اکرم خانم که تازه به خودش اومده بود از حرف من خندهاش گرفت و با لبخند گفت:
-چشم شیدا خانم. پس فعلا با اجازتون. اگه کارم داشتین بگین این خانم با آیفون خبرم کنه. خداحافظ
اکرم خانم خداحافظی کرد و رفت. منم تازه فهمیده بودم باید با یه آدم گنده دماغ سر و کله بزنم. پس تصمیم گرفتم پیشش کم نیارم تا تو همین چند ماه حسابی بادشو بخوابونم. نفسی گرفتم و گفتم:
-خب عزیزم چون قراره چند ماه شب و روز کنار من باشی و تمام کارام رو انجام بدی. ترجیح میدم با اسم کوچیک صدات بزنم. این جوری راحتترم. تو که مشکلی نداری نه؟
-نه برام اهمیتی نداره. منم همین کار رو میکنم. این جوری بهتره
سری به نشانهی تأیید تکون دادم و گفتم:
-خب حانیه بیا از تو کمدم لباس و حولهام رو آماده کن میخوام برم حموم. منتظر تو بودم تا بیای.
نگاهی به من و کمد و بعد خودش انداخت و گفت:
-آخه چمدون من پایین مونده. باید یکی اونو بالا بیاره. تا لباس عوض کنم و بتونم باهات حموم بیام. بهتره صبر کنیم آقای آریایی بیان و چمدون رو بیارن بالا. ظاهرا خونه نبودن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-اولا من همین الان میخوام برم حموم و دیگه نمیتونم منتظر بمونم. ثانیا توی این خونه همه کارای خودشون رو انجام میدن. اکرم خانم هم دیسک کمر داره. بندهی خدا کارای سنگین نمیتونه انجام بده. ثالثا تو واقعا روت میشه به آقای خونه بگی برات چمدون بیاره؟!
بهتره خودت بری بیاریش. فقط زود باش که حسابی از کثیفی کلافه هستم.
با حرص نفسش رو بیرون داد و دیگه حرفی نزد. پاهاشو با عصبانیت رو زمین میکوبید و به سمت در خروجی میرفت. بعد از رفتنش کلی خندیدم و گفتم:
-حقته ببین حالا چه بلایی سرت بیارم دختره زبون دراز و حاضر جواب!
بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم طول کشید تا چمدون رو با خودش بالا بکشه. وقتی وارد سوئیت شد صدای نفس نفس زدنش رو به خوبی میشنیدم.
چشم بستم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. بعد از چند دقیقه وارد اتاق شد و نفس نفس زنان پرسید:
-این جا فقط یه اتاق داره؟ من چمدونم رو کجا بذارم؟
بی خیال چشم باز کردم و با دست گوشهی اتاق رو نشونش دادم و گفتم:
-میبینی که یه اتاق بیشتر نداره. ببر بذارش اون گوشه. فکر نکنم خیلی تو اتاق جامو تنگ بکنه.
پشت چشمی نازک کرد و از اتاق بیرون رفت. بالاخره آماده شد تا منو حموم ببره. آروم و با احتیاط قدم برمیداشتم. با دیدن حموم باز یاد اون روز کذایی افتادم و احساس کردم هنوز کمرم درد میکنه.
صندلی رو جلو کشید و گفت:
-بیا بشین این جا نباید سر پا بمونی خودم حمومت میکنم. آب گرم زیاد هم برات خوب نیست باید زودتر بر گردی به رختخوابت.
میخواستم اعتراض کنم ولی ساکت شدم چون چارهای نداشتم. سریع موهامو شامپو زد و حمومم کرد. میخواستم دوش بگیرم که معترض رو کردم سمتش و گفتم:
-اگه زحمتت نیست دیگه بچرخ اون ور میخوام دوش بگیرم. بعدشم حولهام رو بده بپوشم.
ابرویی بالا انداخت و ازم رو چرخوند و گفت:
-زودتر تمومش کن. برات خوب نیست.
روی تخت نشستم و نفسم رو بیرون دادم. آروم شروع کردم به پوشیدن لباسهام. بعد از چند دقیقه حانیه خودش هم از حموم بیرون اومد. دوش گرفته بود و آب از موهای مشکی و بلندش میچکید. نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:
-چقدر دیر کردی. زود بیا موهای منو سشوار بکش و گرنه سرما میخورم. اگه تب کنم حتما خانم بازخواستت میکنه. چون این جور موقعها حالم خیلی بد میشه.
از نگاه عصبیش فهمیدم که حسابی از حرفام جوش آورده. منم ته دلم خوشحال شدم. باید دماغ باد کردهاش رو به خاک میمالیدم.
-پریز برق و سشوار کجاست؟
منم سریع جای هر دو رو نشونش دادم و دست به سینه نشستم تا موهام رو خشک کنه.
زندگی کردن با حانیه کار راحتی نبود. توی همین مدت کمی که باهاش بودم تقریبا هر روز با هم کلکل داشتیم. هر کدوم سعی میکردیم حال اون یکی رو بگیریم. ولی من بیشتر تو کار حال گیری مهارت داشتم. تمام وقت عین کَنه بهم چسبیده بود و بعضی روزا حسابی کلافهام میکرد جوری که دلم میخواست از دستش سرم رو به دیوار بکوبم. ولی چارهای نبود تا تموم شدن دوره درمانم باید تحملش میکردم.
* سوم شخص *
عصر آخرین روزای پاییز بود. حسابی هوا سرد شده بود و زمستون خود نمایی میکرد. یه هفتهای میشد که شیدا از بیمارستان مرخص شده بود و به خاطر وضعیت پر خطری که داشت همه درگیر بودن.
پرستار جدید هم حضورش نتونسته بود کاملا نگرانیهای سارا و کیاوش رو برطرف کنه. هر دو سعی میکردن بیشتر به شیدا سر بزنن و جویای احوالش باشن. کیاوش خسته از سر کار برگشته بود. وقتی میخواست وارد عمارت بشه سر و صدای جر و بحثی رو از سوئیت شیدا شنید.
کمی مکث کرد تا مطمئن بشه این صداها از طبقهی بالا میاد. صدای پرستار و جیغ جیغ کردنهاش صدای غالب این بحث بود. کلافه دستی لای موهاش کشید و عصبی راه کج کرد به طرف سوئیت شیدا. محکم با دست در رو کوبید و بدون معطلی وارد سوئیت شد.
کسی تو هال نبود و صدای حانیه از اتاق میومد که داشت غر میزد و شیدا رو بازخواست میکرد. معلوم بود اصلا متوجه اومدن کیاوش نشدن. با صدای بلندی داد زد:
-خانم سعادتی تشریف بیارید کارتون دارم.
با شنیدن صدای کیاوش هر دو جا خوردن و حانیه خشکش زد. شیدا که حس میکرد توی اون لحظه بهترین صدای دنیا رو شنیده و حامیش از راه رسیده. بغض راه گلوش رو گرفت.