رمان رخنه پارت ۸۳

4.6
(19)

 

 

پس تکلیف دکتر چی میشد؟

پشت سرش راه افتادم و در کمال خونسردی از اتاق خارج شد و دکتر به جفتمون نگاه کرد.

– چی شد؟

 

حافظ که تقریبا نزدیکم ایستاده بود، من رو طرف خودش کشید و رو به دکتر گفت:

– فکر کنم بهتره یکم بیشتر فکر کنیم، مرسی ازتون که وقت گذاشتید.

 

دکتر سری تکون داد و تا جلوی درب خروجی همراهمون اومد.

قبلا ویزیتش حساب شده بود پس نیاز نبود بیشتر وقتمون گرفته بشه.

وارد آسانسور شدن انگار باری از روی دوشم برداشته شد و نفسم رو راحت بیرون دادم که از چشم حافظ دور نموند.

 

– ببرمت خونه خودمون؟ میریم دنبال آوا …

 

حرفش رو قطع کردم.

– نه …تا وقتی به قولت عمل نکردی دیگه نمیام اونجا.

 

قانع نشد ولی باهاش کنار اومد.

انگار یادش رفته بود که ما قراره تکلیف بچه رو روشن کنیم برای همین قبل از پیاده شدن از اسانسور مچ دستش رو گرفتم.

– با هم بریم کلینیک زنان، باید قبل از این که دیر بشه انجامش بدم.

 

سری تکون داد و من رو به سمت ماشین هدایت کرد.

من از قبل آدرس کلینیک زنان رو از شایسته پرسید بودم و میدونستم الان وقتش رو دارند که انجام بدن.

آدرسی که بد خط و با دست لرزون روی کاغذ نوشته بودم رو سمت حافظ گرفتم تا بالاخره راه افتاد.

 

قشنگ مشخص بود که راضی نیست؛ حتی من‌ هم نمیخواستم جون بچم رو بگیرم اما باید باهاش کنار می اومدیم.

 

 

 

دست روی شکمم گذاشتم و ترجیح دادم تا رسیدن به مقصد فقط به آوا فکر کنم.

با توقف ماشین از خیالات بیرون اومدم و به کلینیک زنان که درست رو به رومون بود نگاه کردم.

انگار تازه متوجه عمق فاجعه شدم.

من قاتل بی گناه بودم مگه نه؟

 

حافظ منتظر بود تا پیاده بشم.

از تماس بین راهیش متوجه شدم باید بره جایی کار داره …اینجوری تنهایی برام سخت بود.

 

– میشه باهام بیای؟

 

سوالی نگاهم کرد.

– چرا؟

 

سرم رو پایین انداختم و با صدای زیر لب زدم:

– میترسم تنهایی انجامش بدم.

 

قفسه سینه‌ش از نفس سنگین بالا و پایین شد.

کاش اینجوری سکوت نمی کرد.

من جواب می خواستم و اون هیچ حرفی نمی زد.

ناامیدانه از ماشین پیاده شدم.

– بیخیال لازم نیست، خودم تنها میرم.

 

محکم درب ماشینش رو بهم زد‌م.

اصلا دیگه برام مهم نبود.

حافظ تا وقتی برام پپسی باز میکرد که به نفعش بودم.

وقتی اینجوری نقشه هاش نقش بر آب می شد دیگه منو به حساب نمی اورد.

 

سمت ساختمون کلینیک قدم برداشتم و چون یک طبقه بیشتر نبود مجبور شدم از پله ها بالا برم.

چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم حافظ مردیه که پای تصمیمش میمونه.

 

با رسیدن به طبقه بالا همزمان خانم جوونی که لباس سبز جراحی پوشیده بود باهام چشم تو چشم شد.

– سلام، بفرمایید.

 

بعد از این که مطمعن شدم به جز خودم کس دیگه ای اونجا نیست جلو رفتم که لیوان چاییش رو روی میز گذاشت.

آروم نزدیکش لب زدم:

– من از طرف خانم شایسته اومدم برای …

 

 

 

حرفم قطع شد.

درست توی موقعیتی که صدای پایی از پشت سرم با تحکم قدم، اکو شد.

این واکنش عادی بود که بی دلیل سرم رو برگردونم؛ اما حداقلش این بار دلیل داشتم …امیدوار بودم که حافظ بوده باشه.

درست بود …خودش توی چهارچوب درب بود.

میتونستم همینجا از ارزوی توی دلم کرده بودم پشیمون بشم؛ کاش چیز دیگه ای از خدا خواسته بودم.

 

چشم هاش رو به حالت اطمینان روی هم فشار داد و خانمی که قرار بود کارام رو انجام بدا مطمعن شد که حافظ با منه و مشکلی پیش نمیاد.

 

– من باید چیکار کنم؟

 

در حالی که حافظ نزدیک من می اومد، خانم با اصطلاح دکتر جواب داد:

– توی اتاق برو، شلوار و لباس زیرتم در بیار.

 

سری تکون دادم که حافظ پرسید:

– میتونم همراهش برم؟

 

امیدوار بودم مانع بشه اما در کمال ناباوری تایید کرد و این بار من نتونستم مقاومت کنم.

درب اتاق طوری بسته شد که صداش توی گوشم پیچید و بلا فاصله رو به حافظ کرد.

– چشم هاتو بگیر …نشنیدی گفت باید لباسم رو در بیارم.

 

انگار اون هم حوصله نداشت باهام یکی به دو کنه و فقط سرش رو پایین انداخت.

– باشه!

 

بعد از اطمینان دکمه شلوارم رو باز کردم و ناخودآگاه سوال توی ذهنم رو به زبون اوردم.

– چرا تصمیمت عوض شد باهام اومدی؟

 

 

 

نتونستم صورتش رو ببینم اما میتونستم تشخیص بدم چقدر حالت خنثی به خودش گرفته.

– تو برای منی، هرچی که بشه …وظیفه مراقبت ازت به عهده منه، از یک سال پیش تا ابد و یک روز؛ گرفتی چی میگم؟ چه اون بچه باشه چه نباشه تو باز هم “نیکی من” باقی میمونی.

 

“نیکی من” چه واژه زیبا و در عین حال خودخواهانه ای.

این که جواب دندون شکنی داد میتونست قوت قلبم باشه اما بیشتر‌ من رو تحت تاثیر قرار داد تا یک بار دیگه به خودم اجازه بدم تا بهش اعتماد کنم.

 

باز هم همه این ها کنار هم باعث نمیشد من نترسم.

همین که تا اینجا اومده بودم هیولای وحشت کل وجودم رو درگیر کرده بود.

انقدر شدتش زیاد بود که حتی روی دوتا پام هم به زور می تونستم واستم و یه جورایی لرزشم از سرمای تلقینی بود.

– میشه …میشه کمکم کنی؟

 

طرفم برگشت.

انتظار نداشت.

اما من همین حالا بهش نیاز داشتم.

– بشین روی تخت!

 

با خستگی نشستم.

میدونستم حافظ می خواد چیکار کنه و جلو اومد.

شلوارم رو از پاهام بیرون اورد.

با دقت تا زد و روی میز فلزی گذاشت.

توقع نداشتم حریمم رو رعایت کنه اما در تمام طول انجامش چشم هاش رو ازم می دزدید.

 

– لباس زیرت رو خودت میتونی یا کمکت کنم؟

 

تلاش کردم.

یه تلاش بی فایده جهت در اوردنش اما استرس طوری منو از پا انداخته بود که حتی توان انجام این کار رو هم نداشتم.

– درش بیار واسم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x