رمان رسم دل پارت ۱۷۹

4
(15)

 

-نه؛ این که از سر عادته. بچهها هم تایم خاصی ندارن.

اکثرا ورجه ُورجه میکنن.

بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود. کاملا متوجه شده

بودم که چی میخواد بگه ولی روش نمیشه. راستش

خودمم روم نمیشد بهش پیشنهاد بدم. هر دو سکوت

کرده بودیم و بهم دیگه خیره شده بودیم. فضای

سنگینی بینمون ایجاد شده بود. دوست داشتم زودتر

خداحافظی کنه و بره.

 

 

کمی این پا و اون پا کرد. بازم نمیدونست چی بگه

ولی از وسط اتاق وایستادن هم خسته شده بود. آروم

چند قدمی برداشت و کنار تختم ایستاد. با شنیدن هرم

نفسهاش باز ته دلم میلرزید. در عین ناباوری لبهی

تختم نشست.

جا خورده کمی خودم رو به سمت مخالفش کشیدم.

ضربان قلبم بالا رفته بود و باز هیجان زده شده بودم.

مثل این که خودش هم کاملا متوجه تغییر حالتم شده

 

 

 

بود. بدون هیچ حرفی منتظر به شکمم خیره شده بود

که باز بچهها شروع کردن به لگد زدن.

با دیدن این صحنه کیاوش لبخند عمیقی روی لباش

نشست. کاملا مشخص بود نیتش از این همه نزدیکی به

هیجان آوردن من بوده تا تکونهای بچهها رو ببینه.

بدون این که از شکمم چشم برداره، نفسی گرفت و

گفت:

-انگار باز هیجان زده شدی. بچهها دارن تکون

میخورن. میشه خواهش کنم اجازه بدی یه بار دستم

رو روی شکمت بذارم و لگد زدنهاشون رو حس کنم؟

 

 

از سوالی که خیلی بی مقدمه پرسید حسابی جا خوردم

و هول کردم. نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم. از

یه طرف بابای بچه ها بود و بهش حق میدادم که دلش

بخواد برای یه بارم که شده بچههاشو لمس کنه. از

طرفی هم به خاطر راحتی من، بینمون محرمیت خونده

شده بود. پس این حق شرعیش بود و هیچ مانعی وجود

نداشت.

جز یه چیز؛ اونم حال و هوای دلم بود که با نزدیکی

کیاوش بهم کلا عوض میشد و دست و دلم میلرزید و

این چیزی بود که اصلا دلم نمیخواست کیاوش

متوجهش بشه. وقتی سکوتم طولانی شد رد نگاهش بالا

اومد و توی صورتم ملتمسانه خیره شد و دوباره پرسید:

 

 

 

-میشه اجازه بدی؟ این برای اولین باره که تازه حس

پدر شدن بهم دست داده و وجود بچهها رو دارم از

نزدیک حس میکنم. ببخشید اگه خواستهام رو این قدر

ُرک و بی مقدمه گفتم. واقعا قصد بدی نداشتم.

 

نفسی گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. آب

دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

 

 

-باشه اشکالی نداره. بالاخره علی و آلا بچههای شما

هستن و منم فقط یه امانتدار هستم.

تپشهای تند قلبم مانع میشد بیشتر از این حرفی

بزنم. رفته رفته تکونهای بچهها بیشتر و بیشتر میشد و

خبر از هیجان بالای من میداد. کیاوش با گرفتن

جواب مثبت از طرف من، چشماش برق زد و با لبخند

جلوتر اومد و با احتیاط و آروم دستش رو روی شکم

برآمدهام گذاشت.

با حس داغی دستش بدنم لرز کرد و تلاشم برای مخفی

کاری بی نتیجه بود. چون بیشتر از خودم این بچهها

 

 

 

بودن که حس و حال آشفتهام رو با لگدهای پی در پی

که میزدن، لو میدادن.

وقتی حالم بدتر شد که کیاوش هر دو دستش رو روی

شکمم گذاشت و رسما شکم برآمدهام رو بغل گرفته بود.

خوشبختانه تمام حواسش به تکونها و لگدهای بچهها

بود و چشم بسته تو حال خودش بود. یه لبخند عمیق و

خوشگل هم روی لباش نقش بسته بود که چهرهی

مردونهاش رو جذابتر از قبل میکرد.

