رمان رسم دل پارت ۱۷۳

3.9
(11)

 

 

 

-ببین برو به پری بانو بگو شیدا گفته فقط اکرم خانم

اجازه داره بیاد تو سوئیت من و اینجاها رو تمیز کنه.

اصلا هم غریبه بالا راه نمیده. بعد خودت دو سه روزی

بیا بالا و حسابی استراحت کن. منم از شر کارگر و خونه

تکونی خلاص میشم. بعدش هم به پری بانو میگی

خودت همه جا رو تمیز کردی.

چشمای اکرم خانم مضطرب بود و از ترس و نگرانی

داشت میلرزید. آب دهنش رو قورت داد و گفت:

-آخه نمیشه که خانم جون، این جوری هم من دروغ

گفتم هم پولی که میگیرم حلال نمیشه. هم اگه خانم

بزنه به سرش و بخواد بیاد بالا رو نگاه کنه منه بیچاره،

 

 

بدبخت میشم و از نون خوردن میفتم. والاه من میترسم

این دروغ رو به خانم بگم.

با انگشتم گوشهی پیشونیم رو خاروندم و بعد از مکثی

گفتم:

-باشه قبول یه کاری میکنیم که برای شما هم دردسر

درست نشه. شما چند روزی برای نظافت بیا بالا ولی

نمیخواد خودت رو هلاک کنی همین که یه دستی به

سر و گوش خونه بکشی کافیه. در حد تمیز کاری

هفتگی که خودت انجامش میدی. دیگه حوصلهی

ریخت و پاش رو ندارم.

 

 

خب چی میگی؟ این جوری راضی میشی؟

نگاهی از سر ناچاری بهم انداخت و گفت:

-اینجوری باز بهتره، منم عذاب وجدان نمیگیرم. باید

این چند روز رو هم کارگرای جدید جای من پایین کار

کنن و آشپزی کنن. امیدوارم فقط خانم رو عصبانی

نکنن.

از این که حرفم رو قبول کرده بود لبخند رضایت آمیزی

زدم و گفتم:

 

 

 

-خدا خیرت بده اکرم خانم؛ خدا بچههاتو برات حفظ

کنه. منو واقعا نجات دادی.

لبخندی زد و دست به کمر از جاش بلند شد و گفت:

-کاری نکردم خانم جون، وظیفهاس. انشاالله شما هم

به سلامتی بارت رو زمین بذاری. من برم به پری بانو

خبر بدم. دعا کن بخیر بگذره و نه نیاره.

 

 

اکرم خانم رفت و منم با خیال راحت نفسم رو بیرون

دادم. مطمئن بودم حتی اگه پری بانو راضی نشه.

کیاوش تمام تلاشش رو میکنه تا این اتفاق بیفته.

راحتی من و خواستههام خیلی براش مهم بود و اینو

بارها و بارها تو رفتارش نشون داده بود.

وقتی به گذشته و رابطهی خودم با کیاوش فکر

میکردم هم خجالت زده میشدم و هم خندهام

میگرفت. اون کیاوش عصا قورت داده و مغرور کجا

این کیاوش مهربون الان کجا؟!

درسته همهی اینا به خاطر بچههاش بود و رفتارش

واسهی همین تغییر کرده بود. ولی خب من هیچ وقت

فکر نمیکردم پشت اون چهرهی خشن و جدی یه آدم

 

 

فوق احساسی و مهربون هست که به موقعش از هر

عاشقی عاشقتره و کلی احساساتیه.

به سمت تختم رفتم تا کمی استراحت کنم. به خاطر کمر

دردم نمیتونستم یه جا زیاد بشینم. شب با سارا

تصویری صحبت کردم و جریان صبح رو براش تعریف

کردم. کلی خندید و گفت:

-آی کلک حالا دیگه سر پری بانو رو شیره میمالی؟!

جدا از شوخی، خیلی مراقب خودت باش. حواست باشه

پانشی کار بکنیها

خندهای کردم و با شیطنت گفتم:

 

 

-من و کار؟! داری شوخی میکنی دیگه؟! تازه به جز

خودم اکرم خانم بیچاره رو هم از راه به در کردم. فقط

امیدوارم پری بانو نه نیاره و قبول کنه.

صبح زود اول وقت اکرم خانم اومد بالا و در سوئیت رو

زد. حسابی گیج خواب بودم و اصلا حوصلهی بیدار

شدن نداشتم. غرغر کنان از تخت پایین اومدم و در رو

براش باز کردم. وقتی دید حسابی خابالو هستم دستی

به گونهاش زد و گفت:

-خدا مرگم بده خانم جون ببخشید از خواب بیدارتون

کردم. مجبور شدم. پری بانو به زور راضی شد تا من

 

 

بیام بالا و کارا رو انجام بدم. اگه اصرارهای آقا کیاوش

نبود عمرا زیر بار نمیرفت.

