رمان رسم دل پارت ۱۷۷

3.7
(16)

 

بهتره این دو ماه باقی مونده رو سعی کنیم همدیگه رو

تحمل کنیم تا بیشتر از این روزها برامون سخت نگذره.

مطمئن باش این دو ماه که تموم بشه چنان از زندگیت

میرم که انگار از اول شیدایی وجود نداشته. جوری که

اصلا فکرشم نکرده باشی.

پیامها رو فرستادم. دلم نمیخواست هیچ جوابی از

سارا دریافت کنم. دلم آرامش میخواست. میخواستم

اعصاب آرومی داشته باشم. برای همین شمارش رو از

همه جا مسدود کردم. اعصابم خرد بود. گوشی رو روی

تخت پرت کردم و به سختی دراز کشیدم.

دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم بستم. بچهها

شیطنتشون گرفته بود. توی این مدت حسابی بهشون

 

 

 

عادت کرده بودم و دوستشون داشتم. توی این دو روز

باهاشون حرف نزده بودم.

 

دستم رو آروم روی شکمم کشیدم و نوازششون کردم.

تو همون حال که چشمام بسته بود آروم شروع به حرف

زدن کردم.

 

 

-علی قشنگم؛ آلای نازم؛ حالتون خوبه؟ ببخشید این دو

روز خیلی اذیت شدین. دیروز که زمین خوردم، خیلی

ترسیدین؟! راستش خودمم ترسیده بودم. نه به خاطر

خودم ها. به خاطر شما دو تا وروجک که قراره صحیح و

سالم به دنیا بیاید که همه چشم انتظار شماها هستن.

جان دلم چه لگدایی میزنی علی آقا؛ چه خبرته؟ مثل

خواهرت یه کم آروم باش. ببین چه دختر خوبیه. الان

به مامان سارا پیام دادم که دیگه قرار نیست شماها رو

ببینم. راستش خودمم بابتش ناراحتم. میدونم بهتون

قول داده بودم که زود به زود بهتون سر میزنم. ولی

خب چیکار کنم مجبور بودم خیال مامانتون رو راحت

کنم. چارهی دیگهای نداشتم.

 

 

دلم براتون خیلی تنگ میشه. خیلی ها؛ آخه دوست

داشتم یه مدت کنارتون باشم. شاید اجازه میدادن

بهتون شیر بدم. ولی انگار قسمت نبود. شما دو تا جزء

بهترین تجربههای زندگیم بودین. من با شماها حس

مادر شدن رو تجربه کردم. ای کاش واقعا مامان

واقعیتون بودن.

اشک از چشمام جاری شده بود و بی وقفه داشتم با

بچهها درد و دل میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد.

چشم باز کردم و با پشت دست اشکام رو پاک کردم.

دماغم رو بالا کشیدم و گوشی رو برداشتم. مهشید پشت

خط بود. تک سرفهای کردم تا صدام صاف بشه و مهشید

متوجه گریه کردنم نشه.

 

 

 

نفسی گرفتم و تماس رو وصل کردم.

-الو شیدا، سلام، حالت خوبه؟ چرا گوشیتو جواب

نمیدی نگرانت شدم.

-سلام خوبم، ممنون. دیگه وضعیتم رو خودت میدونی

دیگه؛ طول میکشه تا جا به جا بشم. خودت چطوری،

خوبی؟

-آره منم خوبم. چه خبرا؟ از صیغه میغه چه خبر؟

بالاخره اون مادر فولاد زره کار خودشو کرد؟

 

 

 

با شنیدن اسم صیغه آهی کشیدم و گفتم:

-اره بالاخره کار خودشو کرد. امروز عاقد آوردن صیغه

رو خوند. منم اصلا حس خوبی نسبت بهش ندارم. دلم

نمیخواست محرم کیاوش بشم. تازه کلی هم سارا حرف

بارم کرد که از خجالتش در اومدم و از همه جا بلاکش

کردم.

 

 

 

-وا سارا دیگه چرا؟ حالا چی بهش گفتی؟

-هیچی الان دیگه حوصله ندارم تعریف کنم. به مدل

خودم از خجالتش در اومدم دیگه؛ حالا چه خبرا؟

حس کردم مهشید یه چیزی میخواد بگه ولی منو من

میکنه. پا پیچش شدم تا آخر دهن باز کرد.

