رمان رسم دل پارت ۱۳۰

3.8
(10)

 

 

 

آب رو بستم و گفتم:

 

-سلام سارا بانو؛ بالاخره اومدین؟! حالش خوبه نگران نباش. حتما خوابیده. الان منم میام.

 

آب سرد رو باز کردم و برای دقایق کوتاهی زیرش وایستادم و بعد حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. سارا پشت به من داشت جلوی آینه طلاهاشو در میاورد. تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت:

 

-عافیت باشه. الان چه وقت حموم رفتن بود؟!

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

-مگه حموم رفتن وقت داره؟! خیلی خسته بودم گفتم یه دوش بگیرم تا شاید راحت بخوابم.

 

سارا از آینه چشم گرفت و به عقب برگشت و نگاه متعجبش رو بهم داد و گفت:

 

-قبلاها یه جور دیگه خستگی‌هات در می‌رفت. مخصوصا وقتایی که من مهمونی بودم و به خودم رسیده بودم. چه عجب عادتت عوض شده! حالا خدا رو شکر یه امشب رو می‌ذاری من راحت بخوابم‌. واقعا خودمم خسته‌ام. از بس که مجبور شدم به فامیلت توضیح بدم که کجایی و چرا نیومدی.

 

حالا چرا ساکتی و اون جا وایستادی؟ بیا بیا بشین اینجا موهاتو سشوار بکشم و خشک کنم. همینم مونده تو هم سرما بخوری!

 

بی هیچ حرفی جلو رفتم و رو به روی آینه روی صندلی نشستم. آب از سر و صورتم می‌چکید و اصلا حواسم نبود. سارا حوله‌ی کوچیکی آورد و انداخت روی سرم و گفت:

 

-حالا چرا اینو پیچیدی دور خودت و اون تن پوشت رو نپوشیدی؟

 

-نمی‌دونم اونو پیداش نکردم. یعنی حوصله‌ی گشتن هم نداشتم هر چی اومد زیر دستم برداشتم. این حوله جلو چشم بود.

 

همین طور که مشغول خشک کردن موهام بود. خم شد و از پشت گونه‌ام رو بوسید و بعد با تعجب گفت:

 

-عه صورتت چرا یخ کرده؟ سردت شده؟ البته موهای سرتم سرده. ببینم نکنه دوش آب سرد گرفتی؟!

 

آب دهنم رو قورت دادم و نگاه کلافه و خسته‌ام رو از آینه بهش دادم و گفتم:

 

-فقط خشکشون کن می‌خوام زودتر بخوابم. اصلا دیگه حالی برام نمونده. گوشی خودت و خودم رو هم بذار کنارت و سایلنت و خاموش نباشن. به شیدا سپردم اگه حالش بد شد بهمون زنگ بزنه.

 

 

سارا شونه‌ای بالا انداخت و باشه‌ای گفت و مشغول آب گیری موهام شد. بعد از مکثی زیر لب گفت:

 

-تو امشب یه چیزیت هست. نمی‌دونم چی شده که به من نمیگی! کلا حالت عادی نداری!

 

از زیر دستش بلند شدم و گفتم:

 

-دست گلت درد نکنه کافیه. خشک شد سشوار هم نیاز نیست. یه دست لباس زیر بهم بده بپوشم و بخوابم. هیچیم نیست فقط خیلی خسته‌ام. تو دانشگاه هم کلی کار داشتم. امروز یه لحظه هم استراحت نکردم.

 

سارا مکثی کرد و برای چند ثانیه طولانی نگاهی به سر تا پام انداخت و بدون هیچ حرفی به سمت کمد لباس‌ها رفت. نیم ساعت سر جام این ور و اون ور شدم. ولی با این که خیلی خسته بودم خوابم نمی‌برد. سارا از صدای نفس کشیدنش مشخص بود که خوابش سنگین شده.

