رمان رخنه پارت ۹۰

4.3
(16)

 

 

 

اینجا برای حافظ مرز های پرو بودن مرسده جا به جا شده بود.

عصبی مچ دستش رو گرفت.

– واقعا برات سخته که بفهمی نمی خوام اینجا باشی؟ تو باکره نیستی و نبودی …طلاقتو بگیر بنداز گردن من، به کسی هم نمیگم؛ فقط برو …

 

حافظ می خواست معامله کنه.

معامله آبرو و آینده …

می تونست پیشنهاد خوبی باشه اما مرسده دلش راضی نمی شد بدون تلاش برای نگه داشتن این زندگی بزاره و بره.

 

– نمی خوام برم؛ چرا نمیزاری بمونم؟ انقدر دارم اذیتت میکنم؟

 

آستانه صبر و تحمل حافظ به سر رسیده بود.

باید مرسده رو با زبون خوش راهی می کرد.

– تو هیچ وقت نمی تونی بفهمی …چون منه احمق به خریتم باختم؛ خیال کردم تو اگر بیای نیکی حسودیش میشه یه زن دیگه اونده سر خونه زندگیش، سر عقل میاد.

 

چشم های مرسده بی فروغ شد.

– پس من برات یه بازیچه بودم.

 

دوست نداشت با این حقیقت رو به رو بشه اما بالاخره باید بهش می گفت که بیگدار به آب نزده.

 

– تو چی خیال کردی؟ من بیخودی زندگی بقیه رو قربانی زندگی خودم میکنم؟ یادت نره اسم و رسم درست و حسابی از عفت و متانتت توی شهر نیست که بهش ببالی …اگه منم حاضر شدم تورو انتخاب کنم فقط به خاطر این بود که یه شانس دوباره بهت بدم حرف و حدیث های پشت سرت تموم بشه و نیکی منم سر عقل بیاد.

 

اون از اولش هم با برنامه ریزی جلو رفته بود و این برای مرسده عجیب تر شد.

– فکر میکنی طلاق بگیرم باز پشت من حرف نمیزنن؟

 

 

دست های حافظ مشت شد.

– اینجوری حداقلش میتونست باکره نبودن خودتو گردن من بندازی! سر جدت عاقل شو …بزار زندگی جفتمون سر و سامون بگیره … اون پسره که خاطر خواهش بودی، چی شد همون؟ هرچی می خواد من بهش میدم که به هم برسید.

 

مشت مرسده حواله سینه ستبر حافظ شد.

در واقع تمام حرص وجودش رو پیاده کرد.

– تو در مورد من چی فکر کردی؟ مگه میوه گندیدم که پول بدی یکی منو ببره؟ اصلا می دونی چیه؟ طلاق نمی گیرم …انقدر همینجا توی زندگیت میمونم که مجبور بشی قبولم کنی.

 

نفس حافظ کند شد.

دیگه نمی تونست تحمل کنه.

اون باید مرسده رو قانع می کرد.

مچ دست رو محکم گرفت و از روی مبل بلند شد تا اونو با خودش توی اتاق بکشه.

– میدونی نیکی چرا طلاق گرفت؟

 

چشم های ترسیده دختر بیچاره حاکی از بی خبریش می داد و حافظ رو وادار می‌کر. جوابش رو خودش بده.

اما برای فهمیدنش باید یه چیزی با مرسده نشون میداد و برای همین با کلیدی که قایم کرده بود، درب کمد سفید و مشکیش رو باز کرد و به محض باز کردنش گیره فلزی روی زمین افتاد و صدا اکو شد.

– به خاطر این …

 

این چی بود؟ چی می تونست باشه که صورت مرسده رنگ پریده شد و دست و پاهاش بی جون …

 

– این …این چیه؟

 

حرکات حافظ جنون وار بود.

عصبی طناب و کمربند چرمی‌ش رو از کمد بیرون کشید.

 

– چرا امتحانشون نکنی که خودت بفهمی هان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hedosh
Hedosh
1 سال قبل

خیلی خوبه همین طوری ادامه بده نویسنده عزیز یکم این مرسده رو گوش مالی بده تا بزارن بره دیگه خیلی رو مخه.درضمن یکم پارت هارو زیاد تر کن این که نصفش ماله قبلی بود🤔⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩🌸🌸🌸🤗😪🌺

Fariba Beheshti Nia
1 سال قبل

رمان عالیه ولی اگ میشه یکم طولانی تر بزار و اینکه زود زود پارت بزار ممنون💜

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x