کیاوش تو حال خودش بود و خیره به شکمم و من خیره

به کیاوش و ضربان قلبی که هر لحظه تندتر میتپید و

صدای تپیدنش رو خودم حس میکردم. با این که

 

 

 

دیدن حس و حال پدرانهی کیاوش برام جالب بود ولی

دلم میخواست هر چه زودتر ازم جدا بشه.

حال خوشی نداشتم. تپشهای قلبم بیشتر شده بود و

لگدهای بچهها بیشتر از اون. به نفس نفس افتاده بودم

و نیاز داشتم دراز بکشم تا بچهها کمی آروم بشن.

بالاخره کیاوش متوجه حال ناآرومم شد و دستاش رو از

روی شکمم برداشت. نگاهش بالا اومد و توی چشمام

خیره شد و گفت:

-ببخشید مثل این که اذیتت کردم. این قدر غرق در

افکار خودم بودم و با بچهها ارتباط گرفته بودم که

حواسم ازت پرت شد. واقعا معذرت میخوام. الان حالت

چطوره؟ چیکار کنم بهتر بشی؟ چی لازم داری؟

 

2323

نفسم تو سینه حبس شده بود و لبم رو به دندون گرفتم.

بعد از مکثی گفتم:

-حالم خوب نیست بچهها خیلی بهم فشار میارن.

میخوام دراز بکشم.

 

بی هیچ حرفی سریع کمکم کرد تا روی تخت دراز

بکشم. بالشت زیر سرم رو مرتب کرد و من همچنان از

این همه نزدیکی حال خوشی نداشتم. تمام وجودم

نبض شده بود و داشت میزد. استرس بدی هم وجودم رو

فرا گرفته بود.

تیر خلاص رو وقتی زد که برای آخرین بار دستش رو

نوازش وار روی شکمم کشید. چیزی شبیه خداحافظی

با بچههاش. یه لحظه سر خم کرد به سمتم که چشم

بستم و تماما زیر دستای مردونهاش منقبض شدم. ولی

کاری نکرد. نمیدونم کی ولی بالاخره به خودش اومد

و متوجه حال بد من شد. خودش رو کنار کشید و گفت:

 

 

-واقعا متأسفم؛ دلم نمیخواست اذیت بشی. ولی حس

پدر شدن عالمی داره. ممنونم که اجازه دادی

تجربهاش کنم. بازم معذرت میخوام. حلالم کن.

تا چشم باز کردم دیدم با تموم شدن جملهاش سریع

اتاق رو ترک کرده. نفسم رو بیرون دادم و کمکم بدنم به

حالت عادی برگشت. آهی کشیدم و قطرات اشک از

گوشهی چشمم سرازیر شد. تمام فکرم این بود که اگه

این ازدواج واقعی بود و این بچهها مال خودم بودن

الان من هم توی این حس قشنگ با کیاوش شریک

بودم.

اگه چند سال پیش بابا مخالفت نمیکرد و منو بنیامین

هم زندگی عاشقانهمون رو شروع میکردیم الان من یه

 

 

مادر واقعی بودم و بچههای خودم رو داشتم. شوهرم

نازم رو میکشید و بهم محبت میکرد. ولی الان من

فقط امانتدار بچههای یکی دیگه بودم. با این تفاوت که

تمام رنج و سختیهای یه مادر تو دوران بارداری رو هم

باید تحمل میکردم. بی هیچ همراه و پشتوانهای

 

 

تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. بی حوصله به

پهلو چرخیدم و گوشی رو از روی میز برداشتم. طبق

معمول مهشید بود. با این که حال نداشتم ولی بالاجبار

تماس رو وصل کردم.

-الو سلام دختر کجایی تو؟ من زنگ نزنم تو اصلا یادی

از من نمیکنی؛ نه؟

-سلام خوبی؟ غر نزن بابا، تو که از وضعیت من خبر

داری. حال و حوصلهی خودمم رو هم ندارم.

-باشه، بگو ببینم چیکار کردی بالاخره؟ روزای طلایی

داره تموم میشه ها دلشو بردی یا نه؟

 

 

 

آهی کشیدم و باز یاد چند دقیقه پیش و دیشب افتادم.

نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

-دوست ندارم این بازی رو ادامه بدم. کیاوش متعهدتر

از این حرفاست. مطمئنم به سارا خیانت نمیکنه. حتی

دلش هم نمیلرزه. این وسط فقط خودم داغون میشم.

این قدر خوب و مهربونه که دارم به محبتهاش عادت

میکنم.

میترسم یه روز چشم باز کنم ببینم خودم تو دام

نقشهای که برای کیاوش کشیدم افتادم و دلباختهاش

شدم. این وقت بعد از تموم شدن محرمیت با این همه

وابستگی و دلبستگی چیکار کنم

 

-وا مگه خل شدی دختر؟! اگه این قدر که تعریف

میکنی خوب و مهربونه واقعا دلشو به دست بیار دیگه،

بعدشم برای همیشه داریش و دیگه مشکلی پیش نمیاد.

مهشید واقعا درکی از زندگی مشترک نداشت. همش در

گوشم وسوسهام میکرد و بیشتر باعث اذیتم میشد.

چشم بستم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:

-من حق ندارم بپرم وسط زندگی یکی دیگه. اینو بفهم.

تو اگه جای سارا بودی خوشت میومد یه نفر عین نخود

خیس نخورده بپره وسط زندگیت و شوهرت رو از دستت

در بیاره؟!

 

 

وجدانم هیچ وقت اینو قبول نمیکنه. دیگه هم در این

باره باهام حرف نزن. اذیت میشم. این زندگی و

سرگذشت هم قسمت من بوده. خدا رو چه دیدی شاید

هم در آینده ازدواج کردم و یه زندگی عاشقانه و

آرومی رو شروع کردم.

 

 

خودم هم به حرفی که زده بودم اطمینانی نداشتم.

چطور ممکن بود با وضعیتی که من داشتم بازم شانس

یه زندگی عاشقانه رو داشته باشم. آهی کشیدم و ساکت

موندم. مهشید هم سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.

بعد از چند ثانیه نفسش رو بیرون داد و گفت:

-امیدوارم همینی بشه که میگی. انشاالله به آرزوهات

برسی. خب دیگه مزاحمت نمیشم. منم باید برم استخر

دیرم شده. مواظب خودت باش. کاری داشتی بهم زنگ

بزن. فعلا خداحافظ

-باشه حتما، ممنونم که زنگ زدی و حالم رو پرسیدی.

خداحافظ

 

 

با مهشید خداحافظی کردم و باز حرفاش فکرم رو به

خودش مشغول کرد.

چند روزی گذشت و خبری از کیاوش نبود. دلم برای

محبتهای زیر پوستیش تنگ شده بود. همش گوشیم

رو چک میکردم تا شاید پیامی بده و یا احوالی ازم

بپرسه. ولی هیچ خبری ازش نبود. دلخور شده بودم.

انتظار نداشتم منو این قدر ساده فراموش بکنه و

سراغی ازم نگیره.

ولی بعدا هر چی که فکر کردم دیدم من که نسبتی

باهاش ندارم که بخواد نگرانم بشه و ازم سراغ بگیره.

بالاخره الان پیش عشقش بود و دوست داشت تمام

وقتش رو صرف سارا بکنه.

 

 

 

عصر بود و از خستگی و بی حوصلگی همین جور که

کنترل تلویزیون دستم بود خوابم گرفت بود. با حس باز

و بسته شدن در اتاقم از خواب بیدار شدم ولی چشم باز

نکردم. حتما اکرم خانم بود که اومده بود بهم سر بزنه.

ترجیح دادم فکر کنه هنوز خوابم.

صدای تلویزیون قطع شد و صدای نزدیک شدن

قدمهاش به سمت تختم میومد. هر چه قدر نزدیکتر

میشد بوی عطر تلخ و مردونهاش بیشتر زیر دماغ

میپیچید. عمیق نفس کشیدم و ریههام رو از عطر

تلخش پر کردم. چشمام بسته بود ولی قیافهی دوست

داشتنیش رو تصور میکردم.

 

این روزا این قدر دلتنگش بودم که دوست داشتم خودم

رو توی بغلش بندازم و بهش خوش آمد گویی بگم. ولی

حیف که نباید دست از پا خطا میکردم. به اندازه کافی

ضربهی روحی خورده بودم.

