صدای دلداری دادن کیاوش و گریههای ریز سارا رو از پشت در اتاقم به خوبی میشنیدم. از تعریف مختصر و مفید کیاوش، فهمیدم که دلش نمیخواد سارا قضیه حموم رو بفهمه و از جزئیات ماجرا با خبر بشه.
حتی بهش نگفت که تو خونه تنها بودیم و کسی نبود کمکمون کنه. نفسم رو بیرون دادم و تو دلم گفتم حتما نمیخواد سارا رو حساس بکنه. وقتی خودم رو جای سارا میذاشتم فکر میکردم واقعا دل بزرگی داره که منو کنار شوهرش داره تحمل میکنه و دم نمیزنه.
البته این رفتار سارا همش انعکاس رفتار سنگین و حیای کیاوش بود که باعث شده بود سارا این قدر بهش اعتماد داشته باشه. واقعا اگه این دو تا بچهدار هم میشدن جزء خوشبختترین زوجهای روی زمین بودن. عشق بینشون و تعهدی که بهم داشتن ستودنی بود.
* سوم شخص *
همین که جملهی سارا تموم شد خودش رو تو بغل کیاوش انداخت و مثل بچهها شروع کرد به گریه کردن. دلتنگتر از این حرفا بود که بتونه توی بیمارستان خوددار باشه و دلش یه آغوش امن برای دلداری نخواد.
کیاوش دستش رو دور کمر سارا حلقه کرد و دم گوشش شروع کرد به دلداری دادن و قربون صدقه رفتن برای خانمش. بعد از چند دقیقه سارا کمی آروم شده بود. سرش رو از روی شونهی کیاوش بلند کرد و آب دماغش رو بالا کشید.
کیاوش از جیب کتش دستمالی در آورد. سارا دست دراز کرد که دستمال رو بگیره که کیاوش اجازه نداد و خودش با دستمال آروم اشکای سارا رو پاک کرد و گفت:
-آخه من قربون این چشای قشنگت بشم که وقتی اشک میریزی دل منو میلرزونی. تو که میدونی من طاقت دیدن اشکاتو ندارم. دیگه نبینم غصه بخوری ها؛ تو که همیشه توکلت بیشتر از من بوده. الان هم مثل همیشه بسپار به خدا و توکل کن. انشاالله همه چی درست میشه.
سارا نفسی گرفت و لبخندی زد. آروم دست کیاوش رو که روی گونهاش بود بوسید و گفت:
-بعضی وقتا کم میارم. دست خودم نیست. ظرفیتم لب ریز میشه. ممنونم که هستی. کیاوش اگه من تو رو نداشتم توی این شهر غریب چیکار میکردم. تو تمام زندگی منی. خدا تو رو برام هدیه داده.
کیاوش با لبخند سری تکون داد و کمی روسری و چادر سارا رو با دستش مرتب کرد و گفت:
-بسه دیگه این قدر خجالت زدهام نکن. در ضمن این جا بیمارستان میدونی که نمیتونم محکم بغلت کنم و ببوسمت پس بالا غیرتا منو حالی به حالی نکن. بمونه شب تو خونه هر چقدر خواستی ازم تعریف کن. من مخلصتم هستم.
سارا به تأسف سری تکون داد و خندید و گفت:
-جون به جونت کنن تو آدم بشو نیستی. کلا ذهنت منحرفه. یه صحنه رمانتیک رو هم این جوری خرابش میکنی. حالا بیا بریم پیش شیدا ببینم حالش چطوره.
-همینم که هست. خیلیم دلت بخواد. میدونی که دخترای دانشگاه برام سر و دست میشکونن. ولی من دست رد به سینهشون میزنم و میگم شرمنده نمیتونم من خودم یه خانم خوشگل دارم.
بهتره خودت تنها بری تو اتاق من همین جا میشینم. داره استراحت میکنه. من بیام ممکنه معذب بشه. الان هاست که مامان پری هم بیاد. نیم ساعت پیش زنگ زده بود.
سارا باشهای گفت و از کیاوش جدا شد و آروم در رو زد و وارد اتاق شد. شیدا به ظاهر چشماش بسته بود ولی نمیدونست خوابه یا بیدار.
آروم جلو رفت و کنار تخت شیدا وایستاد دستش رو توی دست گرفت. به محض این که دست شیدا رو گرفت، شیدا چشم باز کرد و با لبخند محوی سلام داد.
-سلام قربونت بشم. حالت چطوره؟ الان بهتری؟ درد نداری که؟
-ممنونم بهترم. فکر کنم مسکن زدن. دردم کمتر شده. کمرم خیلی درد میکرد. ببخشید همه رو به دردسر انداختم.
سارا چشم ریز کرد و پرسید:
-آخه من نمیدونم چطور شده زمین خوردی! اصلا کمرت به کجا خورد که به این روز افتادی؟!