رمان رسم دل پارت ۱۷۲

4.4
(7)

 

 

کنی و بالاخره بفهمی که من از همون اول صادقانه پا

پیش گذاشتم و دوستت داشتم. این شهر رو بدون تو

نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم تو هوایی نفس بکشم که

تو هم هستی ولی ازم دوری!

هیچ وقت نمیتونم فراموشت کنم. چون تو توی قلبم

حک شدی. ولی تحمل این شهر بدون تو برام غیر

ممکنه. تصمیم گرفتم برای فرار از این وضعیت، ادامه

تحصیل بدم و برم خارج از کشور. امیدوارم یه روزی

منو ببخشی. به امید اون روز زندهام. عاشقتم هستم و

میمونم. به امید دیدار ”

نامه رو تا زدم و روی قلبم گذاشتم و به هق هق افتادم.

آخه چرا؟ چرا دقیقا وقتی که فکر میکردم میتونم

 

 

 

ببخشمش، این اتفاق افتاد و باز اون روزا برام تکرار

شد. چرا الان باید میفهمیدم همون بی احتیاطی

بنیامین باعث شده من الان به عنوان یه زن مطلقه

شناخته بشم که قبلا شوهر داشته.

هنوزم اون روز رو توی کلینیک یادم نمیره وقتی از

تخت معاینه پایین اومدم با شنیدن حرف دکتر چه حال

و روزی داشتم.

 

 

حال خوشی نداشتم و اشکم بند نمیاومد. نزدیکیهای

دوازده شب بود و آخر شب، که یهو در سوئیت زده شد.

اولش فکر کردم توهم زدم ولی با تقهی بعدی که به در

خورد از جا بلند شدم و اشکام رو پاک کردم و دماغم رو

بالا کشیدم و به سمت در رفتم.

آروم لای در رو باز کردم. سارا با لبخند پشت در بود.

وقتی نگاهش بالا اومد و توی چشام دقیق شد لبخند

روی لبش خشکید و گفت:

-چی شده عزیزم؟ گریه کردی؟ نکنه خواب بودی؟ دیدم

چراغت روشنه واسه همین اومدم بالا. توی هیأت غذای

نذری دادن یکی هم برای تو آوردم. غذای امام حسین

یه چیز دیگهاس.

 

 

دماغم رو بالا کشیدم. با عزیزم گفتن اولش باز اشک

توی چشام حلقه زد. دلم میخواست توی بغل یه نفر یه

دل سیر گریه کنم. غذا رو ازش گرفتم و زیر لب تشکری

کردم و گفتم:

-نه بیدار بودم. بیا تو چرا اونجا وایستادی؟

با تردید قدمی جلو اومد و وارد هال شد. با تعجب

داشت نگاهم میکرد و نمیدونست دقیقا چه اتفاقی

افتاده. تعارفش کردم روی مبل نشست و بعد گفت:

-خب بگو ببینم موضوع چیه؟ چی شده که گریه کردی؟

 

 

دیگه بغضم ترکید و پریدم توی بغلش و در حالی که

داشتم گریه میکردم گفتم:

-دلم گرفته سارا جون؛ خیلیم گرفته. میشه یه شب هم

منو با خودت ببری هیأت؟ دلم میخواد با امام حسین

درد و دل کنم.

سارا که حسابی از حرفم تعجب کرده بود. سرم رو توی

آغوشش نوازش کرد و گونهام رو بوسید و گفت:

-چرا نمیشه قربونت بشم. اگه زودتر میگفتی همین شبا

هم با خودم میبردمت. فکر نمیکردم دوست داشته

 

 

 

باشی که بیای. فردا شب حتما با هم میریم. شب تاسوعا

هم هست. خب دیگه گریه نکن برات خوب نیست. اگه

مشکل دیگهای هست بهم بگو.

 

سرم رو ازش جدا کردم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:

-نه مشکلی نیست. ممنونم، نگران نباش حالمون خوبه.

حال هر سه تاییمون

 

هر دو لبخندی زدیم. سارا در حالی که داشت از جاش

بلند میشد گفت:

-خدا رو شکر که خوبین. پس منم زودتر میرم که

استراحت بکنی. بازم اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.

فعلا شبت بخیر

از سارا تشکر کردم و خداحافظی، باز تو فکر بنیامین

بودم. نمیدونستم یاد و خاطراتش کی دست از سرم

برمیداره. به زور سعی کردم بخوابم تا شاید از فکرش

بیرون بیام.

 

 

 

تموم روز رو برای رفتن به هیأت لحظه شماری میکردم

تا این که نزدیک اذان مغرب شد و من زودتر از هر

موقعهای آماده شدم و شال مشکیم رو روی سرم مرتب

کردم. کمی جلو کشیدمش تا موهام دیده نشن.

