رمان رسم دل پارت ۱۷۶

3.9
(22)

 

-ببخشید خانم جون مزاحم استراحتتون شدم. سارا

خانم چند باری تماس گرفتن و جویای حالتون بودن.

بفرمایید خودتون بهتر میتونید باهاشون صحبت کنید

تا ایشون هم دلشون آروم بشه.

آهی کشیدم و گوشی رو از اکرم خانم گرفتم.

-سلام سارا جان نگران نباش حالم خوبه. یعنی بهتر

شدم.

-خواستم هم حالتو بپرسم هم بهت بگم که کیاوش و

مادر شوهرم در مورد تو فکر بدی نمیکنن. من مجبور

شدم یه مقدار جریان رو به کیاوش توضیح بدم. در

 

مورد صیغه هم ظاهرا از دست هیچ کدوممون کاری

برنمیاد. فکر میکنم یه نفر باشه که کمکت بکنه بد

نیست.

از حرفش حسابی متعجب شدم و گفتم

 

یعنی به همین راحتی قبول کردین که صیغهی محرمیت

بینمون بخونن؟ من امیدوار بودم شما حداقل یه کاری

بکنید. نه این که شما هم برین تو تیم اینا!

-من اگه بیشتر از این مخالفت نمیکنم یکی به خاطر

سلامتی بچههاست. دوم این که من به شوهرم اطمینان

دارم و دلم قرصه. و این دومی از همه چیز مهمتره.

کیاوش توی این سالهای زندگی مشترکمون خودش رو

بهم ثابت کرده. تو هم که فکر کنم میدونی که چه

عشقی بینمون هست.

این عشق پایدار و ابدی و امکان نداره ستونهای

زندگیم بلرزه. پس خیالت راحت باشه. توی این

 

 

محرمیت کوتاه مدت جز کمک کردن در حد نیاز، چیز

دیگهای از کیاوش نمیبینی.

منم هر چقدر اصرار کردم که برگردم تهران، ولی

نمیشد دیگه کیاوش گفت به ریسکش نمیارزه. یه

صیغهی دو ماههاس تا به دنیا اومدن بچهها و زایمانت

بعد هم همه چی به حالت عادی برمیگرده.

من مادر بچههام میشم و عشق ابدی کیاوش، تو هم به

پولت میرسی و یه زندگی جدید، جوری که دوست

داری شروع میکنی. الان هم بهتره به خودت فشار

نیاری و به چیزی فکر نکنی. یادت باشه سلامتی خودت

و بچهها مهمتر از هر چیزیه. مواظب خودت باش.

 

 

کیاوش تا یه ساعت دیگه یه عاقد میاره خونه تا همه

چی تموم بشه.

آهی کشیدم و برای این سرنوشت تیره و تارم اشک

ریختم. باورم نمیشد این قد راحت دربارهی زندگی

من، بقیه تصمیم میگرفتن و منم چارهای جز تسلیم

شدن نداشتم. عمیقا احساس ضعف و ناتوانی میکردم.

سارا هم خوب بین حرفاش بهم فهموند که مالک اول و

آخر کیاوشِ و دو دستی زندگیش رو چسبیده و

حواسش به همه چیز هست. پس منم فکرای بیخودی

به سرم نزنه. گرچه هیچ فکر و نیتی نداشتم ولی خیلی

بهم برخورد. بعد از مکثی فقط باشهای از سر اجبار

گفتم و خداحافظی کردم.

 

 

 

 

حالم اصلا خوب نبود. احساس ضعف و سرگیجه داشتم.

بعد از قطع کردن گوشی اکرم خانم رو صدا زدم. طفلک

لنگان لنگان خودش رو به اتاقم رسوند.

نگاهی به سر تا پاش کردم یه چادر گل گلی دور کمرش

محکم بسته بود و از پشت گره زده بود. توی این مدت تا

 

 

حالا این جوری ندیده بودمش. پری بانو روی لباس و

سر و وضع اکرم خانم حساس بود و همیشه بهش تذکر

میداد که مرتب لباس بپوشه.

