رمان رسم دل پارت ۱۷۴

4.2
(12)

 

 

-چی شد؟ ببخشید حواسم نبود. باید بیشتر دقت

میکردم. الان درد دارین؟ میخوای برگردیم داخل

دکترا یه معاینه دوباره بکنن؟

در حالی که لبم رو با دندون گرفته بودم و داشتم فشار

زیادی رو بهش وارد میکردم با سر جواب منفی دادم و

گفتم:

-نه خوبم. لازم نیست. چیز خاصی نشده.

از شدت درد چشام سیاهی میرفت. کیاوش شرمنده

باشهای گفت و دوباره به پشت سرم رفت. تا سر بلند

 

 

 

کردم چشمام با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود و

داشت با تعجب نگاهم میکرد گرد شد.

از شدت تعجب نفس کم آورده بودم. باورم نمیشد با

پشت دست چشمام رو مالیدم تا مطمئن بشم که خواب

نمیبینم. کیاوش ویلچر رو آروم به جلو هل داد و از

جلوی چشمای ناباورش رد شدیم.

 

 

ضربان قلبم روی هزار بود و حس میکردم هوا کم

آوردم و نمیتونم نفس بکشم. حالم اصلا خوب نبود.

اصلا متوجه نشدم که کیاوش برای بار چندمه که داره

صدام میزنه.

-شیدا خانم شیدا خانم حالتون خوبه؟ چیزی شده؟

میتونید یه کم جا به جا بشید تا کمک کنم سوار ماشین

بشین؟

گیج و منگ داشتم فقط نگاهش میکردم. بعد از مکثی

به خودم اومدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-بله بله حتما؛ الان چیکار کنم؟ خودم بلند بشم؟

 

 

 

چوب زیر بغلم رو داد دستم و گفت:

-شما اینو نگه دارین و اگه میشه با تکیه بهش از روی

ویلچر بلند بشید. منم کمک میکنم سوار ماشین بشین.

ماشین دقیقا جلوی پام پارک شده بود و در عقبش باز

بود. ولی من اصلا متوجه ماشین نشده بودم. به زور

سعی کردم از چوب دستی استفاده کنم و به خودم یه

تکونی بدم. کیاوش به هر زور و زحمتی که بود با

کمترین تماس دست، کمکم کرد تا سوار ماشین بشم.

 

 

 

درد پام بیشتر شده بود و مجبور بودم روی صندلی

عقب درازش کنم. کمی جا به جا شدم و آروم خودم هم

دراز کشیدم. حالم خوب نبود و همش نفس عمیق

میکشیدم. دست انداختم شالم رو از دور گردنم باز

کردم و نفسم رو بیرون دادم.

چشم بستم و ساعد دستم رو روی چشمام گذاشتم.

صدای پچ پچ پری بانو و کیاوش رو میشنیدم ولی

ذهنم این قدر درگیر بود که اصلا نمیفهمیدم چی

دارن میگن و راجع به چی حرف میزنن.

بالاخره به خونه رسیدیم و با دیدن اون همه پلهای که

باید بالا میرفتم احساس کردم یه سطل آب داغ روی

سرم ریختن. واقعا چطوری با این همه درد و این وزن

 

 

 

زیاد میتونستم پلهها رو بالا برم. هنوز از ماشین پیاده

نشده بودم و خیرهی پلهها بودم که پری بانو به سمتم

اومد و گفت:

-ببین شیدا جون بهتره این مدت رو که پات تو گچه

بیای پایین بمونی. به اکرم گفتم برات اتاق آماده کرده.

وسایلت رو هم آورده پایین

 

 

با شنیدن حرف پری بانو سر جام وا رفتم. اصلا دلم

نمیخواست راحتی و استقلال خودم رو از دست بدم.

مخصوصا که مجبور بودم این مدت رو بیشتر با پری بانو

سر کنم. تحمل آدمای این عمارت بدون سارا خیلی

سخت و غیر قابل تحمل بود.

