رمان رسم دل پارت ۱۸۳

4.1
(13)

 

برای رویارویی باهاش دلشوره داشتم. دلم نمیخواست

اصلا ببینمش.

مخصوصا که الان هنوز محرم کیاوش بودم و به چشم یه

هوو بهم نگاه میکرد و تحمل نگاههاش رو نداشتم.

کیاوش هم توی این مدت با من راحتتر ارتباط برقرار

میکرد و نسبت به قبل بهم خیلی نزدیکتر شده بود.

میدونستم سارا اگه متوجه این موضوع بشه حسادت

زنانهاش گل میکنه و زندگی رو برای هر سهمون جهنم

میکنه.

تو فکر بودم که در زده شد و کیاوش تنهایی وارد اتاقم

شد. نگاهم پشت سرش بود و فکر میکردم سارا هم

همراش میاد ولی خبری ازش نبود. لبخندی زد و گفت:

 

 

-مثل این که حالت بهتر شده؟ خدا رو شکر. بازم

معذرت میخوام که اینقدر اذیت میشی. اونجوری

منتظر نگاهم نکن. سارا هم الان میاد. فعلا نتونسته از

بچهها دل بکنه. اونم مثل مامان پری نشسته بالا سرشون

و قربون صدقهشون میره.

 

همیشه همین قدر تیز بود و از نگاهم همه چیز رو

میخوند. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-ممنونم بله بهترم. اشکالی نداره درک میکنم. بالاخره

برای بچهها ذوق داره. بهش حق میدم. راستی اکرم

خانم گفت مثل این که گوشیم دست شماست، درسته؟

دستی لای موهاش کشید و در حالی که یه دستش تو

جیب شلوارش بود نزدیکم اومد و گفت:

-آره دست منه. از صبح هم کلی زنگ خورده. مخصوصا

اون ساعتی که تو اتاق عمل بودی. فهمیدم هر کسی که

 

 

 

هست خیلی نگرانته. تا عملت تموم بشه و تو به هوش

بیای اون بیچاره از نگرانی پس میفتاد.

واسهی همین منم با اجازت جوابشو دادم تا خبر

سلامتیت رو بهش بدم. متأسفم که نشد قبلش ازت اجازه

بگیرم.

ابرویی در هم کشیدم و با تعجب نگاش کردم. مهشید

که نمیدونست من درد دارم. پس کی نگرانم شده و

پیگیرم بوده! دست کرد تو جیب کتش و گوشیم رو

بیرون کشید و به سمتم گرفت و گفت:

 

 

 

-بیا خودت ببین کی بوده. من که نمیشناسمش اون

جوری نگام میکنی.

چشم ریز کردم و گوشی رو از دستش گرفتم. همون

لحظه که میخواستم بازش کنم یادم افتاد کی نگرانم

بوده. دنیا دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت.

یعنی کیاوش با بنیامین حرف زده بود. آب دهنم رو

قورت دادم و گوشی رو جلوی چشمای منتظر کیاوش

باز کردم.

حدسم درست بود. این قدر تماس ناموفق از طرف

بنیامین داشتم که حد نداشت. به کیاوش حق دادم که

بخواد تماس رو جواب بده. دستام یخ کرده بود.

 

 

 

 

نمیدونستم بنیامین خودش رو کی معرفی کرده! الان

کیاوش در مورد من چه فکرایی میکنه.

 

سر بلند کردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد. لبخندی زد

و پرسید:

 

 

 

 

-شناختیش کی بود؟ چرا شمارش تو گوشیت سیو

نیست؟ بندهی خدا از نگرانی داشت پس میوفتاد.

معلومه خیلی دوستت داره. از صبح اصرار داشت بیاد

ببینتت. ولی من اجازه ندادم و گفتم تا حالت بهتر

نشده مزاحمت نشه. میخواستم درد نداشته باشی و

رفتار منطقیتری از خودت نشون بدی.

خدای من یعنی بنیامین به کیاوش چیا گفته بود؟! اصلا

نمیتونستم تصورش رو بکنم. از ناراحتی و استرس یه

قطره آب تو دهنم نمونده بود. کیاوش نزدیکتر اومد تا

حدی که آروم دستش رو روی دستم گذاشت و در

گوشم زمزمه کرد:

 

 

 

 

-چرا این قدر نگران و مضطرب شدی؟! اگه این آدم

مزاحمت شده یا باعث اذیتت میشه به خودم بگو تا یه

جوری ادبش کنم که اون ورش نا پیدا

نگاه ملتمسم رو بهش دادم و زیر لب گفتم:

-نه؛ یعنی نمیدونم. واقعا نمیدونم وجودش برام اذیت

کننده هست یا نه!

-خوبه پس کلا ردش نمیکنی. این یعنی خودتم سر دو

راهی گیر کردی. میخواستم بهت بگم از اون روزی که

تو باغ جشن دو نفره گرفته بودیم. دیدمش. پشت

 

 

 

 

درخت چنار جلوی باغ قایم شده بودم تا این که اومد

سراغت. مواظب بودم بهت آسیبی نزنه.