-راستش بنیامین خیلی سراغت رو ازم میگیره. دم به

دقیقه زنگ میزنه که رد تماس میدم. بعدش پشت سر هم

پیام میده و میخواد از تو بپرسه و بدونه.

 

آهی کشیدم و تو دلم گفتم دیگه خیلی دیره آقا

بنیامین!

-یعنی چی که پیگیره منه؟ دقیقا میخواد چی بدونه؟

-چه میدونم هی میگه با کی ازدواج کردی؟ چرا تهران

اومدی؟ تازه از دهنش در رفت و گفت چرا از سر

سفرهی عقد فرار کردی؟

با شنیدن این حرف چشمام گرد و شد با عجله پرسیدم:

 

 

-یعنی چی که چرا فرار کردم؟ اصلا این از کجا

میدونه؟! این همه اطلاعات رو دربارهی من از کجا

آورده؟

-والاه منم نمیدونم. خودمم تعجب کردم. کلی ازش

پرسیدم که از کجا خبر دار شدی. منو منی کرد و آخر

سر گفت: شهر کوچیکه و این خبرا زود میپیچه. چه

میدونم یه جورایی ماسمالی کرد و بعدش حرف رو

عوض کرد.

-خب بعدش چی؟ آخرش چی جوابشو دادی؟

 

 

 

-همین حرفای قبل رو دوباره زدم و گفتم خیلی

اطلاعات دربارهی خانوادهی همسرت ندارم. اونم

حرفامو باور نکرد ولی گفت باشه بالاخره خودم میفهمم.

اصلا میدونی چیه کلی حرف زد و سوال پیچم کرد.

آخرش فهمیدم دنبال یه چیزه که اونم موفق نشد از

زبون من بکشه بیرون!

 

چشم ریز کردم و نفسم رو بیرون دادم و پرسیدم:

-منظورت چیه؟ دقیقا دنبال چی بود؟ چی رو

میخواست بدونه؟

-راستش میخواست بدونه تو بازم بهش فکر میکنی؟ یا

اصلا این همه مدت به خاطر اون صبر کردی و ازدواج

نکردی؟ خلاصه از این حرفا، که منم کلا پیچوندمش و

جواب درستی بهش ندادم.

 

نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم:

-بعد از این همه سال دیگه این پرس و جو کردنش چه

فایدهای داره! بعدشم من بهش فکر نمیکنم.

-واقعا این حرف رو از ته دلت گفتی؟ جدی تو به

بنیامین فکر نمیکنی؟

نمیدونم چرا، ولی خیلی محکم و بدون تردید گفتم:

-نخیر بهش فکر نمیکنم. بنیامین همون چند سال پیش

برام مرده. تو هم بهتره دیگه این قضیه رو کشش ندی.

 

 

 

اون پسره رو هم یه جوری از سرت باز کن که دیگه نیاد

سراغت. والاه حوصلهشو ندارم.

-باشه بابا حالا چرا عصبانی میشی؟! بنیامین رو هم

خودم یه کاریش میکنم. خب حالا تعریف کن ببینم از

شوهر جدیدت چه خبرا؟ باهاش حال میکنی؟ خدایی

لقمه چربیه که تورش کردی.

از حرفای مهشید حسابی عصبی و ناراحت شده بودم. با

صدای نسبتا بلندی بهش توپیدم و گفتم:

-معلوم هست چی داری برای خودت میگی؟! این چرت

و پرتاتو کی میخوای تموم کنی؟ تو که دوست صمیمیم

 

 

 

هستی اینجوری در موردم فکر میکنی! وای به حال

بقیه؛ مخصوصا سارا

من اون سارا رو به خاطر حرفا و کنایههاش بلاکش

کردم. اون وقت تو اومدی شدی سوهان اعصابم. برو بابا

اصلا حوصلهتو ندارم.

-خیلی خب بابا جوش نیار. باشه ببخشید شوخی کردم

باهات. بابا جنبهی شوخی داشته باش دیگه

-آخه الان من تو موقعیت شوخی کردن هستم؟!

نمیبینی حال و حوصله ندارم؟ بعدشم اصلا شوخی

بامزهای نبود. دیگه تکرارش نکن.

