رمان رسم دل پارت ۱۵۰

4.9
(11)

 

سارا نگران نگاهش رو به کیاوش داد و نفسش رو بیرون داد. بعد آروم گفت:

 

-کیاوش پله خیلی زیاده، براش خوب نیست. یه کاری بکن.

 

کیاوش کلافه پوفی کشید و خیلی آروم در گوش سارا پچ زد و گفت:

 

-آخه میگی چیکار کنم؟! نمی‌تونم این همه پله رو بغلش کنم و بالا ببرمش که! میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا پرستارش برسه؟

 

-تو فکر کردی اون پرستار تیتیش مامانی که مامانت پیدا کرده میاد شیدا رو میندازه رو کولش و این همه پله رو بالا میبره! شیدا تازه مرخص شده این همه پله یهویی براش سمه.

 

بیا کمکش کن. ببرش بالا، حالا همین یه بار اشکالی نداره. تو شرایط خاصیم دیگه. تازه جون دو تا جنین توی شکمش، در خطره. پس می‌تونی کمکش کنی.

 

کیاوش نگاهی به چشمای ملتمس سارا انداخت و کتش رو از تنش درآورد و داد دست سارا و به ناچار باشه‌ای گفت. کنار شیدا رفت و گفت:

 

-نمی‌تونید بالا برین. اجازه بدین خودم کمکتون کنم.

 

شیدا نفسش تو سینه حبس شد. آب دهنش رو قورت داد و به عقب برگشت و نگاهی به سارا انداخت. سارا چشم بست و به شیدا اشاره کرد که قبول بکنه.

 

دستش رو دور گردن کیاوش انداخته بود و آروم توی بغلش بود. ولی این همه نزدیکی اونم در حضور سارا خیلی اذیتش می‌کرد. چشم بست و سعی کرد چشمش به کیاوش و سارا نیوفته. به خوبی ضربان قلب کیاوش رو که تند تند می‌زد احساس می‌کرد.

 

هرم نفس‌های پی در پی و داغ کیاوش به صورتش می‌خورد و بیش از پیش حالشو بدتر می‌کرد. تا اون روز این قدر نزدیکی رو با هوشیاری کامل حس نکرده بود. به آخرین پله که رسیدن نفسش رو بیرون داد و با احتیاط از بغل کیاوش پایین اومد. سر به زیر گفت:

 

-ممنونم؛ ببخشید خیلی اذیت شدید.

 

کیاوش نفسی گرفت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای “خواهش میکنم” گفت و سریع پله‌ها رو پایین رفت.

 

 

شیدا اطراف خونه چشم چرخوند همه جا مرتب بود. معلوم بود اکرم خانم اومده همه جا رو تمیز کرده. آروم به اتاق رفت و روی تختش دراز کشید. از خودش چندشش می‌شد بعد از بیمارستان دلش می‌خواست زودتر بره دوش بگیره ولی باید تا اومدن پرستار صبر می‌کرد.

 

نیم ساعتی گذشت. از بیرون در سر و صدا میومد. صدای یه زن غریبه و اکرم خانم بود. در زدن و با صدا زدن اکرم خانم وارد خونه شدن.

 

-شیدا خانم سلام بیدارین؟ پرستارتون اومدن.

 

* شیدا *

 

از اتاق صدای اکرم خانم رو شنیدم آروم نیم خیز شدم و گفتم:

 

-بله بیدارم اکرم خانم. تو اتاقم بفرمایید.

 

طولی نکشید که یه دختر جوون که تقریبا دو سه سال ازم بزرگتر بود با اکرم خانم رو به روم تو چهارچوب در وایستادن. سلام دادم و پرستار جوون با یه فیس و افاده‌ای جلو اومد و گفت:

 

-حانیه سعادتی هستم. پرستارتون. از امروز تمام وقت در خدمتتون هستم. کارشناس پرستاری و پنج سال سابقه‌ی کار تو بخش زنان و زایمان رو دارم. به حالات یه خانم باردار کاملا آشنایی دارم. پس تا وقتی من هستم نگران چیزی نباشید.

 

این قدر خشک و لفظ قلم حرف زد که کلا ماتم برده بود. انگار برای گزینش و استخدام اومده بود که رزومه تحویل من می‌داد. نگاهی به سر تا پاش کردم و تو دلم گفتم خدا بخیر بگذرونه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

-ممنونم لطف کردید تشریف آوردین.

 

دستش رو بالا اورد و نگاهی به ناخن‌های بلند و کاشت شدش انداخت و گفت:

 

-لطف نیست جانم. من که شما رو نمیشناسم بخوام لطف کنم. خانم آریایی منو برای چند ماه استخدام کردن. کلی هم بیشتر از عرف معمول باهام قرارداد بستن. الان هم بهتره اونجوری نمونی و دراز بکشی.

 

از جوابی که شنیدم حسابی خشکم زد. نگاهی به اکرم خانم انداختم که لب زیرینش رو به دندون گرفته بود و داشت یه گوشه ما رو نگاه می‌کرد. سری تکون دادم و گفتم:

 

-اکرم خانم اونجا واینستین خسته شدین. شما می‌تونید برید. ایشون وظیفه‌شونه تمام وقت در خدمت من باشن. کاری داشته باشم بهش میگم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x