 

دوباره به پهلو چرخیدم و نفسم رو بیرون دادم. نگران حال شیدا بودم. ای کاش می‌شد قبل از خواب از سارا می‌خواستم تا بهش یه سری بزنه. آب دهنم رو قورت دادم و به گوشیم چنگ زدم.

 

مردد بودم بین پیام دادن و ندادن. ولی بعدش گفتم واتساپ پیام می‌دم اگه بیدار باشه حتما آنلاین پس تایپ کردم.

 

-سلام شبتون بخیر. بیدارید؟ خواستم حالتون رو بپرسم؟ مشکلی که پیش نیومده؟

 

ارسال کردم و بلافاصله دو تا تیک خورد. پس بیدار بود. یه کم نگران شدم نکنه حالش بد شده باشه. خیلی طول نکشید که شروع کرد به تایپ کردن.

 

-سلام شبتون بخیر. بله بیدارم. بی خوابی به سرم زده وگرنه حالم خوبه. ممنونم نگران نباشید. اگه مشکلی بود تماس می‌گیرم.

 

نفس راحتی کشیدم و لبخند محوی گوشه‌ی لبم نشست و جواب دادم:

 

-خدا رو شکر مواظب خودتون باشید. شبتون بخیر

 

شیدا هم چشم و شب بخیر نوشت و بعد گوشی رو خاموش کردم. کمی خیالم راحت شد. چشم بستم و بالاخره چشمام گرم خواب شد.

 

 

* شیدا *

 

شب بخیر گفتم و برای چند لحظه خیره به صفحه‌ی چتمون شدم. ازش بعید بود که خودش بخواد مستقیم حالم رو بپرسه اونم این وقت شب! نفسم رو بیرون دادم و از واتساپ خارج شدم.

 

بلافاصله گوشیم زنگ خورد با تعجب به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم. مهشید بود. پوفی از دستش کشیدم و تماس رو وصل کردم.

 

-مهشید چه خبرته آخه؟! داشتم میومدم خب چرا آخه این وقت شب زنگ می‌زنی؟!

 

-عه خوب کردم زنگ زدم. وسط چت به این مهمی یهو غیب میشی آدم تو خماری می‌مونه. بعدم تو که تنهایی؛ شب و روز و ساعت نداره. هر موقع دلم بخواد می‌تونم زنگ بزنم‌.

 

کلافه دستی به موهای بلندم کشیدم که از بعد از بیمارستان پر گره بود و حسابی بهم ریخته و ژولیده شده بودن. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-کیاوش بود که پیام داد. می خواست حالم رو بپرسه.

 

صدای هیجان زده‌ی مهشید از پشت تلفن بالا رفت و گفت:

 

-چی کیاوش بود؟! باورم نمیشه. اون مرد مغرور عصا قورت داده الان دلش چنان لرزیده که خودش بهت پیام میده و حالت رو می‌پرسه. راستشو بگو شیدای بلا چه کردی با دل شوهر مردم.

 

عصبی شدم و ناخودآگاه صدام بالا رفت و گفتم:

 

-خیلی بی شعوری مهشید. دیگه بهت هیچی نمیگم و تعریف نمی‌کنم. حرف دهنت رو بفهم مگه من کرم دارم شوهر مردم رو از راه به در کنم! اون بیچاره هم هیچ قصد و غرضی نداره. فقط نگران بچه‌اشه همین و بس

 

-اوه خبه حالا چه طرفداری هم می‌کنه. تا دیروز که سایه‌اش رو با تیر می‌زدی! الان شده بیچاره‌ی مظلوم! خب بقیه‌شو تعریف کن بابا

 

-دیگه داری عصبیم می‌کنی‌ها اصلا تعریف نمی‌کنم. میرم بخوابم شب بخیر

 

-دختره‌ی لوس؛ شب بخیر نداریم. همون قسمتی رو که برات دستمال خیس آورده بود رو بگو بعدش بخواب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x