رمان رخنه پارت ۷۹

4.6
(18)

 

 

منم دلم نمی اومد.

دست و دلم می لرزید تا همینجا دو بار دست به چنین کاری زده بودم.

اما میدونستم هدف حافظ چیه؟!

اون می دونست من خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیرم و انقدر احساساتی میشم که حتی خودمم فراموش میکنم که ممکنه به خاطر بارداری سلامتم به خطر بیوفته.

قبل از تمام این مسائل دکتر بهم پرهیز از بارداری رو گوش زد کرده بود و اون موقع حتی فکر رو نمیکردم با چنین موقعیتی رو به رو بشم.

 

– من چاره ای ندارم، مامانم اگر بفهمه باز دست گل به آب دادم دیگه نمیزاره حتی یک دقیقه دیگه هم تو این خونه بمونم.

 

یکم بالا تر اومد.

– من اون خونه کوفتی رو برات وسایل نچیدم که تو حالا فکر این چیزا باشی.

 

اخم کردم.

– مسئله من خونه نیست، دو هفته دیگه بیشتر منتظر نمیمونم …نمیخوام صبر کنم بزرگ تر بشه تا به زور ازش دل بکنم، همینجوری نمیتونم بدون خوردن دارو هام حرکت کنم.

 

انگشتش رو بالا اورد و گلوم رو لمس کرد.

– فردا میام دنبالت بریم پیش دکتر ببینیم چی میگه!؟ خوبه؟

 

سرم رو به طرفین تکون دادم.

– لازم نیست، میگم بهادر …

 

قبل از این که ادامه حرفم رو بزنم در همون حالت گلوم رو فشار داد.

– یه بار دیگه اسمش رو زبونو بیاد، یه جوری میسپرم از روی زمین نیست و نابودش کنن که دیگه هی ورد زبونت نشه.

 

 

 

نمیخواستم دوباره بحث جدیدی راه بندازم و همزمان با بلند شدنش پامو جمع کردم که از روی زمین پاشد و دستم رو گرفت تا منم بلند بشم.

 

– زود بخواب، ساعت ده اینجام!

 

لب هام بی صدا روی هم تکون خورد.

کاش میگفتم نمیخوام باهاش هیچ جا برم اما انگار صدایی از گلوم بیرون نمی اومد.

 

دستم رو دستگیره نشست و قبل از باز شدنش، بازوم اسیر شد و به عقب برگشتم.

حرکت یهویی حافظ باعث شد برای کنترل خودم به درب بچسبم و اون از همین موقعیت استفاده کرد و نزدیک اومد.

 

انقدر نزدیک که جایی بین خودش و درب گیر کردم.

برخلاف افکارم که فکر کردم شاید قصد داره اذیتم کنه، سرش رو نزدیک اورد و جایی بین ابرو هام درست وسط پیشونیم رو بوسید.

انقدر عمیق که بی اراده چشم هام روی هم رفت و زمزمه ای کنار گوشم کرد:

– مراقب خودت باش!

 

این شاید یه جمله ساده بین هر دونفر می تونست بیان بشه.

اما برای من و قلب بی جنبه‌م چیز بزرگی بود.

عادت نداشتم یه نفر اینجوری باهام آروم رفتار کنه و حالا که امیر حافظ از دیو دو سر به چنین سر به زیری تبدیل شده بود بیشتر من رو می ترسوند.

 

درب رو باز کرد و بیرون رفت.

منم پشت سرش با پاهایی که حالا دیگه سست شده بودن راه افتادم و به محض رسیدنمون به سالن، آوا صدای خنده‌ش بلند شد.

 

 

 

مامان که این دفعه خیلی متعجب شده بود و من دلیلش رو می دونستم.

هر بار که حافظ پاش به اینجا میرسید ما انقدر با هم بحث و جدل میکردیم که مامان سرسام می گرفت اما این بار برخلافه همیشه خیلی آروم و ساکت بودیم و یه جورایی مثل ادم بزرگ ها داشتیم رفتار می کردم‌.

 

حافظ حسابی آوا رو بوسش کرد و خداحافظی کرد.

به محض رفتنش صدای گریه آوا هم بلند شد و مجبور شدم بهش شیر بدم تا آروم بشه و در طی این مدت مامان داشت با کنکاش به سر تا پام نگاه میکرد.

 

– واسه چی اینجوری نگاه میکنی؟!

 

نزدیک شد.

– میخوام ببینم کبودی جدیدی رو سک و سینه‌ت نیست!

 

نفسم رو کلاف فوت کردم.

– فکر میکنی حافظ واسه دستمالی کردن من از اون سر شهر پاشده بیاد؟

 

ضربه ای به رون پاش زد.

این یعنی از اعمال من آگاه بود و میدونست بعید نیست.

– من چه میدونم، یه صدایی که بیرون نیومد ببینم دارید چیکار میکنید! صد بار گفتم خوبیت نداره با نامحرم زیر یه سقف.

 

دیگه مامان جدی جدی داشت شورش رو در می اورد.

– بچه همین نامحرم الان تو بغلمه، وقتی منو از خونه انداختی بیرون همین نامحرم بهم پناه داد، باز بگم؟

 

بچه تو بغلم ترسیده بود.

اینجوری تا حالا جلوی آوا ازین فاصله از کوره در نرفته بودم که به لطف مامان، بچم توی این حالت هم منو دید.

 

– سر به یه راهمون نمیدی، با زندگیت بلا تکلیفی اون بهادر بد بخت هم لنگ در هوا گذاشتی …گیرم که حافظ یه ماه دیگه پا پیچت شد بعدش خسته میشه؛ هرچی نباشه الان زن داره.

 

 

 

دیگه نمیخواستم همه چیز رو طوطی وار براش توضیح بدم.

من زاییده نشده بودم که بابت همه اتفاقات زندگیم به کسی جواب پس بدم.

از این که مدام در حال فرار باشم خسته شده بودم.

 

میدونستم توی این دو هفته کاری از دست حافظ برنمیاد و برای همین چنین قولی دادم.

فوقش میتونستم صبر کنم اما بعدش دیگه میدونستم بهونه برای نگه داشتن من نداره و بالاخره دست از سرم برمیداره.

 

با عوض کردن پوشک آوا خودم رو سرگرم کردم.

می خواستم در برابر فکر کردن به امیر حافظ مقاومت کنم اما هر بار به هر طریقی یادش می افتادم و این بیشتر منو عصبی می کرد.

 

چشمم به بازیگره توی تلویزیون بود و بدون اینکه سعی کنم پلک هام رو باز نگه دارم، خواب رو پذیرفتم.

 

#راوی

 

یه بوسه روی پیشونی چقدر میتونست تاثیر گذار باشه که حالا حافظ با انرژی بیشتر داست مسیر برگشت رو طی میکرد و جلوی ساختمون رسید.

 

داشت آرزو می کرد کاش مرسده خواب بود …توی چنین شرایطی تنها چیزی که حالش رو خراب می کرد مقابله با اون بود.

 

چی می خواست از زندگیش؟ یه مدرک ساخت و ساز غیر قانونی برای گیر و گور ایجاد کردن توی بیزینسش چیز کوچیکی نبود که حافظ به همین زودی ها ببازه اما می تونست کاری کنه که بی جون و چرا دمشو بزاره روی کوله‌ش و فرار کنه.

 

در رو با اثر انگشتش باز کرد و وارد شد.

چه اشوبی راه افتاده بود تو خونه …الان اگر نیکی اینجا بود حتی اجازه نمیداد گوشه ای از وسایل خونه ترک برداره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x