به خاطر حاملگی اعصابم ضعیف شده بود و تحمل هر

حرفی رو نداشتم. مخصوصا پری بانو که چپ و راست

آدم رو تیکه بارون و سوال پیچ میکرد. آهی کشیدم و

نگاه ملتمسم رو بهش دادم و گفتم:

-ولی پری بانو من دلم میخواد برم سوئیت بالا و برای

کسی مزاحمت نداشته باشم. اگه اجازه بدید من …

 

 

 

چشم غرهای بهم رفت و حرفم رو قطع کرد و نذاشت

بیشتر از این ادامه بدم و با تحکم گفت:

-دختر جون همین جوری هم کلی دردسر درست

کردی! اصلا فکر کردی پسر بیچارهی من چطوری باید

تو رو ببره اون بالا؟! والاه برای جا به جایی تو الان یه

جرثقیل لازمه. بهتره این قدر خودخواه نباشی و به

حرف من گوش بدی. اکرم هم پایین و راحتتر میتونه

بهت رسیدگی کنه.

با شنیدن حرفاش بغض کردم و اشک توی چشام حلقه

زد. اصلا انتظار یه همچین رفتاری رو ازش نداشتم.

کیاوش مشغول پیاده کردن ویلچر از صندوق عقب بود و

 

 

 

سکوت کرده بود. ولی مطمئن بودم تمام حرفای

مامانش رو شنیده.

سکوت کردم و با سر حرفش رو قبول کردم. میترسیدم

جوابی بدم و بغضم بشکنه. اصلا دلم نمیخواست جلوی

کیاوش و مامانش از خودم ضعف نشون بدم. کیاوش

ویلچر رو کنار ماشین نگه داشت و کمکم کرد تا سوارش

بشم.

بعد از این که پری بانو جلوتر از ما به سمت عمارت قدم

برداشت. کیاوش آروم از پشت سرم سر خم کرد و توی

گوشم گفت:

 

 

 

-از حرفای مامان پری ناراحت نشین. دیگه حتما توی

این مدت اخلاقش دستتون اومده. من تمام سعیام رو

میکنم که توی این مدت بهتون بد نگذره و مامان

اذیتتون نکنه.

 

حسابی دلم گرفته بود. زیر لب از کیاوش تشکری کردم

و با آه سر بلند کردم و نگاهی به پنجرهی سوئیت بالا

انداختم. چراغها خاموش بود و طبقهی بالا کلا تو

تاریکی و سکوت شب فرو رفته بود.

 

 

 

کیاوش تا داخل اتاقم ویلچر رو هول داد. اکرم خانم

شب رو خونه نرفته بود. فکر کنم پری بانو به خاطر من

نگهش داشته بود. اکرم خانم سریع شرمنده و سر به زیر

جلو اومد و زیر لب سلامی داد و گفت:

-حالتون چطوره خانم جون؟ خدا منو نبخشه که مواظب

شما نبودم. آقا کیاوش اجازه بدید خودم کمک میکنم

تا خانم رو تخت دراز بکشن. شما میتونید برید.

لبخند بی جونی به اکرم خانم زدم و سلامش رو جواب

دادم. کیاوش با تردید نگاهی به اکرم خانم و بعد به من

کرد و گفت:

 

 

 

-مطمئن هستین که میتونید کمکش کنید؟! باید خیلی

مراقب پاشون باشید. اگه کمک خواستین صدام بزنید

من همین جا تو هال هستم. هر وقت جا به جا شدید بهم

خبر بدین که با سارا تماس تصویری بگیرم تا خودش

شما رو ببینه و خیالش از سلامتی شما راحت بشه. هنوز

جرأت نکردم بهش بگم چه اتفاقی افتاده.

اکرم خانم به کیاوش اطمینان داد و کیاوش از اتاق

بیرون رفت. نفسم رو بیرون دادم. به خاطر جا به

جاییها، هم درد داشتم هم حسابی خسته شده بودم.