آروم کنار میزم ایستاد صدای نایلونهای توی دستش

میومد. هر چه که بود بی سر و صدا روی میز گذاشت و

 

 

 

بعد به تختم نزدیکتر شد. گرمی و هرم نفسشهاش

توی صورتم میخورد و باز بچه ها شروع کردن به بی

قراری کردن.

نفسم تو سینه حبس شد. کم مونده بود بچهها باز منو لو

بدن. بین خواستن و نخواستن گیر کرده بودم. از طرفی

دلم میخواست همون لحظه چشم باز کنم و نگاه

مشتاقش رو ببینم. از طرفی هم نمیخواستم بفهمه که

بیدارم و متوجه اومدنش شدم. از این که این مدت

جویای حالم نبود ازش دلخور و گله مند بودم.

شدت بوی عطرش کمتر شد و صدای قدمهاش رو

شنیدم. دست آخر دلم تاب نیاورد و چشم باز کردم.

 

 

پشتش به من بود و خیلی آروم داشت از اتاق بیرون

میرفت. یهو بدون مقدمه گفتم:

-یهو میذاری میری. یهو هم بعد از چند روز بی خبری،

بی سر و صدا برمیگردی!

با شنیدن حرفم به ضرب به عقب برگشت. بر خلاف

همیشه لبخند به لب داشت. با دیدن چهرهی مهربونش

که تازگیها متوجه این مهربونی شده بودم. باز ته دلم

خالی شد. دستی لای موهاش کشید و گفت:

-سلام، ببخشید بیدارت کردم؟ خیلی حواسم بود که سر

و صدا نکنم ولی مثل این که شما خوابتون خیلی سبکه.

 

 

-اشکالی نداره. از بیکاری خوابم برد. من که جایی رو

ندارم برم یا کاری نمیتونم بکنم. روی این تخت

زندانی شدم. دیگه خوابیدن برام مهم نیست. چون

همش کسل و خوابم.

آروم به سمتم قدم برمیداشت. سر به زیر بود و لبخند

روی لبش محو شده بود. کنار تختم ایستاد و گفت:

-اجازه هست بشینم؟

-بله بفرمایید.

آروم کنار تختم نشست. منم کمی خودم رو کنار

کشیدم. سر به زیر گفت:

-واقعا متأسفم برای اتفاقی که براتون افتاده و الان

مجبورین خونه نشین بشین. میدونم از دستم

دلخورین. این چند روز باید حالتون رو میپرسیدم.

ولی خدا شاهده هر روز از مامان پری و اکرم خانم

 

 

جویای حالتون بودم. فقط نمیخواستم مزاحم خودتون

بشم. الان هم هر جا دوست دارید بگین تا با هم بریم

شاید یه کم آب و هواتون عوض بشه.

مثل همیشه نکته سنج بود. دورادور هوامو داشته ولی

خودش هم متوجه تغییر حالات من شده بود. با همون

چند جمله همهی دلخوریام رو فراموش کردم و

لبخندی زدم. سر بلند کرد و وقتی لبخندم رو دید اونم

لبخندی زد و گفت:

-راستی اون نایلکس مال شماست. قابلتون رو نداره.

سوغات شهر پدری ساراست با دو تا لباس که البته با

سلیقهی سارا خریدم. امیدوارم بپسندی. در ضمن سارا

 

 

هم احوال پرست بود و هم سلام رسوند. حالا کدوم

لباساتو بیارم تا بپوشی؟

با شنیدن اسم سارا حسابی جا خوردم. اصلا باورم

نمیشد سارا برام کادو پسندیده باشه. از کیاوش هم

بعید بود که دروغ گفته باشه. نفسم رو بیرون دادم و

گفتم:

-ممنونم واقعا زحمت کشیدین راضی به زحمتتون

نبودم. سلام منو هم به سارا جون برسونید و از عوض

من ازشون تشکر کنید. لباسام رو هم خودم با کمک

اکرم خانم میپوشم و آماده میشم.

 

 

از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت:

-پس صداش میزنم تا بیاد کمکت بکنه. منم میرم بالا

سریع آماده میشم.

با لبخند باشهای گفتم و رفت. غم و شادی که توأما

وجودم رو فرا گرفته بود، حس عجیبی بود. دلبستهی

کسی شده بودم که میدونستم مال من نیست و تمام

این روزها کوتاه و گذراست و قراره به زودی تموم بشه.