با دست چشمم رو مالیدم و بی حوصله گفتم:

-اشکالی نداره همین که راضی شده کافیه. من میرم

بخوابم. شما هم یه دستمالی دور و بر بکشی کافیه.

خودتو خسته نکن.

 

 

حسابی بیخواب و خسته و کسل بودم. روی تختم ولو

شدم و خوابم برد. از شدت بیخوابی نفهمیدم اصلا

چند ساعت خوابیدم. با حس بوی تند و زنندهی جرم

گیر و وایتکس از خواب بیدار شدم.

اولش گیج بودم و نمیدونستم این بو از کجا میاد. بعد

از چند دقیقه وقتی به خودم اومدم. یادم افتاد که اکرم

خانم مشغول تمیزکاری خونهاس. کلافه از جام بلند

شدم و با دستم جلوی دماغ و دهنم رو گرفتم.

به محض این که در اتاقم رو باز کردم شدت بو بیشتر

شد و به سرفه افتادم. با همون دستی که جلوی دهنم

بود اکرم خانم رو چند بار صدا زدم که آخر از سرویس

بهداشتی جوابم رو داد و گفت:

 

 

-بله خانم جون؟ من اینجام الان دستام رو آب میکشم

و میام.

خیلی طول نکشید که اکرام خانم با دستای خیس جلوم

وایستاده بود و داشت دستاش رو با دامنش خشک

میکرد.

-جونم شیدا خانم؟ چیزی لازم داری؟ صبحانهتون رو

بیارم بخورین؟ البته الان ظهره و وقته ناهاره میخواین

بگم غذاتون رو بیارن؟

 

 

کلافه با صدای گرفتهای که از لای انگشتای دستم

بیرون میومد گفتم:

-هیچی نمیخوام اکرم خانم. چه خبره اینجا؟ چرا این

قدر شویینده استفاده کردی؟! از بوش دارم خفه میشم.

نفس کم آوردم دیگه! خودت اذیت نمیشی؟

با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت:

-ببخشید خانم جون. نه این که من عادت کردم. اصلا

حواسم به شما نبود. اگه هوای خونه بده پنجرهها رو باز

کنم تا هوا عوض بشه؟

 

 

همین طور که داشتم سرفه میکردم گفتم:

-نه لازم نکرده خودم میرم بیرون روی پلهها یه هوایی

به سرم میخوره و خودمم یه نفسی میکشم. تو هم

زودتر جمعشون کن. خوبه که گفتم نمیخواد خودتو

خسته کنی. بعد تو از صبح کلی کار کردی!

به سمت در ورودی رفتم و سریع در رو باز کردم تا

ریههام رو پر کنم از هوای تازه و پر طراوت بهاری. ولی

تا پام رو بیرون گذاشتم یه مایع لغزندهای زیر پام رفت

و پام پیچ خورد و به طور وحشتناکی زمین خوردم.

 

 

هر دو دستم رو سپر شکم بزرگم کردم. تمام وزنم روی یه

پام بود و زمین خوردم. چنان دردی کل وجودم رو فرا

گرفت که با تمام توانم جیغ زدم. در کسری از ثانیه اکرم

خانم خودش رو بهم رسوند شروع کرد به سر و صورتش

زدن.

نفهمیدم بعد از چند دقیقه دورم شلوغ شد. پری بانو و

دو تا کارگرش هم بالا سرم بودن و دورم همهمه بود.

پری بانو مضطرب و نگران جلو اومد و پرسید:

 

 

 

-چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ الان کجات درد

میکنه؟

آب دهنم رو قورت دادم و به زور گفتم:

-پام، پام پیچ خورد یا شایدم شکسته! نمیدونم.

نفهمیدم چی روی پلهها ریخته شده بود! تا پام رو

بیرون گذاشتم لیز خوردم و نقش بر زمین شدم.

پری بانو چپ چپ داشت یه نگاه به کارگرای جدید و یه

نگاه غضب آلود به اکرم خانم میکرد که هر دوی کارگرا

خودشون رو کناری کشیدن و پچ پچ کردن. اکرم خانم

بیچاره هم با تته پته گفت:

 

 

 

-به خدا خانم جون من خبر نداشتم این دو تا اومدن

پلهها رو بشورن! شیدا خانم بوی شویینده اذیتش کرده

بود. خواستن هواشون عوض بشه که اومدن بیرون یه

نفسی بکشن.

هر کس اتفاق رو گردن اون یکی میانداخت. منم از

درد به خودم میپیچیدم و ناله میکردم. که یهو داد

بلندی کشیدم و با اشک و ناله گفتم:

-من دارم از درد میمیرم یه کاری بکنید.

