رمان رسم دل پارت ۱۴۴

4.8
(8)

 

دیگه چیزی نپرسید و فقط با عجله گفت:

 

-باشه پس من میرم پایین آماده بشم و سوئیچ‌ ماشین رو بردارم. از پله‌ها پایین نیاید تا خودم بیام کمکتون کنم.

 

باشه‌ای گفتم و کیاوش رفت. به محض این که صدای بسته شدن در اومد. صدای گریه من بلند شد و به هق هق افتادم‌. اصلا دست خودم نبود و نمی‌تونستم خودم رو نگه دارم. مثل کسی که عزیزی رو از دست داده داشتم اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم.

 

نفسی گرفتم و سعی کردم خودم رو کمی جمع و جور کنم. باید قبل از اومدن کیاوش لباس عوض می‌کردم. نگاهی به شلوارم انداختم که کثیف شده بود. باز با زور خودم رو به کمد رسوندم و لباس و پدبهداشتی برداشتم و به طرف سرویس رفتم. این قدر شوکه و ناراحت بودم که دیگه درد کمرم رو حسابی فراموش کرده بودم.

 

با هر زور و زحمتی بود شلوارم رو عوض کردم. وقتی توی آینه‌ی سرویس بهداشتی چشمم افتاد دیدم رنگ به رو ندارم و چشمام کاسه‌ی خون شدن. آبی به صورتم زدم و از سرویس بیرون اومدم که صدای در زدن کیاوش اومد.

 

-شیدا خانم من آماده‌ام. اگه نیاز هست بیام تو کمکتون کنم؟

 

-نه ممنونم الان مانتو می‌پوشم و خودم میام.

 

دیگه حرفی نزد و همون جا پشت در منتظر موند. منم سریع مانتویی تنم انداختم و شالم رو یه کم مرتب کردم و آروم آروم به سمت در قدم برداشتم. به محض این که در رو باز کردم. نگاه کیاوش بالا اومد و توی صورتم ثابت موند.

 

چشماش دو دو می‌زد و کاملا می‌شد نگرانی رو از توی چشماش خوند. ازش چشم گرفتم و آروم دست دراز کردم سمتش. مکثی کرد و گفت:

 

-حالتون این قدر بد بود چرا نگفتین زودتر بریم بیمارستان؟! بدین من دستتون رو؛ پله‌ها رو با احتیاط بیاید پایین. هر وقت دیدید نمی‌تونید خودتون پایین بیاید بهم بگین.

 

 

دستم رو بهش دادم و زیر لب چشمی گفتم. از درد کمر لب پایینم رو به دندون گرفته بود و زیر لب فقط آه و ناله می‌کردم. با هر جون کندنی بود پله‌ها رو پایین رفتم و بالاخره سوار ماشین شدم. حالم اصلا خوب نبود و درد داشتم. از طرفی هم هنوز خونریزی داشتم.

 

با یادآوری همین قضیه دوباره اشک توی چشمام حلقه زد. کیاوش سریع سوار شد و ماشین رو روشن کرد. تازه به سر خیابون رسیده بودیم که بهش گفتم:

 

-میشه با دکتر تماس بگیرین؟ ببینیم الان دقیقا کجاست. اگه تو بیمارستان باشه به جای مطب همون جا بریم.

 

کیاوش نگاهی به سر تا پام کرد و باشه‌ای گفت. بعد از تماس با دکتر و تعریف کردن ماجرا دکتر پشت تلفن چیزی پرسید که کیاوش مکثی کرد و گفت:《نمی‌دونم یه لحظه گوشی》

 

رو کرد سمت من و کمی نگاهم کرد و بعد کلافه پوفی کشید و گوشی رو سمتم گرفت و گفت:

 

-بهتره خودتون جواب سوالات خانم دکتر رو بدید.