ولی برای پس زدنش و نخواستنش نتونستم از پس دلم

بربیام و طبق همیشه قلبم مقابل مغزم برنده بود و حرف

حرف دل بود.

 

 

تنها با یه جمله خودم رو راضی نگه داشته بودم. اونم

این بود که: تا هست ازش لذت ببرم و توی لحظه،

زندگی کنم.

روحیهام رو خیلی قوی میدونستم و فکر میکردم با

تمام شدن این مدت میتونم راحت فراموشش کنم و به

زندگی عادی خودم برگردم.

 

 

 

ولی ته دلم میلرزید و از روز جدایی ترس داشتم.

انگار خودم هم خوب میدونستم که دارم با این حرفا

فقط خودمو گول میزنم و فایدهای نداره. آهی کشیدم

و سعی کردم ذهنم رو از تمام افکار منفی پاک کنم و از

روزم در کنار کیاوش و گردشی که قرار بود بریم، لذت

ببرم.

آخر شب بود که برگشتیم. تمام اون ساعاتی رو که

بیرون بودیم حواسش به همه چیز بود. اولا سعی

میکرد جاهای خلوت و دور از چشم بره. که اینو بهش

حق میدادم.

 

 

 

بعد هم بیشتر از دفعهی قبل تمام حواسش بهم بود که

چیزی ناراحتم نکنه یا این که بهم خیلی خوش بگذره.

همین کاراش باعث میشد بیشتر بهش علاقه مند بشم.

یک ماه هم گذشت و من رفته رفته بیشتر به کیاوش و

مرام و مردونگیش وابسته میشدم. البته خودش خیلی

رعایت میکرد تا منو تو شرایط احساساتی و عاطفی

قرار نده. ولی خب دل من این حرفا حالیش نبود و هر

روز تمنای محبتهای کیاوش رو میکرد.

هر روز بعد از دانشگاه به اتاقم میومد و حالم رو

میپرسید. هوای قشنگ بهاری و شکوفههای درختا روح

آدم رو تازه میکرد. اردیبهشت ماه بود و باغ اطراف

عمارت حسابی دیدنی بود. کیاوش هم متوجه علاقهی

 

 

 

بیش از حد من به طبیعت شده بود. برای همین هر روز

برنامهی گردش توی باغ رو داشتیم. خودش منو با

ویلچر میبرد و دور باغ رو میگردوند.

نفهمیدم کم حرف بود یا خودش عمدا خیلی باهام هم

صحبت نمیشد. ولی وقتایی هم که حرف میزد از

طبیعت و خلقت خدا چنان تعریف میکرد که شیفتهی

حرفاش میشدی و عاشق خدا

 

 

 

تازه وارد نُه ماهگی شده بودم و شمارش معکوس برای

زایمانم شروع شده بود. و البته به پایان روزهای آخر

محرمیتم با کیاوش هم داشتیم نزدیک میشدیم. از یه

طرف استرس زایمان و از طرف دیگه ناراحتی بابت

تموم شدن این روزها حسابی بهم فشار آورده بود و

اعصابم رو ضعیف کرده بود.

این اواخر متوجه دلتنگیها و بهانهگیریهای سارا هم

شده بودم. هر ساعت و هر دقیقه با کیاوش تماس

میگرفت و گریه میکرد و اصرار داشت به تهران

برگرده. کیاوش هم مثل همیشه با صبر و حوصله و

 

 

مهربونی دلداریش میداد و منصرفش میکرد تا

نقشههاشون نقش بر آب نشه.

این قدر نکته سنج بود که سعی میکرد پیش من با سارا

حرف نزنه. ولی زنگهای پی در پی سارا مانع از این

مخفی کاری میشد. وقتی تو حیاط کنارم بود. چند

قدم ازم فاصله میگرفت و بعد آروم با سارا صحبت

میکرد. منم کم و بیش یه چیزایی میشنیدم.

دست آخر هم با وعدهی رفتن دو روزه به شهرستان سارا

راضی میشد و دست از سر کیاوش برمیداشت.