تای ابروم رو بالا انداختم و با تعجب پرسیدم:

-چی شده اکرم خانم؟ چرا چادر دور کمرت بستی؟

آب دهنش رو قورت داد و منو منی کرد. انگار دوست

نداشت جواب بده. ولی من منتظر و سوالی داشتم

نگاهش میکردم. بعد از مکثی دستی روی چادر کشید

و گفت:

 

 

-هیچی چیز خاصی نیست. دم عید کارای خونه زیاده

واسهی همین بستم که دیسک کمرم یهو نگیره و زمین

گیرم نکنه.

دستی به پیشونیم کشیدم. سرم همچنان درد میکرد.

اکرم خانم دیسک کمر داشت و حالا فهمیدم به خاطر

جا به جا کردن من کمر دردش عود کرده و به ناچار

چادر دورش بسته. شرمنده سر به زیر گفتم:

-ببخشید اکرم خانم منم شدم مایه دردسر و زحمت

اضافه برای شما! ولی با این برنامهای که پری بانو

برامون چیده به زودی از دست من راحت میشین.

 

 

 

-نه خانم جون این چه حرفیه. کاری نکردم وظیفهام

بوده. والاه چی بگم انشاالله که خیره. میگم از صبح

سرویس نرفتین! میخواید کمکتون کنم تا بریم؟

یاد تشنگی که از دیشب تحمل کرده بودم افتادم و با

قیافهی زار و نالهای گفتم:

-نه ممنونم. از دیشب آب نخوردم که نیازی به سرویس

بهداشتی نداشته باشم. الان خیلی تشنهامه.

اکرم خانم طبق معمول با دست روی گونهاش زد و گفت:

 

 

 

-ای خدا مرگم بده. چرا این کار رو کردین. مواظب

خودتون باشین باز مریض میشین ها. الان میرم براتون

آب میارم.

توی یه نفس، لیوان پر از آب رو سر کشیدم و با لبخند

از اکرم خانم تشکر کردم. سینی صبحانهام روی میز

کنار تختم بود. ولی خوردن غذا برام عذاب آور بود

 

 

 

چون فکر بعد از اون اذیتم میکرد. ولی گشنه بودم و

احساس سر گیجه داشتم. لقمهی کوچیکی از کره و

عسل برای خودم گرفتم. تا فشارم پایین نیفته.

یه ساعتی از خوردن صبحانهی مختصرم گذشت که

صدای ماشین کیاوش رو که توی حیاط پارک کرد رو

شنیدم. آب دهنم رو قورت دادم و استرس گرفتم.

صدای یا الله گفتن کیاوش و یه مرد ناشناس رو

میشنیدم.

پری بانو و اکرم خانم به استقبال رفتن و سلام دادن و

خوش آمدگویی کردن. بلافاصله بعدش اکرم خانم در

زد و اومد توی اتاقم و گفت:

 

 

 

-ببخشید خانم جون عاقد اومدن. الان میام آمادتون

میکنم. لباس خاصی میخواید بپوشید تا براتون بیارم

یا همون شال و مانتوتون رو بیارم که بپوشید؟

مات و مبهوت داشتم اکرم خانم رو فقط نگاه میکردم و

جوابی برای سوالش توی ذهنم پیدا نمیکردم. اصلا

باورم نمیشد برای اولین بار توی همچین شرایطی

بخوام عقد کنم. خیلی شرایط سختی داشتم. آب دهنم

رو قورت دادم و گفتم:

-نه چیز خاصی نیاز ندارم. همون شالم رو بدید کافیه.

 

 

 

بعد از چند دقیقه در اتاق زده شد و عاقد و کیاوش

پشت سر پری بانو وارد اتاق شدن. پری بانو تعارف کرد

عاقد روی مبل گوشهی اتاق نشست و کنار دستش

کیاوش جا گرفت. پری بانو هم با فاصله روی صندلی

نزدیک تختم نشست. زیر لب سلامی بهشون دادم و کلا

سکوت کردم.

عاقد دفتری جلوش باز کرد و شروع کرد به نوشتن.

متعجب نگاهشون کردم و زیر لب از پری بانو پرسیدم:

-مگه قراره عقد دائم بخونن که دفتر آوردن؟

پری بانو پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

 

 

-کیاوشِ من همهی کاراش قانونیه. پس اصرار داشت

حتما همین صیغه هم مراحل قانونیش رو طی کنه.