منتظر سارا، روی مبل نشسته بودم که بالاخره با آیفون

صدام زد و گفت که برم پایین تا باهم به هیأت بریم.

ولی از پشت آیفون صدای کیاوش رو شنیدم که داد زد

و گفت:

-آخه سارا جان با اون وضعش و سنگینی که داره اون

پلهها رو چطوری تنهایی پایین بیاد؟ برو خودتم کمکش

کن. اگه لازمه منم بیام.

 

 

سارا منو منی کرد و گفت:

-شیدا جون صبر کن خودم میام بالا کمکت میکنم. تو

فقط آماده باش.

لبخندی زدم و باشهای گفتم و منتظر اومدن سارا شدم.

از این همه توجهای که بهم میشد. خیلی خوشم میومد

و اصلا دوست نداشتم این دوران زود تموم بشه.

با شنیدن سینه زنی و صدای نوحهای که میومد بی

اختیار اشک از چشمام جاری شد. وقتی به خودم

اومدم که داشتم دعا میکردم و کلی با امام حسین درد

و دل کرده بودم.

 

 

-خدایا به حق این روز و ساعت، به حق خون ریختهی

امام حسین؛ خودت یه کاری بکن عشق و یاد بنیامین از

دلم پاک بشه و بتونم برای همیشه فراموشش بکنم. یا

هم یه کاری کن اگه ما قسمت هم هستیم یه جوری

همهی کارا جور بشه که زودتر بهم برسیم. خدایا دیگه

تاب و تحمل این همه دوری و دلتنگی رو ندارم. فقط

میخوام هر جوری که شده این دلتنگیها تموم بشه.

 

بعد از درد و دل و دعا کردنهام یه حس سبکی پیدا

کردم. احساس کردم بار سنگینی رو که روی دوشم بود

رو زمین گذاشتم و حالا میتونم نفس راحتی بکشم.

حتی بچهها هم احساس آرامش میکردن و همش توی

شکمم ورجه و ورجه میکردن و لگد میزدن. با هر بار

لگد زدنشون حس قشنگی بهم دست میداد و

ناخودآگاه لبخند روی لبام مینشست.

سارا کنارم بود و سکوت کرده بود هر دو منتظر اومدن

کیاوش بودیم تا برگردیم خونه. بی هیچ حرفی، آروم

دستش رو گرفتم و گذاشتم روی شکمم؛ اولش جا خورد

ولی بعدا متوجه لگدهای علی و آلا شد و لبخند عمیقی

زد و گفت:

 

 

-الهی مامان قربونتون بشه. چه شیطنتی میکنید!

منم خندهام گرفته بود. دستم رو طرف دیگهی شکمم

گذاشتم و گفتم:

-با زمین فوتبال اشتباه گرفتن. فکر کنم این علی که

داره به شیکمم شوت میزنه.

سارا خندید و کیاوش از راه رسید و ما رو توی اون

وضعیت دید. تک سرفهای کرد که به خودمون اومدیم و

سریع خودمون رو جمع و جور کردیم. سارا آب دهنش

رو قورت داد و گفت:

 

 

 

-عه کی اومدی؟ منتظرت بودیم. ما حاضریم بهتره

زودتر برگردیم خونه

کیاوش ابرویی بالا انداخت و گفت:

-خیلی وقت نیست که اومدم. شما اصلا حواستون

نیست. بله بهتره زودتر بریم راهمون دوره و طول

میکشه تا برسیم خونه.

من که از خجالت سرخ و سفید شده بودم اصلا سرم رو

بالا نیاوردم و حرفی نزدم. ولی کیاوش زیر چشمی

داشت به شکمم نگاه میکرد.

 

 

سوار ماشین شدیم و کلی توی راه بودیم از بالای شهر به

پایین شهر رفته بودیم برای یه عزاداری، واقعا برام

سوال بود چرا اونجا رو انتخاب کرده بودن. منو منی

کردم و به خودم جرات دادم و پرسیدم:

-ببخشید سارا جون میشه بگی این هیأت چه فرقی با

بقیه داشت که این همه راه رو کوبیدیم اومدیم اینجا؟

مسیرش از خونهی شما خیلی دوره!

 

 

سارا یه نگاهی به کیاوش کرد و اونم نگاهی به سارا

انداخت. هر دو سکوت کرده بودن و منم نگاهم بینشون

در رد و بدل بود. سارا ترجیح داد به سکوتش ادامه

بده. کیاوش آب دهنش رو قورت داد و گفت:

-خب راستش ما نمیخواستیم نزدیک خونه و محلهی

خودمون و اقوام باشیم. الان مثلا دیگه ماههای آخر

ساراست و همه فکر میکنن که سارا حاملهاس و انتظار

دارن سارا رو توی وضعیت ماههای آخر بارداری ببینن.

