کیاوش با شنیدن این حرف شیدا، مثل برق گرفتهها یهو قدمی عقب رفت و هول شده گفت:
-چی من؟! من چه طوری توی این وضعیت میتونم به شما کمک بکنم. هیچ خودتون متوجه اوضاع هستین؟
شیدا که حسابی عصبی و کلافه بود ناخودآگاه صداش بالا رفت و توبیخانه گفت:
-تو با خودت دربارهی من چی فکر کردی هان؟! اول اون چشاتو باز کن بعد حرف بزن. من الان همه جام پوشیدس، حتی موهام! پس اون عقاید پوسیدت رو کنار بذار و بیا کمکم کن تا بچههات همین جا تلف نشدن.
کیاوش نفسی گرفت و آروم لای چشماش رو باز کرد. باید فکر همه جا رو میکرد. الان وقت زیادی نداشت و جون بچههاش هم در خطر بودن. وقتی دید حولهی تن پوش شیدا همه جاش رو پوشش داده با خیال راحت نفسش رو بیرون داد و آروم جلو رفت.
شیدا که هنوزم از دست کیاوش عصبی بود اصلا نگاهش نکرد و دست دراز کرد سمتش و خیلی جدی گفت:
-دستم رو محکم نگه دار تا بتونم بلند بشم.
کیاوش بی هیچ حرفی دستش رو گرفت و محکم نگه داشت ولی با اولین تکونی که شیدا به خودش داد صدای نالهاش بالا رفت. واقعا دردش زیاد بود و حس میکرد کمرش کلا قفل شده.
کیاوش که اوضاع رو خیلی وخیم دید دست دیگهاش رو آروم دور کمر شیدا حلقه کرد و سعی کرد از زمین بلندش کنه. آروم در گوشش گفت:
-یه یا علی بگو و به خودت جرأت بده و بلند شو اولش فقط یه کم درد داره. منم کمکت میکنم.
شیدا تمام توانش رو جمع کرد و با آه و ناله و کمک کیاوش بالاخره تونست از جاش بلند بشه. کمرش این قدر درد داشت که تقریبا دولا مونده بود. کیاوش همچنان دستش رو دور کمر شیدا حلقه کرده بود و گفت:
-سعی کن وزنت رو بندازی روی من و آروم قدم برداری. میتونی راه بری؟
شیدا از درد لب پایینش رو به دندون گرفت و گفت:
-آره سعی میکنم. تا تخت بتونم برم دیگه تمومه.
-خیلی خوبه پس آروم با من بیا.
کیاوش سرش رو پایین انداخته بود که چشمش به پاهای سفید شیدا افتاد که با هر قدمی که برمیداشت حوله کمی کنار میرفت و بیشتر پاهای بلوریش خود نمایی میکردن. زیر لب شیطان رو لعنت کرد و سعی کرد چشم بدزده.
کنار تخت رسیدن و کیاوش کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشه. شیدا نالهای کرد و با آخ نسبتا بلندی که گفت خودش رو روی تخت انداخت. از سرما لرز کرده بود. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و دستاش رو دور خودش پیچید.
کیاوش که اوضاع شیدا رو دید سریع پتویی رو روش کشید و بعد پرسید:
-اگه سردتونه یه پتو یا لحاف دیگه براتون بیارم؟
شیدا که از شدت سرما دندوناش بهم میخورد به زور گفت:
-اگه بیارین ممنون میشم. خیلی سردم شده. خدا کنه بازم سرما نخورم.
کیاوش سریع به سمت کمد دیواری رفت و لحاف نسبتا بزرگی رو برداشت و دولا روی شیدا کشید. بعد آروم به سمت شیدا خم شد و گفت:
-الان براتون چایی داغ میارم. فکر کنم اینجوری زودتر گرم بشید. اگه مشکلی بود صدام بزنید.
