود که از کشتن آدم ها هم نمی ترسید و عذاب وجدان نمی گرفت.

– میموندم که حالم از اینی که هست بد تر بشه؟ دستمو ول کن نمیبینی جای سوزن سرم روشه؟ دردم گرفت.

 

دستش شل شد و خواست حرفی بزنه که صدای مامان از پشت اکو شد.

– بیدار شدی؟ آقا حافظ خیلی وقته منتظر بود چشم باز کنی.

 

به سمتش برگشتم و سر تکون دادم که حافظ بچه رو ازم گرفت و دست مامان داد.

– من با نیکی یه سری حرف ها دارم …با اجازه …

 

از روی مبل بلندم کرد.

داشت منو به زور سمت اتاق می کشید که مامان مانعش شد.

– شرمنده …ولی دیگه حلال حرومی روشه! شما دوتا به هم نامحرمید ضمنا نمیدونم نیکی خودش گفت یا نه اما شیرینی خورده برادرزادمه خوبیت نداره زیر سقف یه اتاق تنها باشید.

 

 

باید همینجا میپریدم و از لپ هاش ماچ می کردم.

اما چیزی که هم برای من هم برای مامان کاملا مشهود بود، یک دندگی حافظ به حساب می اومدم.

شعارش هم دیگه توی ذهنم هک شده بود. “چیزی که مال منه، مال من هم میمونه”

 

آب دهنم رو قورت دادم و همرمان سیبک گلوی حافظ هم تکون خورد.

– کاریش ندارم، نگران نباشید.

 

کارم نداشت و هر لحظه مچم رو بیشتر از قبل فشار میداد؟

من دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این روی پاهام واستم و به محض این که درب اتاق رو باز کرد، کنار دیوار روی زمین نشستم.

 

ایستاده از بالا نگاهم کرد.

دستورگرانه و پرسشگر.

– پاشو از زمین …باس تو چشم هام نگاه کنی حرف بزنی.

 

من حتی از نگاه کردن به اعضا بدنش حالم بد میشد، اون وقت توقع چشم هاش رو داشت؟

– تو میتونی بشینی، من نمیخوام پاشم.

 

دستش پشت گردنش کشید و تک زانو جلوم نشست.

انگار نگاهش سنگین و طولانی شد که چشم ازش گرفتم.

– نمیخوای حرف بزنی پاشم برم!

 

دستش رو جلو اورد.

انقدر جلو که انگشت شصتش زیر چشم هام نشستم و سر انگشتی لمس کرد.

– زیر چشم هات گود افتاده …

 

دستش رو حرصی از روی صورتم پس زدم.

– دخلش به تو چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
1 سال قبل

سلام امروز پارت گذاری نمیکنید

الهام
الهام
1 سال قبل

سلام پارت جدید نداریم امروز؟!! پارت ها خیلی کم شدن نسبت به اوایل…
ادمین میشه لطفا بیشترش کنی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x