الان دو سه ماهه سارا تو جمع دوست و فامیل حاضر

نمیشه.

 

 

با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-واقعا؟! خبر نداشتم. نمیدونستم.

کیاوش سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:

-بله به شما چیزی نگفته بودیم. اتفاقا تصمیم گرفتیم به

بهانهی تعطیلات عید سارا رو بفرستم شهرستان و به همه

بگیم رفته پیش خانوادهاش، چون اصلا صلاح نیست

تهران بمونه. این دید و بازدیدهای عید کار دستمون

میده و ممکنه اقوام بو ببرن و به وضعیتش شک کنن.

 

 

 

حق با کیاوش بود. با سر حرفش رو تأیید کردم. واقعا

این وضعیت برای سارا و کیاوش هم سخت بود. همچنان

منتظر داشتم از آینه کیاوش رو نگاه میکردم که بعد

از مکثی گفت:

-شما هم که به استراحت بیشتری نیاز دارید و اصلا قرار

نیست کسی شما رو ببینه. واسهی همین از این بابت

خیالم راحته.

-بله حق با شماست. منم سنگین شدم و راه رفتن هم

برام سخت شده. ترجیح میدم بیشتر تو خونه بمونم.

ولی توی این مدت دلم برای سارا جون حسابی تنگ

میشه.

 

 

از پشت دستم رو روی شونهی سارا گذاشتم و فشردم.

سارا هم با لبخندی به عقب برگشت و گفت:

-منم دلم تنگ میشه. زیاد نیست همش دو ماهه

انشاالله موقع زایمانت حتما خودم رو میرسونم

تهران، اصلا نگران چیزی نباش. فقط مواظب خودت و

بچهها باش.

 

 

آهی کشیدم و زیر لب چشمی گفتم. واقعا وقتی فکرش

رو میکردم که قراره سارا هم بره خیلی دلم میگرفت.

سارا تنها همدم من توی اون خونه بود که باهاش

احساس راحتی و آرامش داشتم.

بعد از رفتن سارا، حرفام رو به کی قرار بود بزنم. یا اگه

مشکلی برام پیش میومد روم نمیشد به پری بانو یا

کیاوش بگم. همین طور تو فکر بودم و اصلا نفهمیدم

کی به خونه رسیدیم که سارا گفت:

-شیدا جون پیاده شو دیگه، رسیدیم. چرا این قدر تو

فکری؟! نگران چیزی نباش سعی میکنم همین وسطا

 

 

یکی دو روز هم بیام تهران و یه سری بهتون بزنم. منم

دلم طاقت نمیاره این همه دوری از کیاوش رو.

لبخند محوی زدم و به زور از ماشین پیاده شدم. شالم

رو جلو کشیدم و گفتم:

-خوش به حال آقا کیاوش که شما این قدر دوستش

دارید. والاه منم دوست ندارم که بری! دلم برات تنگ

میشه و حسابی تنها میشم.

سارا قدمی جلوتر اومد و بغلم کرد و گفت:

 

 

-الهی قربونت بشم. کاری داشتی بازم به خودم بگو.

خودم نیستم ولی گوشی که دارم. از راه دور هم

میتونم اوضاع رو مدیریت بکنم و سر و سامون بدم.

از آغوشش جدا شدم و هر دو خندیدیم. کمکم کرد تا

پلهها رو بالا برم. آخرش هم باز بغلم کرد و موقع

خداحافظی گفت:

-برای فردا بلیط دارم. نمیدونستیم چطوری بهت بگیم

که ناراحت نشی. ولی خدا رو شکر بالاخره کیاوش

جرأت کرد و بهت گفت. یه وقت غصه نخوریها. سعی

میکنم دو هفته یه بار بیام سر بزنم.

 

 

 

با شنیدن حرفش جا خوردم. باورم نمیشد به این

زودی بخواد بره. بغض کردم و به زور جلوی خودم رو

نگه داشته بودم تا اشکام جاری نشن. براش آرزوی

سلامتی کردم و با هم خداحافظی کردیم. موقع رفتن

خم شد و روی شکمم رو دو بار بوسید و گفت:

-آفرین قشنگای من؛ بچههای خوبی باشین و خاله رو

اذیت نکنید.

 

از لرزش صدای سارا متوجه شدم که اونم بغض کرده و

خداحافظی و دوری از بچههاش براش سخته، سارا رفت

و منو با کوله باری از غم و دلتنگی، تنها گذاشت.