شیدا با چشم باشهای گفت و بیشتر سرش رو زیر لحاف فرو برد. کیاوش با عجله به سمت آشپزخونه رفت و کتری رو روشن کرد تا برای شیدا چایی دم کنه. هول کرده بود به جزء چایی داغ چیز دیگهای به ذهنش نمیرسید.
سریع یه چایی داغ با نبات درست کرد و در حالی که توی لیوان ریخته بود داشت نباتش رو هم میزد تا حل بشه به اتاق شیدا رفت. کمی بالا سر شیدا ایستاد. لحاف روی سرش بود و نمیتونست قیافهی شیدا رو ببینه. کمی مکث کرد و از صدای نفسهای منظم شیدا، متوجه شد که خوابش برده. آروم به جلو خم شد بدون این که لحاف رو کنار بزنه شیدا رو صدا زد.
شیدا خوابش سنگین شده بود و با صدای آروم کیاوش بیدار نشد. این بار سرشو رو کنار گوش شیدا برد و با صدای بلندتری صداش زد:
-شیدا خانم چاییتون آمادهاس لطفا بلند شید اینو بخورید.
شیدا که با صدای کیاوش چشم باز کرد. اولش کلا جریان حموم یادش رفته بود هول شده لحاف رو از صورتش کنار زد و با دیدن کیاوش تازه همه چیز یادش افتاد. نیم خیز شد و دست دراز کرد به سمت لیوان چایی و از کیاوش تشکر کرد.
کیاوش لبخند محوی زد و لیوان رو دست شیدا داد.
* شیدا *
وقتی به خودم اومدم با دردی که توی کمرم پیچید، همه چیز یادم افتاد. دست دراز کردم که لیوان چایی رو بگیرم که دست یخ زدهام به سر انگشتهای داغ کیاوش خورد و برای چند ثانیه نگاهمون توی هم دیگه گره خورد.
مکثی کرد و سریع خودش رو عقب کشید بعد از این که منو منی کرد همون جوری که سرش پایین بود، پرسید:
-هنوزم سردتونه؟ میخواید زودتر بریم دکتر یا اورژانس خبر کنم؟
نمیدونستم نگران خودمه یا بچههاش ولی منطقی اگه فکر میکردم نگران دو قلوها بود. آروم با قاشق چایی نبات رو هم زدم و در حالی که دو دستی لیوان داغ رو نگه داشته بودم گفتم:
-نه ممنونم همین چایی خوبه دستام رو گرم میکنه. اگه حالم بهتر نشد زودتر میریم دکتر.
باشهای گفت و از اتاق بیرون رفت. منم کمی از چاییم رو خوردم و با یادآوری تقابل دستامون با هم دیگه یاد سالهای گذشته و بنیامین افتادم. همون روزای سرد چلهی زمستون که سیستم گرمایش دانشگاه خراب شده بود و یه روز کامل رو تو سرمای زیر صفر، کلاس داشتیم و من حسابی یخ کرده بودم.
از سرما دستام بی حس شده بود. بعد از رفتن استاد، اومدم سریع جمع کنم از کلاس بزنم بیرون که جزوهام زمین افتاد. کلافه پوفی کشیدم و خم شدم که برش دارم همزمان با من دست دیگهای هم به سمت جزوه دراز شد.
دختری بیپناه که وقتی توی بیمارستان به هوش میاد خودش رو دو ماهه حامله میبینه اما کسی دنبالش نیومده، نه خانوادهای! نه همسری!
با فهمیدن حاملگیش به شوک میره، چون حافظهاش رو بعد از تصادف از دست داده.
دختری با هویت پنهان و تنها، که ناجیای ناشناس بهش زنگ میزنه و اون رو به سمت عمارت بزرگ و مجلل بشیر خان سوق میده… اما تمام ماجرا به همینجا ختم نمیشه… گذشتهای شگفتآور که به دست فراموشی سپرده شده، کم کم به دختر بیپناه قصه ما هجوم میاره.
مردی متعصب و قدرتمند سر راه دختر تنهای این داستان قرار میگیره و زندگیش رو برای همیشه تغییر میده!