 

 

-چشم دیگه تکرار نمیشه. حالا یه سوال میپرسم قاطی

نکنیها. فقط خیلی ذهنم رو درگیر کرده. میگم از

وقتی محرمش شدی درست و حسابی نگات میکنه؟

خوشگلیت و دلبریت؛ دین و ایمانش رو برده یا نه؟

نفسم رو بیرون دادم و کمی مکث کردم و گفتم:

 

 

-من که بهت گفته بودم چقدر مذهبیه و سر به زیر. تازه

خیلیم عاشق زن و زندگیشه. اصلا سرش رو بلند

نمیکنه منو نگاه کنه. چه برسه دلش بلرزه و ایمانش بر

باد بره!

-خیلی دلم میخواد دماغ این پسرهی از خودراضی رو

به خاک بمالی و یه کاری بکنی تا دلش بلرزه. اون وقته

که قیافهاش پیش زنش دیدنیه.

-بسه دیگه مهشید تمومش کن این موضوع رو، اصلا دلم

نمیخواد در موردش چیزی بشنوم. کاری نداری که؟

فعلا خداحافظ

 

 

 

گوشی رو قطع کردم و روی تخت پرتش کردم اینم از

مهشید که اینجوری اعصابم رو خرد و خاکشیر کرد.

چشم بستم و یه لحظه به اون نگاه قفل شدهی کیاوش

روی موهام فکر کردم. یعنی واقعا ممکن بود که دلش

بلرزه!

اصلا فکرش هم نمیتونستم بکنم. چون کیاوش هم

زیادی مذهبی بود و هم خیلی در مورد سارا متعهد بود.

چقدر دلم میخواست تو زندگیم یه مرد متعهد باشه که

بتونم بهش اعتماد کنم. کسی که قلبا با تمام نواقصم

عاشقم باشه و منو به خاطر خودم بخواد. درست یکی

مثل کیاوش

 

 

اواخر تعطیلات عید بود و دو هفته از روز محرمیتمون

گذشته بود. دید و بازدیدها کم شده بودن. منم که توی

این دو هفته حسابی حوصلهام سر رفته بود. بس که از

دست مهمونا تو اتاق زندانی بودم. دیگه کم کم یاد

گرفته بودم کارای شخصیم رو خودم تنهایی انجام بدم.

کیاوش کمتر به اتاقم رفت و آمد داشت. تقریبا روزی یه

بار بهم سر میزد و احوال پرسی میکرد

 

 

 

اکرم خانم برای چند روز مرخصی گرفته بود و رفته بود

شهرستان پیش فامیلهاش. منم هم دست تنها شده

بودم و یه کم تنهایی به کارها رسیدن برام سخت شده

بود و هم حسابی حوصلهام سر رفته بود.

روی تخت دراز بودم و داشتم طبق معمول تو اینستا

چرخ میزدم تا کمتر گذر کُند زمان رو حس کنم. در

اتاقم زده شد. به خیال این که پری بانوئه خیلی بی

حوصله گفتم:

-بله؛ بفرمایید.

 

 

 

در باز شد و با شنیدن صدای کیاوش از جا پریدم. شالم

رو از کنار تخت برداشتم و خیلی هل هلکی سرم

انداختم و بعد پیراهنم رو توی تنم مرتب کردم و روی

پای لختم رو ملافه انداختم. نگاهی دزدکی به کیاوش

انداختم که گفت:

-ببخشید انگار بد موقع مزاحم شدم. من میرم بعدا

میام.

هل شده آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-نه نه بفرمایید. مشکلی نیست. ببخشید من فکر کردم

پری بانوئه.

 

 

 

نفسش رو بیرون داد و در رو پشت سرش بست. آروم و

سر به زیر جلو اومد و گفت:

-مامان پری خونه نیست. رفته خونهی دوستاش دوره.

منم فردا میخوام برم پیش سارا، این مدت خیلی بهش

سخت گذشته و حسابی دلتنگی میکنه. گفتم حالا که

اون نمیتونه بیاد. من برم پیشش یه چند روزی کنارش

باشم.

آخه سابقه نداشته این همه از هم دیگه دور بمونیم.