اکرم خانم جلو اومد و گفت:

 

 

 

-خانم جون دستتون رو بذارید روی شونهی من و سعی

کنید کمی بلند بشید تا کمک کنم برید روی تخت

باشهای گفتم و یه دستم رو روی شونهاش گذاشتم ولی

دلم نمیاومد کل وزنم رو روی شونه و کمر این پیرزن

بیچاره بندازم. دست دیگهام رو روی دستهی ویلچر

گذاشتم و سعی کردم بیشترین فشار رو روی اون دستم

بندازم. خلاصه به هر جون کندنی بود خودم رو روی

تخت انداختم و نفسی گرفتم.

اکرم خانم بیچاره هم به نفس نفس افتاده بود.

 

 

اکرم خانم کمر صاف کرد و نفسی گرفت و گفت:

-خانم جون اگه آماده هستین بگم اقا بیان و با سارا

خانم تماس بگیرن؟ بیشتر لباسا و وسایلتون رو هم از

بالا آوردم و اینجا توی کمد چیدم. بازم اگه چیز خاصی

لازمتون بود بگید برم از بالا براتون بیارم.

نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و پرسیدم:

-گوشیم کجاست؟ اونو برام بیارین لطفا

 

 

 

اکرم خانم جوری که انگار تازه یه چیزی یادش افتاده

باشه گفت:

-وای خدا مرگم بده یادم رفت بهتون بگم. یه ساعته

گوشیتون پشت سر هم زنگ میخوره. دوستتون مهشید

خانم بود. منم اجازه نداشتم دیگه جواب ندادم. الان

گوشیتون رو میارم.

با شنیدن اسم مهشید حسابی تعجب کردم. سابقه

نداشت مهشید پشت سر هم بهم زنگ بزنه. چون

میدونست وقتی جواب نمیدم حتما یا خوابم یا

حوصلهی حرف زدن ندارم. دلشوره گرفتم. نکنه اتفاقی

 

 

 

افتاده یا از خانوادهام خبری شده. تا اکرم خانم بره و

برگرده هزارتا فکر و خیال تو سرم چرخ خورد.

وقتی گوشیم رو باز کردم بیشتر از سی بار تماس

ناموفق داشتم که بیشترشون مهشید بود و بعد هم سارا!

نفسم رو بیرون دادم و اول شمارهی مهشید رو گرفتم. با

اولین بوق سریع تماس وصل شد و صدای هول شدهی

مهشید رو از پشت تلفن شنیدم.

-الو شیدا خودتی؟ حالت خوبه؟ کجایی تو دختر نصفه

عمرم کردی؟ باز چه بلایی سر خودت آوردی؟

با تعجب منو منی کردم و گفتم:

 

 

 

-تو از کجا خبر داری بلا سرم اومده؟ کی بهت خبر

داده؟

مهشید مکث کرد و حرفی نزد. بیشتر کنجکاو شدم و

بهش شک کردم. دوباره با جدیت سوالم رو ازش

پرسیدم که گفت:

-هان! چیزه … هیچی بابا همین جوری دیدم جواب

تلفن نمیدی نگرانت شدم که نکنه بلایی سرت اومده.

آخه دیشب خوابتو میدیدم. حالا ول کن این حرفا رو

حالت چطوره؟ خوبی؟

 

 

کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

-نه خوب نیستم. صبح پام پیچ خورد زمین خوردم. پام

شکسته. تا الان هم بیمارستان بودیم. تازه رسیدیم خونه

و من گوشیم رو چک کردم.

-وای بمیرم برات پات شکسته؟! چرا مواظب خودت

نیستی؟ دردت خیلی زیاده مگه نه؟! میخوای بیام

پیشت بمونم؟

 

 

 

آهی کشیدم و گفتم:

-یعنی تو خبر نداشتی و الان حسابی تعجب کردی،

نه؟! من که یه عمره باهات دوستم دیگه خوب

میشناسمت وقتی دروغ میگی هول میکنی و حرفت رو

هی میجویی! یادت باشه منم فهمیدم اون کلاغ خبر

رسون کی بوده که بهت خبر شکسته شدن پام رو داده.