 

آب دهنم رو قورت دادم و گوشی رو از دستش گرفتم. بعد از سلام دادن به دکتر منتظر سوالاتش بودم که خیلی سریع و بی مقدمه پرسید:

 

-دخترم خونریزی هم داری؟

 

مکثی کردم و زیر چشمی نگاهی به قیافه‌ی جدی و نگران کیاوش انداختم. یه چشمش به خیابون بود و یه چشمش به من. منو منی کردم و آروم گفتم:

 

-بله؛ فکر کنم بعد از یه ساعت شروع شد.

 

با شنیدن بله‌ای که به دکتر گفتم، کیاوش به ضرب سمتم برگشت و نگاهش توی صورتم قفل شد. اصلا حواسش به جلو نبود که یهو داد کشیدم.

 

-مواظب باشید. الان تصادف می‌کنیم.

 

نگاهش رو به خیابون داد و پاشو رو ترمز گذاشت. چیزی نمونده بود تا با سرعت زیادی که داشتیم به ماشین جلویی بزنیم. با ترمزش به جلو پرت شدم و هین بلندی کشیدم. بعد از این که ماشین رو نگه داشت با نگرانی نگاهم کرد و پرسید:

 

-حالت خوبه؟ چیزی نشد که؟

 

 

با سر نه‌ای گفتم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. گوشی هنوز دستم بود و صدای الو الو گفتن خانم دکتر رو می‌شنیدم.

 

-الو ببخشید خانم دکتر، بله حالم خوبه چیزی نشد. بله، چشم حتما. خدا نگهدار

 

تماس رو قطع کردم و گوشی رو به سمت کیاوش گرفتم و گفتم:

 

-بفرمایید؛ خانم دکتر گفتن بریم بیمارستان خودشون رو میرسونن اونجا.

 

مکثی کردم و آب دهنم رو قورت داد و ادامه دادم:

 

-گفتن شاید نیاز به بستری شدن باشه.

 

کیاوش کلافه چشم بست و دستی لای موهاش کشید. هی می‌خواست حرفی بزنه ولی حرفش رو قورت می‌داد. پوفی کشید و حرکت کرد. بعد از چند دقیقه بدون این که نگاهی بهم بکنه گفت:

 

-بهتر بود زودتر بهم می‌گفتی. حداقل اون همه پله رو خودت پایین نمی‌اومدی. بعضی وقتا خیلی بی احتیاط میشی. دعا کن اتفاق بدی نیوفتاده باشه.

 

با شنیدن حرفش دلم یهو هری ریخت و دوباره اشک تو چشام حلقه زد. اگه اتفاقی برای بچه‌ها میفتاد چی؟ خدایا اصلا نمی‌تونستم تصورش رو بکنم. نفسم رو بیرون دادم و با دستمال کاغذی آروم و بی صدا فقط اشکام رو پاک می‌کردم. کیاوش هم گاهی زیر چشمی نگاهم می‌کرد.

 

جلوی اورژانس بیمارستان نگه داشت تا خواستم در رو باز کنم و پیاده بشم با صدای نسبتا بلندی گفت:

 

-صبر کنید. تکون نخورید میرم ویلچر بیارم.

 

حرفی نزدم تا این که خودش اومد و کمکم کرد تا روی ویلچر بشینم. با سرعت تا اتاق معاینه برد و سریع پرستار رو صدا زد. توی اتاق منتظر دکتر بودیم که بعد از دقایقی خودش رو رسوند. بدون هیچ حرفی عجله‌‌ای گفت:

 

-خونریزیت چقدره؟ شدیدی؟ سریع برو رو تخت معاینه باید معاینه و سونو بشی.

 

نگاهی به کیاوش کردم و نگاهی به دکتر که خود خانم دکتر متوجه معذب بودنم شد و رو به کیاوش گفت:

 

-بیرون باشید لطفا

 

سونوگرافی رو انجام داد و من دل تو دلم نبود تا خبری از سالم بودن بچه‌ها بده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x