خودمم دلم براش تنگ شده. خلاصه گفتم این مدت به

شما هم سخت گذشته و توی این اتاق قطعا حوصلهتون

سر رفته. خواستم قبل از رفتن، باهم بریم بیرون تا شما

 

 

 

هم یه هوایی بخورید و یه دوری بزنید. ببخشید اگه این

مدت کوتاهی کردم. خودتون که شاهد بودین خونهی

پر رفت و آمدی داریم و نمیشد شما رو بیرون ببرم.

آهی کشیدم و دلم از این محبتهای از ته دلش برای

سارا؛ خواست. چقدر این مرد کوه احساسات و محبت

بود. گاهی وقتا واقعا دلم میخواست شیطنت بکنم و

دلش رو بلرزونم. ولی وجدانم این اجازه رو بهم

نمیداد.

 

حرفا و وسوسههای مهشید هم توی این قضیه بی تأثیر

نبود. همش در گوشم میخوند که کرم بریزم و دلش رو

بلرزونم. حتی اگه شده برای امتحانش. مهشید معتقد

بود که کیاوش بالاخره وا میده و تعهد به سارا رو زیر

پاش میذاره. ولی من خیلی مطمئن نبودم. چون عشق

پاکش رو به سارا توی این مدت دیده بودم.

سر بلند کردم و توی صورتش خیره شدم. همچنان ازم

چشم میگرفت و نگاهم نمیکرد. با لحن دلبرانهای

گفتم:

 

-ممنونم ازتون. من انتظاری از شما ندارم. همین قدر

هم که به فکرم هستین ازتون ممنونم. ولی متأسفانه فکر

نمیکنم امروز هم بتونیم بیرون بریم.

متعجب سر بلند کرد و بالاخره نگاهش توی چشمام گره

خورد و با نگرانی خاصی پرسید:

-چرا مگه اتفاقی افتاده؟! چیزی شده؟ حالت بده؟

این بار لحن مظلومی به خودم گرفتم و با ناز گفتم:

 

 

 

-نه چیز خاصی نشده فقط اکرم خانم نیست و منم

نمیتونم تنهایی لباس عوض کنم. فقط همین

پیراهنهای حاملگی رو به زور میپوشم. الان که قراره

بیرون بریم باید شلوار پام کنم که اونم با این وضعیتم

نمیتونم اصلا خم بشم.

کلافه دستی لای موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد و

گفت:

-خب اشکالی نداره خودم کمکت میکنم. دیگه به

خاطر یه شلوار که نمیتونی خونه نشین بشی که!

لبخند شیطنت آمیزی زدم و با ذوق گفتم:

 

-ممنونم شما خیلی مهربون هستین. پس لطفا از کمد

شلوار و تیشرتم رو بیارین تا حاضر بشم.

لبخند محوی زد و به سمت کمد لباسا رفت. نگاهی

سرسری به لباسا انداخت. معلوم بود اصلا دلش

نمیخواد لباسا رو دست بزنه و جا به جا بکنه. برای

همین خودم آدرس شلوار رو دادم و گفتم:

-تیشرت هم همون بالایی رو بیارین. خیلی فرقی نداره

قراره روش مانتو بپوشم.

 

با سر حرفم رو تأیید کرد و شلوار و تیشرت رو برداشت.

نزدیک تخت ایستاد و کنارش زانو زد. شلوار دستش بود

یه نگاهی به من یه نگاهی به شلوار میانداخت. آب

دهنش رو قورت داد و گفت:

-میشه یه کم خودتو جلو بکشی تا شلوارتو پات کنم؟

 

 

 

با ناز بلهای گفتم و کمی خودم رو روی تخت جا به جا

کردم. حسابی شیطنتم گل کرده بود و دوست داشتم یه

کم اذیتش کنم. خودم رو تا لبهی تخت جلو کشیدم و

آروم لبهی پیراهنم رو کمی بالا زدم که پای سفید و

خوش تراشم نمایان شد.

کیاوش همچنان سرش پایین بود و سعی میکرد

نگاهش رو بالا نیاره. کمی مکث کردم و گفتم:

-خب میشه پاچهی شلوار رو نزدیک بیارین تا بپوشم؟

سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. عرق روی پیشونیش

رو به وضوح میدیدم و توی دلم بهش میخندیدم.