نیازی به اومدنت نیست. اینجا بقیه هستن که مواظبم

باشن. فعلا جلو چشمم نباش که از دستت حسابی شاکی

هستم.

مهشید به تته پته افتاده بود و نمیدونست چطوری باید

گندی رو که زده جمعش کنه. هنوز چیزی نگفته بود که

 

 

 

بی حوصله ازش خداحافظی کردم و تماس رو قطع

کردم و گوشی رو خاموش کردم و پرتش کردم روی

تخت؛ اصلا حال و حوصلهی هیچ کس رو نداشتم. دلم

میخواست زودتر بخوابم تا شاید یه کم ذهنم آروم بشه.

اکرم خانم در زد و داخل اتاقم اومد و گفت:

-ببخشید شیدا خانم، آقا گفتن سارا خانم تماس گرفتن

و میخوان با شما صحبت کنن.

با سر باشهای گفتم و کیاوش گوشی به دست در حالی

که داشت با سارا تصویری حرف میزد وارد اتاق شد و

گفت:

 

 

 

-بفرما خانم خانما بیا خودت ببین شیدا خانم و بچهها

هر سه حالشون خوبه و جای هیچ نگرانی نیست. پس

بیخودی خودت رو اذیت نکن. یه شکستگی سادهاس.

الان میدم خودت با شیدا خانم حرف بزن.

گوشی رو گرفتم و با سارا حرف زدم. هر دو بغض کرده

بودیم. ولی من جلوی اشکام رو گرفته بودم. بعد از این

که مطمئن شد که حالم خوبه و بچهها هم مشکلی

ندارن. بالاخره گوشی رو قطع کرد.

 

 

بعد از قطع کردن گوشی نفسی گرفتم و قطرات اشکم از

گوشهی چشمام جاری شدن. کیاوش کلی با سارا حرف

زد تا بتونه قانعش کنه که جای نگرانی نیست و لازم

نیست که به تهران برگرده.

بالاخره دور و برم خالی شد. آهی کشیدم و به همهی

اتفاقات امروز فکر کردم. چقدر روز سخت و دردناکی

رو پشت سر گذاشته بودم. بیشتر از درد جسمی روحا

داشتم زجر میکشیدم.

 

 

 

چرا باید توی اون وضعیت بعد از سالها اونم تو

بیمارستان، بنیامین رو میدیدم؟! هنوز اون نگاه

متعجبش یادم نرفته. موقع رد شدن از کنارش حسرت

توی چشماش موج میزد. یعنی بعد از این همه سال

برگشته بود ایران که بمونه؟

اصلا دلم نمیخواست بعد از این همه سال اولین

دیدارمون اینجوری و توی اون وضعیت من باشه. حالا

حتما با خودش فکر کرده که کیاوش همسر منه و منم

ازش باردارم. دیگه بهتر از این نمیشد. با مهشید بلا

گرفته باید چیکار میکردم که توی این همه مدت با

بنیامین در ارتباط بوده و به من نگفته بود!

 

 

 

مطمئن بودم قضیه شکستگی پام رو بنیامین به مهشید

خبر داده بود. باید رک و راست از مهشید میپرسیدم

قضیه چیه و به بنیامین دربارهی من چیا گفته! سرم درد

میکرد و واقعا نیاز به استراحت داشتم.

به زور روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم. ذهنم

درگیر بود و اصلا خوابم نمیبرد. یه ساعتی گذشت

کمرم حسابی خشک شده بود. خونه تو سکوت مطلق

بود. معلوم بود همه خوابیدن. یهو دستشوییم گرفت.

همین رو کم داشتم. چیزی که اصلا بهش فکر نکرده

بودم.