پری بانو سریع جلوتر اومد و کنارم خم شد و پرسید:

 

 

 

-میتونی راه بری؟ کمکت کنیم تا پایین پلهها بیای و

منم به کیاوش زنگ بزنم زودتر خودش رو برسونه تا

بریم بیمارستان.

نمیدونستم پام تو چه وضعیتیه! کمی به خودم جرات

دادم تا کمی تکونش بدم ولی با کوچکترین تکونی که

خوردم آه از نهادم بلند شد و لب پایینم رو چنان گازی

گرفتم و فریاد خفهای زدم:

– آخ نمیتونم تکون بخورم. وای خدایا پام شکسته

دارم از درد میمیرم.

 

 

پری بانو هل کرد و به اکرم خانم گفت سریع به اورژانس

زنگ بزنه.

 

با تزریق مسکن یه کم دردم کمتر شده بود. از فرط

خستگی و شدت آه و نالههایی که کرده بودم چشام

سنگین شده بود خوابم میومد. صدای خفهی جر و بحث

کیاوش و پری بانو رو از پشت پرده میشنیدم.

 

 

 

کمرم خیلی درد میکرد. از سنگینی گچ پام

نمیتونستم اصلا تکون بخورم. نفسم رو بیرون دادم و

دستم رو روی شکمم کشیدم و آروم گفتم:

-فرشتههای کوچولوی من؛ شماها هم ترسیدین که اصلا

تکون نمیخورین؟ الهی دورتون بگردم چقدر مظلوم

شدین امروز

همین طور که داشتم نوازششون میکرد و به جر و بحث

کردنهای اون مادر و پسر هم گوش میدادم.

-خوب شد حالا مادر من؟! این خونه تکونی شما آخرش

کار دستمون داد. این همه من و سارا اصرار کردیم بی

 

 

 

خیال سوئیت شیدا بشی و کاری به کارش نداشته باشی.

بیا اینم شد نتیجهاش!

الان موندم توی این گیر و دار چطوری این خبر رو به

سارا بدم تا توی شهرستان از نگرانی پس نیفته؟! دم

عیدی اینجا هم که نمیتونه بیاد. واقعا از دست

کاراتون کلافه و خسته شدم.

-هزار بار بهتون گفتم با خونه و زندگی نامرتب و کثیف،

وارد سال جدید شدن شگون نداره. من مگه کف دستم

رو بو کرده بودم این خانم قراره بیاد بیرون هوا

خوری؟!

 

 

 

-مامان پری این قدر منو با حرفات عصبی نکن. اون

خرافات و شگون و این حرفا به کنار؛ چرا این دو تا

کارگر نا بلد رو فرستادی برن پلهها رو بسابن؟ مگه صبح

قرار نشد کلا طبقهی بالا رو اکرم خانم تمیز کنه؟ آخه

الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه این بچهها یا

شیدا یه بلایی سرشون میومد بازم تمیزی خونه برامون

شگون داشت؟!

برید فقط دعا دعا کنید که جواب سونوگرافی شیدا

خوب باشه و برای بچههام اتفاقی نیوفتاده باشه.

با شنیدن این حرف از کیاوش باز دوباره دلشوره اومد

سراغم و نگران علی و آلا شدم. نفسم رو بیرون دادم و

چشم بستم.

 

 

سعی میکردم حرفاشون رو نشنوم. واقعا دلم گرفته بود

و حسابی نگران سلامتی بچهها بودم. کلی فکر و خیال

تو سرم چرخ میخورد. اگه اتفاقی برای بچهها میوفتاد

تکلیف سارا و کیاوش چی میشد؟! سارای بیچاره دووم

نمیآورد.

با هر فکر منفی و اتفاق تلخی که به ذهنم میومد.

ناخودآگاه اشک توی چشام حلقه میزد و بدون هیچ

 

 

 

مقاومتی از گوشهی چشمام جاری میشد. آهی کشیدم

و سرم رو زیر پتو بردم تا صدای اطراف رو نشنوم.

یاد حرفای سارا افتادم و به امام حسین توسل کردم و

نذر گفتم تا بچهها صحیح و سالم باشن. نفهمیدم کی و

چقدر بعد خوابم برد. با صدای پرستار و دکترم که تازه

به بیمارستان رسیده بود. چشم باز کردم.

-بیدار شدی عزیزم؟ حالت چطوره؟ الان به جزء پات

جای دیگهای از بدنت هم درد میکنه؟

 

 

 

نگاهی به چهرهی ملیح و مهربون خانم دکترم انداختم و

باز یادم افتاد چه بلایی سرم اومده و بی وقفه اشک از

چشام جاری شد و گفتم:

-بالاخره اومدین خانم دکتر؟! از صبح خیلی منتظرتون

بودم. جواب سونوگرافی اومده؟ شما خودتون دیدن؟

من خیلی نگران بچهها هستم. تشخیص نمیدم دقیقا

کجام درد میکنه! چون کل بدنم پر درده و با مسکن

کمی آروم شدم.