 

 

دستاش کمی لرز داشت که پاچهی شلوار رو جلوی پام

آورد و گفت:

-بفرمایید بپوشید تا کمک کنم بلند بشید.

هر دو پاچهی شلوار رو پام کرد و تا زانو بالا کشید. بعد

چوب دستیم رو دستم داد تا بهش تکیه بدم و از جام

بلند بشم. با یه دستم چوب دستی رو نگه داشته بودم و

با دست دیگهام کش شلوار رو ولی دیگه بالا کشیدنش

برام سخت بود. در واقع بیشتر دلم نمیخواست خودم

رو به زحمت بندازم و از توجهات کیاوش خوشم اومده

بود

 

سر پا وایستاد و منتظر نگاهم میکرد البته به شلوارم

خیره شده بود. وقتی دید حرکتی نمیکنم نگاهش بالا

اومد و به صورتم رسید. بعد از مکثی سوالی ابرویی بالا

انداخت و گفت:

-خب بکشید بالا دیگه! نکنه بازم به کمک نیاز دارین؟

آب دهنم رو قورت دادم و با نگاه مظلومی گفتم:

-خب یه دستی که نمیتونم. باید کمکم کنید وگرنه

زمین میخورم.

 

 

 

 

حس کردم متوجه شده بود که دارم خودم رو لوس

میکنم.

کلافه پوفی کشید و جلو اومد. از لبهی شلوار گرفت تا

از زیر پیراهنم بالا بکشدش. با تماس ثانیهای دستش با

پوست شکمم و حس داغی دستش، بدنم لرز کرد و با

 

 

 

هیجانی که بهم وارد شد بچهها شروع کردن به جنب و

جوش کردن و لگد زدن.

از شدت لگدی که به شکمم زدن آخ ریزی زیر لب گفتم

که کیاوش متوجه چهرهی در هم کشیدهام شد. اولش

حرفی نزد ولی بعد خودش هم متوجه تکونهای بچهها

شد. لبخند خاصی روی لباش نشست. ولی بالافاصله

خودش رو جمع و جور کرد و عقب کشید. مکثی کرد و

بعد از این پا اون پا کردن بالاخره لب باز کرد و پرسید:

-همیشه این قدر ورجه ُورجه میکنن؟

 

 

 

لبخندی زدم و دستم رو روی شکمم کشیدم. کمی

خجالت زده شدم و سر به زیر گفتم:

-نه همیشه؛ بیشتر وقتایی که هیجان زده میشم یا

ناراحت میشم، لگد میزنن. بقیهی اوقات تکونهای

آرومی میخورن. کلا بچههای خوبی هستن.

دستی لای موهاش کشید و گفت:

-چه خوب که خیلی اذیتت نمیکنن. خب تا تو مانتوتو

تنت میکنی، منم میرم ماشین رو روشن کنم بعد میام

با ویلچر میبرمت.

 

 

 

آروم باشهای گفتم و به مانتوم که روی تخت بود چنگی

زدم. بعد از پوشیدنش دستی هم به شالم کشیدم و

مرتبش کردم. جلوی آینه نگاهی به خودم انداخت و رژ

صورتیم رو کمی روی لبام کشیدم و از عطر گل نرگسی

که کیاوش برام خریده بود کمی به خودم زدم. حسابی

از تیپ خودم راضی بودم. آروم به سمت تخت برگشتم و

منتظر کیاوش نشستم.

بالاخره تصمیم گرفتیم اول به پارک بریم و دوری بزنیم تا

هوامون عوض بشه.

 

منو رو ویلچر نشوند و خودش هم از پشت هلم میداد.

حس خوبی داشتم و لبخند روی لبام بود. نزدیک

کافهای رسیدیم که ویلچر رو نگه داشت و از پشت دم

گوشم خم شد و پرسید:

-بستنی دوست داری برات بخرم؟

تو دلم گفتم نیکی و پرسش!؟ به عقب سر چرخوندم و با

ناز گفتم:

 

 

 

-آخه زحمتتون میشه.

بی هیچ حرفی ویلچر رو به گوشهای برد و گفت:

-همینجا منتظر باشید تا بیام.

