رمان رسم دل پارت ۱۴۵

4.4
(13)

 

 

 

نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-نمیشه گفت خطر کاملا رفع شده ولی خوشبختانه بچه‌ها وضعشون خوبه یه مقدار بند ناف از جفت جدا شده و باعث خونریزی شده. اونم چند روز بستری و استراحت مطلق می‌خواد. ان‌شاالله با دارو حل میشه.

 

نفس راحتی کشیدم و اشک شوق توی چشمام حلقه زد. زیر لب خدا رو شکر کردم. با کمک خانم دکتر از روی تخت معاینه بلند شدم و روی صندلی نشستم. خانم دکتر کیاوش رو صدا زد. با ورودش به اتاق اول نگران و مضطرب منو نگاه کرد بعد نگاهش رو به دکتر داد و پرسید:

 

-خانم دکتر حالشون چطوره؟ اتفاق بدی افتاده؟

 

-نه خدا رو شکر خطر برطرف شده. یکی دو روز بستری بشن و دارو بگیرن تا خیالمون راحت بشه. ولی بعدا باید تو خونه استراحت مطلق باشن.

 

وقتی میگم مطلق یعنی در حد دو سه بار فقط برای سرویس بهداشتی رفتن میتونه از جاش بلند بشه. حتی حموم هم باید خیلی کم بره و تنها نباشه. خیلی باید مراقبت بکنید تا این چند ماه حساس اول رو به سلامتی پشت سر بذاره.

 

الانم این داروها رو بگیرید بیارید تا کارای بستری‌شون انجام بشه. دو شب حداقل مهمون ما هستن.

 

نسخه رو نوشت و به طرف کیاوش گرفت. کیاوش چشمی گفت و نسخه رو از خانم دکتر گرفت. داشت از اتاق بیرون می‌رفت که دکتر از پشت صداش زد و گفت:

 

-فکر کنم یه خبر خوب و هیجان انگیز حالتون رو بهتر کنه. دو قلوها یکیشون کاکل زری و اون یکی قند عسل

 

کیاوش با شنیدن حرف خانم دکتر به عقب برگشت و گیج و مات نگاهی به دکتر و بعد به من کرد. هنوز چیزی رو که شنیده بود هضم نکرده بود که خانم دکتر ادامه داد:

 

-یه دختر و یه پسر تو راه دارین. خدا خیلی دوستتون داشته که از هر کدوم یکی براتون کنار گذاشته. مبارکتون باشه. ان‌شاالله به سلامتی دنیا بیان.

 

 

لبخند عمیقی روی لبام بود و حسابی ذوق کرده بودم‌. ته دلم خیلی براشون خوشحال بودم. بیشتر از اون از این خوشحال بودم که این دو تا فرشته رو من قرار بود به دنیا بیارم و بهشون هدیه بدم. حس خیلی قشنگی داشتم.

 

با دیدن چهره‌ی ذوق زده‌ی کیاوش به وجد اومده بودم و یه لحظه دلم خواست اگه می‌تونستم و شدنی بود بپرم بغلش و بهش تبریک بگم. واقعا قیافه‌اش دیدنی بود و آدم رو سر ذوق میاورد. یه آن تو دلم جای سارا رو خالی کردم. کاش خودش این جا بود و ذوق بچگانه و معصومانه‌ی کیاوش رو می‌دید.

 

بعد از چند لحظه خودش رو جمع و جور کرد و هول شده از خانم دکتر و من؛ تشکر کرد و با همون لبخندش از اتاق بیرون رفت. خانم دکتر سری تکون داد و خندید و گفت:

 

-بیچاره از خوشحالی رو پا بند نبود به در دیوار نخوره خوبه. خدا ان‌شاءالله به همه‌ی زن و شوهرا فرزند سالم بده.

 

از حرف دکتر خندیدم و زیر لب آمین گفتم.

 

روی تخت بودم و سرم بهم وصل کرده بودن. چشم بسته بودم و داشتم توی ذهنم ماجراهای امروز رو مرور می‌کردم. چه روز پر تنش و پر حادثه‌ای بود. با صدای هول شده‌ی سارا که از راهروی بیمارستان میومد از خیالاتم بیرون اومدم.

 

-چی شده کیاوش؟ چرا درست و حسابی توضیح نمیدی؟! مردم و زنده شدم تا رسیدم این جا. آخه چرا بستریش کردن؟ حرف بزن دیگه

 

-امون بده الان برات تعریف می‌کنم. هول نکن عزیز دل کیاوش، چیز خاصی نشده. شیدا تو خونه زمین خورد و کمرش ضرب دید. یه کم مشکل پیش اومد که اونم خدا رو شکر بخیر گذشت.

 

خانم دکتر هم برای اطمینان بیشتر گفتن دو روز بستری باشه و تحت نظر؛ همین. الان خیالت راحت شد قربونت برم؟ بذار یه خبر داغ و دست اول بهت بدم که هر چی نگرانی و ناراحتی داری رو بشوره ببره.

 

-خدا خودش بهمون رحم کنه. خدا رو شکر بخیر گذشته. واقعا من تاب و توان شنیدن خبرای بد رو ندارم. کیاوش دلم می‌خواد این بار دیگه بچه‌هامون رو بغل بگیرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x