رمان رسم دل پارت ۱۵۵

4.1
(10)

 

سارا لبخندی زد و گفت:

 

-آره عزیزم با اسمای خودشون، باهاشون حرف بزن. این جوری اونا هم با آلا و علی آشنا میشن. میگن بچه تو رحم مادر همه چیز رو می‌فهمه و درک می‌کنه. انگار صداها رو می‌شنوه. واسه‌ی همین تمام حالات مادر بهشون منتقل میشه مثل ترس و استرس و ناراحتی یا حتی شادی و نشاط؛ همه‌ی اینا مستقیم روی جنین تأثیر داره.

 

تو هم که یه جورایی مادرشون حساب میشی. یعنی مادر طبیعیشون هستی. پس تمام حالاتت روشون تأثیر می‌ذاره. خب دیگه خیلی حرف زدم خسته‌ات کردم. اگه موافقی شروع کنیم؟

 

شیدا که داشت مشتاقانه به حرفای سارا گوش می‌داد. نفسی گرفت و گفت:

 

-نه اصلا خسته نشدم. خیلی برام جالب بود. دوست دارم بیشتر در موردشون بدونم. اگه کتاب خوبی در مورد بارداری داری بهم بده بخونم. یا اسمشو بگی، میگم مهشید برام می‌خره.

 

سارا با لبخند باشه‌ای گفت و قرآن توی دستش رو بوسید از صفحه‌ی اول با سوره‌ی حمد شروع به قرائت کرد. با شنیدن صوت دلنشین سارا که قرآن رو با ترتیل می‌خوند. واقعا آرامش به سلول سلول شیدا تزریق می‌شد.

 

شیدا چشم بسته بود و دستش رو روی شکمش گذاشته بود با آرامش خاصی داشت به قرآن خوندن سارا گوش می‌داد. وقتی سارا صدق‌الله گفت و قرآن رو بست. شیدا چشم‌ باز کرد. اصلا متوجه گذر زمان نشده بود و دوست نداشت این دقایق پر از آرامش تموم بشن.

 

نگاهش رو به سارا داد و پرسید:

 

-تمام شد؟ دیگه نمی‌خوای بخونی؟

 

سارا دستش رو که روی شکم شیدا گذاشته بود برداشت و با لبخند گفت:

 

-آره عزیزم برای امروز کافیه. پنج ماه فرصت داریم تا کل قرآن رو تموم کنیم. تقسیم بندی کردم که هر روز یه مقدار بخونم که خسته نشی. راستی سعی کن خیلی سر به سر این پرستاره نذاری. میبینی که یه کم بی‌حوصله‌اس انگار اعصاب نداره. بی‌خودی باعث ناراحتیت نشه.

 

 

 

البته هر موقع دیدی داره اذیتت می‌کنه حتما بهم بگو. این دفعه واقعا دیگه اجازه‌ی موندن بهش نمیدم و یه پرستار بهتر خودم پیدا می‌کنم.

 

شیدا آب دهنش رو قورت داد و دل دل می‌کرد برای این که در مورد حانیه حرفی به سارا بزنه یا نه؛ تا این که بعد از چند دقیقه سکوت و فکر کردن بالاخره تصمیم گرفت در موردش با سارا حرف بزنه.

 

-شیدا جون چیزی شده؟ چرا یهو ساکت شدی؟ چیزی می‌خوای بگی؟ اگه موضوعی هست بهم بگو و نگران چیزی نباش.

 

شیدا در حالی که نیم خیز شده بود با اشاره به سارا گفت کمی جلوتر بیاد و بعد خودش رو دم گوش سارا کشید و آروم پچ زد:

 

-راستش سارا جون یه مسئله‌ای هست که فکر می‌کنم بهتره شما خبر داشته باشید. این دختره حانیه اصلا رفتار مناسبی با آقا کیاوش نداره. نه پیششون پوشش مناسبی داره نه رفتار درستی! کلا خیلی حرفا و کاراش زننده‌اس. همش می‌خواد یه جوری تو چشم آقا کیاوش جا باز کنه.

 

امروز هم که دیدی کیک درست کرده. فقط و فقط به خاطر آقا کیاوشه چون خودم شنیدم داشت زیر زبون اکرام خانم رو می‌کشید تا اطلاعات جمع کنه. خلاصه که خواستم بگم شاید بهتر باشه یه کم بیشتر حواستون بهش باشه. البته می‌دونم آقا کیاوش از این جور مردا نیست. ولی خب گفتم بگم بهتره.

 

سارا کمی عقب کشید و نفسش رو بیرون داد و آروم گفت:

 

-ممنونم که گفتی. درسته حق با توئه کیاوش اصلا همچین مردی نیست و من بیشتر از چشمام بهش اعتماد دارم ولی اصلا دوست ندارم یه فضای مسموم توی خونه‌ام داشته باشم. از این به بعد بیشتر به رفتارای حانیه دقت می‌کنم. بازم ممنونم؛ الان دیگه بهتره استراحت کنی امروز حسابی خسته شدی.

 

سارا گونه‌ی شیدا رو بوسید و ازش خداحافظی کرد. حانیه که بعد از گوش وایستادن پشت در خیالش راحت شده بود فقط صدای قرآن خوندن میاد. داشت کیکی رو که پخته بود با وسواس تزئین می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x