چند روزی از رفتن سارا میگذشت. حسابی توی خونه

حوصلهام سر رفته بود. با این که روزی دو بار تصویری

تماس میگرفت و باهام حرف میزد ولی بازم حس

تنهایی دست از سرم برنمیداشت.

چند روز بیشتر تا عید نمونده بود و پری بانو حسابی

داشت برای خودش سنگ تموم میذاشت. اکثر روزا

کیاوش رو با خودش همراه میکرد برای خرید. اون

بیچاره هم یه روز در میون غرغر میکرد که چرا پری

بانو این قدر اسراف میکنه و خریدهای غیر ضروری

 

 

داره. ولی پری بانو آخرش کار خودش رو میکرد.

گوشش بدهکار نبود.

به جز اکرم خانم بیچاره؛ دو تا کارگر دیگه هم آورده

بود تا کل عمارت رو برق بندازن. باغبون ویلا رو هم

آورده بود تا حیاط رو گلکاری بکنه. خلاصه حسابی از

عمارت پری بانو بوی عید و بهار میومد. با دیدن

ملافههای سفید پهن شده توی حیاط یاد خونهی

خودمون و مامانم افتادم.

آهی کشیدم و با خودم گفتم:

 

 

 

-یعنی الان مامان داره چیکار میکنه؟! بازم در حال

خونه تکونی هست یا هنوزم دارن دنبال من میگردن؟

تلنگری به خودم زدم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

-هی عجب خوش خیالی شیدا؛ فکر کردی اصلا دنبالت

گشتن؟ حتی مامانم آخرین بار جواب تلفنم رو نداد.

آهی کشیدم و از کنار پنجره عقب رفتم. بد جوری

وسوسه شده بودم که یه بار دیگه با اون سیم کارت به

مامانم زنگ بزنم. شاید این بار جوابم رو میداد. ولی

اوضاع خوبی نداشتم ممکن بود دردسر تازهای به وجود

بیارم. برای همین پشیمون شدم

 

روی مبل نشسته بودم که صدای در زدن و صدا زدن

اکرم خانم اومد.

-خانم جون بیدارین؟ میشه بیام تو؟

 

کمی خودم رو به سمت در متمایل کردم و جواب دادم:

 

 

-بله اکرم خانم بفرمایید.

اکرم خانم لهله زنان در حالی که یه دستش هم به

کمرش بود و طفلک از فشار کار کردن حسابی نفس کم

آورده بود. اومد داخل و نفسی گرفت و گفت:

-سلام خانم جون حالتون خوبه؟ میگم پری بانو دستور

داده سوئیت شما رو هم کارگرا بیان و تمیز کنن. میگه

کل عمارت باید قبل از عید، خونه تکونی بشه.

کلافه پوفی کشیدم و بی حوصله نالیدم:

 

 

-وای نه تو رو خدا؛ اکرم خانم خودت یه جوری راضیش

کن بی خیال اینجا بشه. من اصلا حوصلهی بهم ریختگی

رو ندارم. بیشتر از اون حوصله دو تا آدم غریبه رو هم

ندارم. معلوم نیست تا چند روز قراره هی بیان و برن.

والاه اعصابم نمیکشه.

اکرم خانم سری تکون داد و لگان جلو اومد و روی مبل

نشست. دستی به زانوهای دردناکش کشید و در حالی

که داشت زانوهاش رو میمالید گفت:

-ای خانم جون؛ چقدر شما خوش خیالین. پری بانو تا

کل عمارت رو آب نگیره بی خیال نمیشه. من بیچاره از

کت و کول افتادم. دیگه سن و سالم برای این همه کار

 

 

جواب نمیده. این دو نفر نیروی جوون رو هم آورده

ولی از پس خرده فرمایشات خانم برنمیان.

پری بانو میگه تو عید نوروز، شگون نداره خونه نامرتب

و کثیف باشه. من که سهلم؛ آقا کیاوش هم حریفش

نمیشه و از حرفش کوتاه نمیاد.

در حالی که به مبل تکیه میدادم. نفسم رو بیرون دادم

و به فکر فرو رفتم. باید یه جوری این خونه تکونی رو از

سرم باز میکردم. بعد از مکثی یهو فکری به ذهنم

رسید. لبخند پیروزمندانهای زدم و رو به اکرم خانم که

منتظر داشت نگاهم میکرد گفتم:

 

 

-فهمیدم اکرم خانم چیکار کنیم. یه کاری میکنیم که

هم من از دست اون دوتا خلاص بشم هم شما یکی دو

روزی این وسط بتونی استراحت بکنی.

اکرم خانم متعجب و منتظر چشم به دهنم دوخته بود.

 

روی مبل کمی خودم رو جلو کشیدم و آروم بهش

گفتم:

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x