 

هنوز هم متوجه حرفش نشده بودم و داشتم سوالی

نگاهش میکردم که زیر لب گفت:

 

 

-مدت صیغه و مقدار مهریه و نهایتا کاغذ صیغه نامه؛

همهی اینا رو میخواد مشخص کنه.

آب دهنم رو قورت دادم و سکوت کردم. زیر چشمی

نگاهی به کیاوش انداختم که سر به زیر بود و از شدت

ناراحتی صورتش سرخ شده بود. نفسم رو بیرون دادم و

ازش چشم گرفتم که عاقد گفت:

-شناسنامهی عروس خانم رو هم لطفا بدین تا

مشخصاتش رو ثبت کنم.

با شنیدن کلمهی عروس خانم جا خوردم. باورم نمیشد

الان عروس این مجلس، من هستم. هیچ وقت فکرش رو

 

 

 

نمیکردم برای اولین بار این شکلی بخوام عروس بشم.

همیشه توی تصوراتم خودم رو تو لباس سفید عروسی؛

جلوی آینه و شمعدون میدیدم که بالای سرم دخترای

فامیل و دوستام قند میسابن.

هیچ وقت یه همچین مراسمی از ذهنم هم گذر

نمیکرد. عروس با شکم برآمده و بچههای دو قلو و یه

پای شکسته، روی تخت با حال زار منتظر گفتن بله؛

نشسته و بقیه هم منتظرن سریع همه چی تموم بشه. کی

فکرش رو میکرد دختر یکی یه دونه حاج طلوعی به

این حال و روز بیفته.

کیاوش سر بلند کرد و سوالی نگاهم کرد. آهی کشیدم

و با سر به کمد دیواری اشاره کردم و گفتم:

 

 

 

-همونجا تو کمد، توی یه کیف کوچیکه پیش مدارکم.

عاقد نگاهی به شناسنامه انداخت و به سمت کیاوش سر

خم کرد تا چیزی بگه که کیاوش نزدیکتر شد و توی

گوش عاقد پچ پچ کرد. اونم سری تکون داد و شروع

کرد به نوشتن. بعد از نوشتن مشخصات توی صیغهنامه

عاقد نفسی گرفت و شروع کرد.

-خب مدت صیغه و مقدار مهریه رو هم بفرمایید تا

بنویسم.

کیاوش بدون معطلی جواب داد

 

 

 

-مدت صیغه رو دو ماه بنویسید. مهریه رو هم الان

عرض میکنم.

کیاوش از جا بلند شد و به سمت تخت اومد. نزدیکتر

شد و سر به زیر آروم ازم پرسید:

-مهریه چقدر در نظر دارید؟

با شنیدن حرفش بغض کردم. حتی در این مورد هم از

قبل توافقی نکرده بودیم.

 

 

با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود. خیرهاش

شدم و با صدایی که داشت به شدت میلرزید گفتم:

-مگه اصلا نظر منو دربارهی این صیغه پرسیدین که

الان دارین مهریهشو ازم میپرسین؟!

 

 

 

مکثی کرد و سرش رو بالا آورد. قبل از کیاوش، پری

بانو خواست حرفی بزنه که کیاوش دستش رو بالا گرفت

و به نشانهی سکوت جلوی مامانش گرفت. نفسش رو

بیرون داد و گفت:

-سارا که باهاتون صحبت کرد. این دو ماه رو مجبوریم.

منم جزء موارد ضروری برای کمک کردن بهتون قرار

نیست دیگه مزاحمتون بشم. یعنی کاری با همدیگه

نداریم. امیدوارم این شرایط خاص و بغرنج رو درک

کنید.

فکر نکنید حال منم بهتر از شماست و منم دلم به این

صیغهی اجباری رضاست. ولی خب مجبورم به خاطر

وضعیت پیش اومده برای شما، هم به خاطر سلامتی

 

 

 

بچهها و هم شما این کار رو انجام بدیم. عاقد منتظره،

نظرتون دربارهی چهارده تا سکه چیه؟ به نیت چهارده

معصوم

دیگه نتونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم. همین طور

که داشتم بی صدا اشک میریختم با سر حرفش رو

قبول کردم. آهی کشید و به سمت عاقد برگشت و گفت:

-حاج آقا یه جلد کلام الله مجید به همراه چهارده تا

سکه تمام بهار آزادی؛ لطفا بنویسید.

