لباسش رو عوض کرد و مثل همیشه که گرمش بود، صورتش رو با آب خیلی سرد شست و انگار راه نفسش باز شد.
از موقعیت استفاده کردم و لب زدم:
– فردا منو میبری پیش مامانم؟
چشم هاشو ریز کرد.
– اونجا چه خبره؟
شونه بالا انداختم.
– عروسی ننمه؛ هیچی همینجوری دلم میخواد برم …مگه باید خبری باشه؟
سرش رو نزدیک اورد و روی بالشت کنارم گذاشت.
– میگم شایان بیاد ببرتت.
غر زدم و مثل همیشه ضربه ای به بازوش شدم.
– باز با صورت خیس اومدی روی تخت؟
اخم کرد.
– اشکالش چیه؟
حوله رو از توی کشو کنار تخت برداشتم و خودم صورتش رو خشک کردم.
– من خوشم نمیاد؛ ملحفه رو خیس میکنی.
پوزخندی زد و حوله رو از دستم گرفت و روی زمین پرت کرد.
– ببین داری سو استفاده میکنی از اخلاق خوشم! این هفت روز هم تموم میشه ها …اون وقت من می دونم با تو ها …
صورتم رو مظلوم کردم.
– خیلی زشته که تهدیدم میکنی.
از پشت من رو توی بغلش گرفت و مچالهم کرد.
– می خوای بگم زشت تر از اون چیه؟
وقتی کنار گوشم حرف میزد، یادم میرفت دقیقا سوال و جواب چیه و فقط بدنم از نفس های نزدیکش مور مور میشد.
– چیه؟
لعنتی نباید توی همچین موقعیتی که داشتم، کار هایی انجام میداد تا احساسات زنونهم رو بیدار کنه اما برعکس دقیقا کار رو انجام داد که میدونست من رو بیشتر از همیشه تحریک پذیر تر میکنه.
با سر زبونش گوشم رو لمس کرد و شروع به مکیدن کرد.
– آه …حافظ من …
دستش دور کمرم محکم تر اکو شد.
– حواسم هست! زیاد اغوا گری نمیکنم …ولی نمیدونستم انقدر سست عنصر شدی.
نالیدم:
– چیه خب؟ طبیعیه! دست خودم که نیست …
توی گلو خندید که صداش رو دقیقا زیر گوشم حس کردم.
– خب حالا.
نمیدونم برای چی اما با اون حجم هله و هوله ای که خوردم بودم یهویی احساس گرسنگی کردم اما نکته قابل توجه اینجا بود که حتی حوصله نداشتم اشپزی کنم و میدونستم حافظ هم از ظهر چیزی نخورده برای همین اطمینان ازش حاصل کردم.
– تو شام خوردی بیرون؟
من رو سمت خودش برگدوند و جواب داد:
– نه …می خواستم بیام خونه بخورم اونم که چیزی درست نکردی.
ملتمس وار نگاهش کردم.
– اما من دلم همین الان پیتزا می خواد.
دستش رو زیر سرش گذاشت.
– توی دوران پریودی هم ویار میکنن؟
دست روی شکمم گذاشتم.
– اره …تازه لگد هم میزنه!
خنده ای کرد و دستش طرف گوشیش دراز شد تا به شایان بیچاره زنگ بزنه.
اصولا شایان وقت و زمانی نداشت حتی اگر نصف شب هم توی خواب ناز بود، باید امورات حافظ رو انجام میداد.
اما از طرفی هم حافظ برای اون کم نمیذاشت و سعی میکرد هواش رو داشته باشه.
– حتما لازم بود شایان رو این وقت شب سرگردون کنی؟
چشم هاش رو ریز کرد.
– لابد لازم بود که فرستادمش!
لبم رو جلو دادم و سوالی که از وقت اومدنش، ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم:
– رکسی رو نیوردی بالا؟ صدای پارس کردنش نمیاد.
روی رکسی زیادی حساس بود.
خوشش نمی اومد کسی بهش بی احترامی کنه.
– مگه پسر من وحشیه که بیست و چهار ساعته پارس کنه؟ گذاشتمش پایین چون میدونم اعصاب نداری بهش دری وری میگی.
خنده ای سر دردم و دوباره به سینهش مشت کوبیدم.
– کاش همیشه انقدر مراعات منو می کردی!
به تاج تخت تکیه داد و سرم رو روی رون پاهاش گذاشت.
– همیشه از این خبرا نیست، ضمنا یادم نرفته سری پیش چقدر جیغ و داد کردی حسمو پروندی، سری بعد دهنتم میبندم که نتونی.
با یاد آوری دو شب پیش که داشتم از شدت درد باسنم به خودم میپیچیدم، لرزه به تنم افتاد.
– هنوزم جاش کبوده، نمیتونم درست بشینم …
دستش لای موهام رفت و با صورت نوازش وار حرکت داد.
– حالا تو ای شلنگ تخته بنداز تا ببینی از چه قراره.
#حال
– دیرت نشه، مرسده حتما توی خونه منتظرته!
اخم بین ابرو هاش انداخت.
– از کی تا حالا مرسده واست مهم شده؟ تو دراز بکش من میرم …
شونه اب بالا انداختم که از اتاق بیرون رفت و منم چون دیگه تعادلی روی پاهام نداشتم روی تخت دراز کشیدم.
با وضوح می تونستم صدای بدرقه کردن مامان رو بشنوم و طولی نکشید که بالای سرم ظاهر شد.
– چشمم روشن!
از حرف یهویی مامان متوجه شدم جلسه سین جیم کردن من شروع شده.
بنظرم این سایت زیادی خلوته. لطفا تعداد رمان ها رو افزایش دهید و اینکه اگر میشه رمان هایی مثل لیلیان هر روز باشه.
عزیزم رمان ها زیادن ولی نویسندهاشون کم کار شدن و دیر پارت میزارن