 

 

زمان باز کردن گچ پام بود و از خوشحالی تو پوست

خودم نمیگنجیدم. بالاخره از شر این وزنهی چند

کیلویی راحت میشدم و میتونستم هر جا که دوست

دارم خودم برم. دلم لک زده بود برای پخت کیک و

شیرینی. خیلی دلم میخواست برای یه بارم که شده

قبل از زایمانم یه کیک خیس برای کیاوش، به پاس

محبتهاش درست کنم و ازش بابت این مدت تشکر

کنم.

میدونستم آدم مادی نبود و با کادو و این حرفا

خوشحال نمیشد. بیشتر به وقت و اهمیتی که آدما

نسبت به خودش میذاشتم، ارزش قائل بود و

خوشحالش میکرد. توی این مدت خیلی بیشتر شناخته

بودمش و بیشتر عاشق اخلاق و خصوصیاتش شده بودم.

 

 

کمتر آدم مذهبی رو دور و برم با این خصوصیات دیده

بودم. بهتره بگم اصلا ندیده بودم. جالبتر از همه برام

این موضوع بود که برای تمام خصوصیات خوب و

قشنگش یه آیه از قرآن و یا یه حدیث از اماما میگفت

و تهش آهی میکشید و میگفت: 《ای کاش بتونم به

اسلام درست عمل کنم. 》

 

 

 

سوار ماشینم کرد. از این که پری بانو ما رو تا

بیمارستان همراهی نکرده بود. کمی دلخور بود و

اخماش تو هم رفته بود. وقتی خم شد و پای گچ

گرفتهام رو توی ماشین صاف کرد. نگاهی بهش انداختم

و گفتم:

-تا یه ساعت دیگه هر دومون از شرش خلاص میشیم.

پس بهتره بخندی و سخت نگیری. خودمون میریم

دیگه، کاری نداره که!

نگاهش بالا اومد و توی نگاهم گره خورد. بعد از مکثی،

لبخندی به لب زد و گفت:

 

 

 

-آره راست میگی. اصلا باید به خاطر این اتفاق میمون

و مبارک جشن بگیریم.

لبخندم عمیقتر شد و با سر حرفش رو تأیید کردم. با

ریموت در حیاط رو باز کرد. منم تو آینه داشتم شالم

رو مرتب میکردم که ماشینی که رو به روی خونه پارک

بود نظرم رو به خودش جلب کرد. چشم ریز کردم و با

دقت بیشتری داخل ماشین رو نگاه کردم. خیلی واضح

دیده نمیشد ولی حس میکردم چهرهی راننده برام

خیلی آشناست.

وقتی دیدم نگاه کیاوش به سمتم کشیده شد و با تعجب

ابرویی بالا انداخت. خودم رو جمع و جور کردم و

 

 

 

آینهی رو به روم رو بالا دادم و خیلی عادی سر جام

نشستم. ولی کیاوش تیزتر و باهوشتر از این حرفا بود.

رد نگاهم رو گرفته بود و خودش هم از آینه به ماشین

پارک شده با دقت نگاهی کرد.

یه جوری با سرعت دنده عقب رفت که یهو ته دلم خالی

شد. ماشین رو به سمت دیگهی کوچه کشوند و از کنار

اون ماشین شاسی بلند نوک مدادی آروم رد شد و نگاه

دقیقی به رانندش کرد. من که حسابی ترسیده بودم.

کلا سر بلند نکردم و نیم نگاهی هم به ماشین ننداختم.

 

طول مسیر کیاوش ساکت بود و منم همش تو فکر اون

شاسی بلنده بودم. زیر چشمی حواسم به کیاوش هم

بود که هی تو آینه عقب رو نگاه میکرد و کلافه بود.

حتما اون ماشین داشت تعقیبمون میکرد. یکی دو تا

خیابون رو رد کردیم. تا این که خیالش از پشت سرش

راحت شد بعد نفسش رو بیرون داد و گره ابروهاش باز

شد.

 

آب دهنم رو قورت دادم به خودم جرأت دادم ازش

سوال بپرسم. لبخند مصنوعی زدم و گفت:

-میگم، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ از وقتی سوار

ماشین شدین گرفتهای؟ دیگه قرار شد امروز رو

خوشحال باشیم. مگه نه؟

دستی لای موهاش کشید و باز تو آینه نگاهی به عقب

انداخت و گفت:

-نه چیز خاصی نیست. یه موضوعی ذهنم رو درگیر

کرده بود. خدا رو شکر برطرف شد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x