با سر باشهای گفتم و منتظرش موندم. از بازی که

شروع کرده بودم بدم نمیاومد. دلم میخواست یه کم

احساساتش رو قلقلک بدم. به غیر از اون خودمم از

محبتهای زیر پوستیش خوشم میومد. چند دقیقهای

طول کشید که با سینی که دو تا بستنی لیوانی میوهای

 

 

 

توش بود به سمتم اومد. جلوم خم شد و سینی رو به

طرفم گرفت و گفت:

-نمیدونستم چه طمعی رو بیشتر دوست داری ببین

کدومش رو دوست داری بردار. اگه هم میخوای برم

چیز دیگهای سفارش بدم.

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم و یکی از بستنیها رو

برداشتم و گفتم:

-من کلا بستنی خیلی دوست دارم. برام فرقی نمیکنه

چی باشه. ممنونم خیلی وقت بود که بستنی هوس کرده

بودم.

 

 

 

زیر لب خواهش میکنمی گفت و بستنی خودش رو هم

از سینی برداشت. من مشغول خوردن شدم ولی کیاوش

به فکر فرو رفته بود و با بستنی توی دستش داشت بازی

میکرد. نگاهی به سر تا پاش انداختم و پرسیدم:

-انگار خودتون بستنی دوست ندارید! چرا نمیخورید

آب شد که؟!

انگار با شنیدن صدام یهو به خودش اومد. اصلا توی

عالم دیگهای بود. نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

 

 

-من خیلی شرمندهام. در حق شما کوتاهی کردم. توی

این مدت اصلا یادم نبود ازتون بپرسم چی هوس کردین

و چیا دلتون میخواد.

قبلا سارا بود و حرفاتون رو بهش میزدید. اونم بهم فقط

لیست خرید میداد منم اصلا کنجکاوی نمیکردم و

فقط میخریدم.

 

 

ولی توی این مدت یه بارم به من نگفتین چی دوست

دارین. خاک تو سر حواس پرتم بکنن. من باید خودم

ازتون میپرسیدم. واقعا منو ببخشید و حلال کنید.

بذارید به حساب بی تجربگیم. آخه تا حالا خانم حامله

نزدیکیهامون نبوده تا این چیزا رو ببینم و یاد بگیرم.

از این همه توجهش خوشم اومده بود. واقعا ازش بعید

بود که این قدر نکته سنج باشه و متوجه این موضوع

بشه. لبخند عمیقی روی لبام نشست و با مهربونی نگاهم

رو توی چشاش دوختم و گفتم:

-اشکالی نداره خودتون رو سرزنش نکنید. اگه چیز

خیلی مهمی رو نیاز داشتم حتما به اکرم خانم میگفتم

 

پس تا حالا چیزی برام نیاز نبوده که نگفتم. این قدر

خودتون رو ناراحت نکنید. از این به بعد اگه ویارونه

داشتم بهتون میگم تا برام بخرین. حالا این جوری

راضی شدین.

انگشت شمار لبخندش رو دیده بودم. این بار از ته دل

لبخند رضایت بخشی زد و سر بلند کرد و خیره نگاهم

کرد. منم بهش لبخندی زدم که گفت:

-باشه قبوله. پس قول دادی ها هر چی لازم بود به

خودم بگو فقط، سریع برات میخرم. الانم برای این

چند روز هر خریدی داری بگو تا با هم انجام بدیم.

 

 

از حرفاش قند تو دلم آب شد. چقدر یه همچین مردی

رو با این اخلاقیات دوست داشتم تو زندگیم باشه اونم تا

ابد. ولی صد حیف که همش خیال و آرزویی بیش

نبود. آهی کشیدم و گفتم:

-فعلا چیز خاصی لازم ندارم دستتون درد نکنه.

با سر باشهای گفت و این بار با اشتیاق مشغول خوردن

بستنیش شد. منم غرق در افکار و حسرتهای زندگیم

بودم و دیگه حرفی نزدم. بعد از تموم شدن بستنیها به

سمتم خم شد و پرسید:

-موافقی بریم یه کافی شاپ دنج و اونجا کمی بشینیم؟

 

 

خیلی خوشم میومد باهاش بگردم. با لبخند پیشنهادش

رو قبول کردم و گفتم:

-کاش ساراجون هم اینجا بود با هم سه نفری میگشتیم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x