صدای عاقد توی سرم پژواک میشد و سر دردم رو

بیشتر و بیشتر میکرد.

 

 

 

« َز َّوج ُت َک نَف ِسی ِفی المُ َّد ِۀ المَع ُلو َم ِۀ، َعلَی

المَه ِرالمَع ُلوم» « َق ِبل ُت ال َّتزویج»

اصلا نفهمیدم کی و چطور بله رو گفتم. شدت ریزش

اشکام بیشتر شده بود و صداهایی که توی سرم پخش

میشدن داشت دیوونهام میکرد. اصلا متوجه اطرافم

نبودم یهو وقتی به خودم اومدم که اکرم خانم بغلم

کرده بود و با بغض توی صداش گفت:

-الهی بمیرم برای بختت که نمیدونم الان بهت تبریک

بگم یا نه! ولی امیدوارم به زوری بعد از این که بارت رو

زمین گذاشتی. سفید بخت بشی دخترم.

 

 

 

با پشت دست اشکام رو پاک کردم و ازش تشکر کردم.

تازه متوجه اطرافم شدم. همه از اتاق بیرون رفته بودن

و کار عاقد هم تموم شده بود. نگاهم به میز کنار تخت

کشیده شد که دفترچهی صیغه نامه روی میز بود. نفسم

رو بیرون دادم و رو به سمت اکرم خانم گفتم:

 

 

 

-ببخشید اکرم خانم میشه کمکم کنید تا برم سرویس

بهداشتی؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم.

-باشه عزیزم صبر کن برم چادرم رو ببندم کمرم الان

میام. باز خودت تنهایی بلند نشی ها. زود برمیگردم.

چشمی زیر لب گفتم و از خجالت سرم رو پایین

انداختم. تا اکرم خانم اومد از اتاق بیرون بره. صدای

پر تحکم پری بانو رو شنیدم که با جدیت تمام گفت:

-تو لازم نکرده کمکش کنی. میخوای دم عیدی کار

دست خودت بدی و کارای منم لنگ بذاری؟! تو که

میدونی سه روز اول عید ما چقدر دید و بازدید داریم

 

 

 

و وقت برای سر خاروندن نداریم. تو هم زمین گیر بشی

من چه ِگلی به سرم بگیرم؟! برو از حیاط کیاوش رو

صداش کن بیاد خودش کمکش کنه. بی خودی صیغه

نخوندن که!

با شنیدن این حرف پری بانو، برق از سرم پرید. عصبانی

و ناراحت با صدای نسبتا بلندی گفتم:

-من به کمک کسی نیاز ندارم. همینم مونده اقا کیاوش

بیاد منو سرویس ببره! اصلا خودتون میفهمین چی

دارین میگین؟! هنوز اینقدر بی آبرو نشدم. خودم با

چوب دستی میرم.

 

 

 

تا اومدم خودم رو روی تخت جلو بکشم و از تخت پایین

بیام صدای فریاد پری بانو تمام اتاق و تن و بدن منو به

لرزه درآورد.

-چیکار داری میکنی دخترهی سر خود؟! همین

گستاخی ها رو کردی که توی این هفت ماه این همه بلا

سرت اومده. کم با این کارات خون به دل پسرم بکن.

نمیتونی نُه ماه آروم بگیری و اون بچهها رو صحیح و

سالم تحویلمون بدی؟!

خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم. اگه یه

مو از سر نوههای من کم بشه مطمئن باش یه تومن هم

کف دستت نمیذارم. پس بهتره لجبازی رو کنار بذاری

و این دو ماه باقی مونده رو حرف گوش بدی.

 

 

از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام رو مشت کرده بودم

و ناخنهام توی گوشتم فرو رفته بودن. فکم منقبض

شده بود و دندونام کلید شده بودن. توان حرف زدن

حتی به اندازهی یه کلمه رو هم نداشتم که صدای

معترض کیاوش رو از پشت سر پری بانو شنیدم.