خانم دکتر در حالی که عینکش رو جلو میکشید و

نگاهش به برگهی سونوگرافی بود، گفت:

 

 

 

-خدا رو شکر بچهها حالشون خوبه و مشکل خاصی

وجود نداره. به جزء این که خودت حسابی به دردسر

افتادی و باید تا چهل روز گچ پات رو تحمل بکنی.

توی این همه سال تجربه پزشکی که داشتم. تو جزء اون

انگشت شمار مریضایی هستی که این قدر دوران

بارداری پرخطر و پر دردسری رو داشتن. برات مسکن با

دوز پایین مینویسم تا وقتی که واقعا درد زیادی

نداشتی استفاده نکن. بیشتر مراقب خودت باش.

 

 

با شنیدن خبر سلامتی بچهها، از خوشحالی تو پوست

خودم نمیگنجیدم. با لبخند از دکتر تشکر کردم و

کمی به زور روی تخت جا به جا شدم. واقعا کارم خیلی

سخت شده بود با اون شکم گنده و یه پای شکسته اصلا

نمیتونستم تکون بخورم.

خانم دکتر برگهی ترخیصم رو نوشت و بیرون رفت و به

دست کیاوش داد. بازم صداشون رو میشنیدم. پری

بانو و کیاوش داخل اومدن و هر دو هم زمان پرسیدن:

-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟

 

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

-وقتی فهمیدم بچهها حالشون خوبه منم بهتر شدم.

ببخشید نگرانتون کردم و باز مایه دردسرتون شدم.

کیاوش کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:

-اتفاقا این دفعه اصلا شما مقصر نبودی. ظاهرا ابر و باد

و مه و خورشید و فلک و مامان پری، دست تو دست هم

داده بودن تا این اتفاق بیفته. بازم خدا رو شکر که هر

سه سالم هستید. من شرمنده شما هستم که توی این

ماههای آخر به دردسر افتادین.

 

 

 

راستی سارا از صبح چند بار زنگ زده و سراغتون رو ازم

گرفته. هر بار یه دروغ مصلحت آمیزی بهش گفتم. خدا

از سر تقصیراتم بگذره. بهتره تا رسیدیم خونه یه زنگی

بهش بزنیم. وگرنه پامیشه شبونه میاد تهران! من

میدونم حتما این کار رو میکنه.

با سر حرفش رو تأیید کردم و گفتم:

-حق داره طفلک، اگه بشنوه حتما نگران بچهها میشه و

دلش طاقت نمیاره. چشم حتما باهاش تماس میگیرم.

پری بانو خودش رو انداخت وسط صحبت ما و گفت:

 

 

 

-بهتره اول یه فکری بکنیم ببینیم الان شیدا رو چطوری

قراره ببریم خونه؟!

منو کیاوش با شنیدن حرفش هر دو ساکت شدیم و به

فکر فرو رفتیم بعد از چند ثانیه هر دو به گچ پام خیره

شده بودیم. دست آخر کیاوش گفت:

-نگران نباشید الان میرم یه ویلچر پیدا میکنم میارم.

 

 

از فکر این که الان چطور باید با این پای شکسته و این

شکم گنده روی ویلچر بشینم. سر درد گرفتم و دستم رو

روی پیشونیم گذاشتم و آهی کشیدم.

با کمک دو تا پرستار و کیاوش به زور خودم رو روی

ویلچر انداختم. پام رو اصلا نمیتونستم تکون بدم تا

زانو تو گچ بود. به زور روی پدال ویلچر گذاشتمش. باز

درد تو تمام بدنم پیچید. تا دم در بیمارستان کیاوش

ویلچر رو برد.

جلوتر از ما پری بانو با حرص داشت قدمهای محکمش

رو برمیداشت و به سمت ماشین میرفت تا ماشین رو از

پارکینگ به جلوی بیمارستان بیاره. فقط نمیدونستم

چرا دسته گلی رو که خودش به آب داده بود رو داشت

 

 

 

گردن من بیچاره میانداخت و حرصش رو سر ما خالی

میکرد.

زن با سیاست و زرنگی بود. همیشه دست پیش میگرفت

تا پس نیفته. آهی کشیدم و به راهی که جلوی روم بود

خیره شدم. یهو ویلچر به یه سنگی گیر کرد و سنگ از

زیرش رد شد که تکون بدی خوردم و درد پام شدیدتر

شد. آخی گفتم و سریع لبم رو به دندون گرفتم.

همون لحظه کیاوش ویلچر رو نگه داشت و نگران یه

قدم جلو اومد و سرش رو به سمتم خم کرد و گفت:

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x