اکرم خانم اتاق بغلی خوابیده بود و بهم گفته بود اگه

کاری داشتم صداش بزنم. ولی هم دیر وقت بود و هم

 

 

خجالت میکشیدم برای دستشویی رفتن صداش کنم.

از طرفی هم پیر زن زورش به من نمیرسید تا بلندم

بکنه.

 

یه چند دقیقهای سعی کردم بهش فکر نکنم تا شاید

خوابم ببره. ولی نشد کم کم داشتم دل درد میگرفتم

باید هر جوری که شده بود خودم رو به سرویس

میرسوندم. سر جام نشستم و نگاهی به چوب دستی

 

 

 

کنار تختم انداختم. بالاخره باید راه رفتن باهاش رو یاد

میگرفتم.

تمام توانم رو توی دستام جمع کردم و چوب دستی رو

زیر بغلم گذاشتم و سعی کردم با تکیه کردن بهش از

جام بلند بشم. لامصب خیلی چاق شده بودم و وزنم

زیاد شده بود. دستام قدرت کافی برای تحمل این وزن

زیاد رو نداشتن.

ولی داشتم میترکیدم باید زودتر بلند میشدم. به

خودم جرأت دادم و از تخت کمی خودم رو بلند کردم.

دستم زیر فشار زیاد، داشت میلرزید با اولین قدمی

که برداشتم تعادلم بهم خورد و نقش زمین شدم.

 

 

 

بین زمین و آسمون چوب دستی رو ول کردم و سریع دو

دستی از شکمم چسبیدم. چنان به پهلو زمین خوردم که

آه از نهادم بلند شد و ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم.

به یه دقیقه نرسید که اکرم خانم خودش رو به اتاقم

رسوند. با دیدن من روی زمین جیغ خفهای کشید و

گفت:

-یا جدهی سادات؛ خدا مرگم بده؛ چی شده خانم

جون؟! چرا بدون این که به من بگین از تخت پایین

اومدین؟

دردم زیاد بود و داشتم ناله میکردم. صداش زدم و

گفتم:

 

 

 

-بیا کمکم کن بلند بشم. زود باش عجله دارم میخوام

برم سرویس بهداشتی

اکرم خانم هول شده جلو اومد و خواست از دستم بگیره

و بلندم کنه ولی هر کاری کرد زورش بهم نرسید. با سر

و صدایی که داشتیم پری بانو و کیاوش هم خودشون رو

رسوندن. پری بانو نگاهی به سر تا پام کرد و رو به

کیاوش گفت:

-بفرما تحویل بگیر. این اولیش! سر شب بهت چی گفتم؟

همش حرف خودتو میزنی. بس که یه دنده و لجبازی.

آخرش سر همین کارات بچههاتم از دست میدی. حالا

چرا وایستادی منو داری بر و بر نگاه میکنی برو

 

 

 

کمکش کن. نترس اسلام به خطر نمیافته. میبینی که

اکرم نمیتونه تنهایی بلندش کنه.

 

صدای نفسهای کلافهی کیاوش رو میشنیدم. بدون

هیچ حرفی جلو اومد و از پشت سرم دستاش رو انداخت

زیر بغلهام و با یه یا علی منو از زمین بلندم کرد.

 

 

 

اکرم خانم بیچاره نمیدونست کدوم ور بره و چیکار

کنه. کیاوش گفت:

-بدو اکرم خانم ویلچرش رو بیار نزدیک تا بتونه بشینه.

اکرم خانم ویلچر رو آورد و منو روش نشوندن. دیگه در

حال انفجار بودم و بیشتر از این نمیتونستم خودم رو

نگه دارم. بچهها هم حسابی به مثانهام فشار میاوردن.

اکرم خانم ویلچر رو به سمت سرویس برد و ظاهرا

کیاوش میخواست از اتاق بیرون بره که صدای پری بانو

رو از پشت سرم شنیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x