 

 

 

-این جا چه خبره؟! باز چی شده مامان پری چرا بازم

معرکه گرفتی؟! تو که بالاخره حرفتو به کرسی نشوندی.

دیگه دردت چیه؟!

تا حالا ندیده بودم کیاوش با مامانش این قدر تند حرف

بزنه. از طرز حرف زدنش معلوم بود خیلی ناراحت و

عصبیه. پری بانو با خشم نگاهی به کیاوش انداخت و

گفت:

-تو هم حواست رو جمع کن این دختره تنهایی از جاش

بلند نشه. هر جا خواست بره خودت کمکش کن. از این

به بعد هم اصلا روی اکرم حساب نکن که خودش کلی

کار داره.

 

 

 

این حرفا رو جلوی چشمای عصبی و متعجب کیاوش

گفت و اتاق رو ترک کرد. اکرم خانم هم نگاهی به منو

کیاوش انداخت و با منو منی گفت:

-آقا ببخشید اگه اجازه بدید من برم. ظاهرا خانم کارم

داره.

کیاوش سری تکون داد و با دست اشاره کرد تا از اتاق

بیرون بره. من موندم و کیاوشی که حسابی عصبی و

ناراحت بود. در رو پشت سر اکرم خانم کوبید و عصبی

روی مبل نشست و دستش رو روی پیشونیش گرفت و

سکوت کرد.

 

 

 

صدای نفسهای عمیقش رو به خوبی میشنیدم. هم

ناراحت و عصبی بودم. هم دیگه نمیتونستم بیشتر از

این خودم رو نگه دارم. به شدت نیاز به سرویس

بهداشتی داشتم. ولی ساکت بودم و حرفی نمیزدم.

چند دقیقهی کوتاه هم صبر کردم. بعد بدون هیچ

حرفی خودم رو روی تخت جلو کشیدم و به چوب

دستی کنار تختم چنگ انداختم که کیاوش از جاش

بلند شد و گفت:

-صبر کن خودم کمکت میکنم.

کتش رو در آورد و روی مبل انداخت. دکمهی سر

آستینهای پیراهنش رو باز کرد و آستینهاش رو تا زد.

 

 

نفسی گرفت و به سمتم اومد. طبق معمول سرش پایین

بود و اصلا نگاهم نمیکرد. وقتی کنار تخت رسید

مکثی کرد و با تن صدای پایینی گفت:

-نگران نباش این دو ماه به خیر و خوشی تموم میشه.

منم سعی میکنم در حد نیاز کمکت کنم. تا جایی که

تو هم راحت باشی و اذیت نشی. پس غریبی نکن و منو

 

 

 

به چشم یه داداش بزرگتر از خودت ببین. اینجوری هر

دومون راحتتر با این قضیه کنار میایم. باشه؟

برای اولین بار حس کردم از ته دلش داره این حرفا رو

میزنه و یه محبت خالصی توی لحن صدا و حرفاش

بود. بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود و داشت

خفهام میکرد. با صدایی که به وضوح داشت میلرزید

باشهای گفتم. دستش رو به سمتم دراز کرد و منم دستم

رو بهش دادم تا کمکم بکنه از تخت پایین بیام.

با کمک کیاوش روی ویلچر نشستم. به خاطر وزن بیش

از حدم نمیتونستم با یه پا راه برم. وزنم زیاد بود و یه

پا تحمل و توان نگهداری وزنم رو نداشت. کنار توالت

فرنگی ایستاده بود و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

 

 

-الان چیکار کنم؟ باز نیاز به کمک دارین یا خودتون

میتونید بشینید؟

ازش حسابی خجالت میکشیدم. آخه کدوم عروسی

دقیقا بعد از خوندن خطبهی عقد با داماد دستشویی

میرفت که من بخت برگشته دومیش بودم! با این که

نشستن روی فرنگی بدون کمک برام خیلی سخت بود

ولی بهش گفتم:

-ممنونم خودم میتونم. لطفا شما بیرون باشین.

 

 

 

سری تکون داد و از سرویس بیرون رفت. وقتی در رو

پشت سرش بست از پشت در گفت:

-من همین جا تو اتاقم کارتون تموم شد صدام بزنید

بیام کمکتون کنم.

آهی کشیدم و ترجیح دادم چیزی نگم. جا به جا شدن

روی فرنگی و بعد هم ویلچر برام خیلی سخت و دردناک

بود. هر بار که به پای شکستهام فشار میومد آخ ریزی

میگفتم و سعی میکردم صدام بالا نره. آبی به صورتم

زدم و تو آینه نگاهی به صورت رنگ و رو پریدهام

انداختم.

 

 

روی ویلچر جا به جا شدم و سعی کردم ویلچر رو تا دم

در سرویس بهداشتی خودم به جلو هلش بدم. این قدر

سنگین بودم و شکمم بزرگ بود که به دستام اجازه

حرکت رو نمیداد.

به هر جون کندنی بود خودم رو پشت در رسوندم ولی

دستم به دستگیرهی در نرسید تا بازش کنم. مجبور

 

 

 

شدم کیاوش رو صداش بزنم. در رو باز کرد و نگاه

متعجبش رو بهم داد و گفت:

-چطوری تا اینجا اومدی؟! چرا صدام نزدی خودم بیام

کمکت کنم؟!

سرم رو پایین انداختم. از خجالت گونههام داغ کرده

بودن. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-چیز مهمی نبود. خودم از پسش برمیومدم. بالاخره

حرف یه روز، دو روز که نیست. باید کم کم خودم عادت

کنم کارای خودم رو انجام بدم. ممنونم.

 

 

 

کیاوش نفسش رو بیرون داد و حرفی نزد. پشت ویلچرم

رفت و به جلو هلم داد. کنار تخت که رسیدیم از زیر

بغلم گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم و روی تخت برم.

این جا به جایی از تخت روی ویلچر و بالعکسش،

حسابی کار سختی بود. تو همین بین شال از سرم افتاد

و موهای لخت مشکی و بلندم دورم ریخت. لحظهای

نگاه کیاوش به سمتم کشیده شد و روی موهام قفل شد.

بعد از چند ثانیه که خشکش زده بود. ازم چشم گرفت و

به سمت کتش رفت.

در حالی که داشت کتش رو برمیداشت و پشت به من

داشت گفت:

 

 

 

-اگه بازم کاری داشتی به اکرم خانم بگو صدام بزنه من

طبقهی بالا تو اتاقم هستم. این روزای آخر سال یه کم

سرم شلوغه ولی سعی میکنم بیشتر خونه باشم. بعدش

هم دانشگاه تعطیل میشه و کلا خونه هستم. از این به

بعد نگران چیزی نباش و بیشتر مواظب خودت باش.

منتظر جوابی از طرف من نموند و از اتاق بیرون رفت.

نفسم رو بیرون دادم و گوشیم رو برداشتم تا به مهشید

زنگ بزنم که دیدم سارا پیام داده.

 

 

-میدونم که محرم کیاوش شدی. اتفاق مبارکی نیست

که بخوام بابتش بهت تبریک بگم. این مدت بیشتر

مراقب خودت باش. نمیخوام به خاطر این بچهها

تاوان سنگینتری بدم.

نمیدونستم چی باید تو جوابش بدم. تکه و کنایههاشو

به خوبی متوجه میشدم. ولی این وسط من کاملا بی

تقصیر بودم. یهو حرصم در اومد و خواستم برای اولین و

آخرین بار این قضیه رو تمومش کنم. پس کوبندهتر از

خودش، بهش جواب دادم.

 

 

 

-سلام منم میدونستم که باخبر هستین. بهتره بدونی

من هیچ نظری به شوهر و زندگیت ندارم. این اتفاق از

یک تا صدش تقصیر پری بانو بوده و من هیچ نقشی

درش نداشتم. از اون خونه تکونی کذایی بگیر تا زمین

خوردن و شکستگی پام و آخرش هم این لقمهی اجباری

که برامون گرفت.

امیداورم درک کنی منم از این صیغهی اجباری دل

خوشی ندارم و فقط به خاطر بچههای تو بوده که تن به

این ذلت دادم. که راه به راه هی هر کدومتون بهم نیش

و کنایه میزنید. بهتره دست از سرم بردارید و بذارید

زندگیم رو بکنم. گرچه دیگه اسم این جهنمی که برام

درست کردین رو نمیشه زندگی گذاشت!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x