وقتی در رو پشت سرت بستی جلوش سبز شدم. به تته

پته افتاده بود. بر خلاف هیکلش، دل گنجشک داره. یه

چند کلمهای حرف زدیم و بهش شمارهام رو دادم.

داستان عشق و عاشقیتون رو برام تعریف کرد. پسر

خوب و معقولی به نظر میرسه. الان هم از نگرانی،

پشت در اتاق داره بال بال میزنه.

بهش گفتم منتظر باشه اگه تو راضی شدی و اجازه

دادی. بیاد تو رو ببینه. حالا نظرت چیه؟

 

 

 

با شنیدن حرفای کیاوش از تعجب چشام از حدقه

بیرون زده بود. اصلا فکرش رو نمیکردم که این همه

مدت اینا در ارتباط بودن.

 

 

نمیدونستم منظور کیاوش از حرفی که زد چی بود!

یعنی بنیامین اومده بود بیمارستان؟! آب دهنم رو

قورت داد و نفسی گرفتم و پرسیدم:

 

 

 

 

-بنیامین اینجاست؟ اون اومده بیمارستان؟ خودت بهش

آدرس دادی تا بیاد؟!

لبخندی زد و دستاش رو تو جیب شلوارش گذاشت و

گفت:

-آره الان اینجاست. ولی من آدرس ندادم خودش

اومده. همون صبح زود که داشتیم میومدیم بیمارستان

ماشینش رو به روی درمون پارک بود و مثل همیشه

افتاد دنبالمون.

 

 

 

وقتی ماشینش رو دیدم فهمیدم که از حالت با خبر

شده که اون وقت صبح خودش رو رسونده. منم کاریش

نداشتم تا دم بیمارستان اومد. ولی دیگه بعدش فقط

بهت زنگ میزد. تا وقتی من باهاش حرف نزده بودم

پاشو تو بیمارستان نذاشت.

پسر فهمیده و محجوب و با حیایی؛ اگه از من میپرسی

میتونی رو زندگی آیندهات روش حساب کنی. با این

همه عشق و علاقهای هم که بهت داره حتما خوشبختت

میکنه. حالا این نظر من بود. تصمیم نهایی با خودته.

الان بگم بیاد؟ بیچاره زیر پاش علف سبز شد!

آهی کشیدم و چشم بستم. واقعا بنیامین نگرانم شده

بود و با اون سرعت خودش رو رسونده بود دم درمون.

 

 

 

هنوز هم مثل اون سالها عاشقم بود. سر بلند کردم و

دستی به روسری کوتاه بیمارستان کشیدم و روی سرم

مرتبش کردم و گفتم:

-باشه بگو بیاد. شاید اگه ببینه حالم خوبه دیگه خیالش

راحت بشه و بره.

کیاوش خندید و در حالی که به قدمهاش سرعت

میداد گفت:

-فکر نکنم حالا حالاها خیالش راحت بشه برای رفتن.

مگه این که جواب مثبت رو بهش بدی.

 

 

 

 

هول کرده بودم و واقعا نمیدونستم پیش کیاوش چی

باید به بنیامین بگم. به دقیقه نرسید که در اتاق باز شد

و جلوتر از همه یه سبد گل رز و پشت بند اون بنیامین

وارد اتاق شد. کیاوش کنار در ایستاده بود و جلو

نمیاومد.

 

نگاهم رو از سبد گل گرفتم و به بنیامین دادم که سر به

زیر و آروم سلام داد و سکوت کرد. جواب سلامش رو

دادم. همون جا وسط اتاق وایستاده بود و تکون

نمیخورد. کیاوش نگاهش بین منو بنیامین در رفت و

آمد بود که گفت:

-بهتره من دیگه برم و شما دو تا رو تنها بذارم. این

جوری راحتتر میتونید صحبت کنید. فعلا با اجازه

بنیامین تا اومد به رفتن کیاوش اعتراض بکنه و جلوش

رو بگیره، کیاوش رفت و در رو پشت سرش بست. کمی

معذب بودم. سکوت سنگینی بینمون بود که با صدای پر

از بغض بنیامین شکست.

 

 

 

-وقتی دیگه جواب پیامهام رو ندادی خیلی نگرانت

شدم. تازه یادم افتاد پا به ماهی و ممکنه برات مشکلی

پیش اومده باشه. نفهمیدم از اون سر شهر چطوری

خودم رو رسوندم دم خونهتون.

خدا خدا میکردم که قبل از رفتنتون بتونم خودم رو

برسونم و ببینمت. وقتی ماشین آقای آریایی از حیاط

بیرون اومد تو رو تو ماشین ندیدم ولی حدس زدم که

به خاطر تو با اون سرعت داره رانندگی میکنه. واسه

همین افتادم دنباش.

آهی کشید و سکوت کرد. صداش میلرزید بغض بدی

تو صداش بود. چند بار آب دهنش رو قورت داد تا به

خودش مسلط باشه. چند قدم نزدیکتر اومد و سبد گل

 

 

 

 

رو روی میز گذاشت و تک سرفهای کرد تا صداش صاف

بشه و ادامه داد:

-شیدا تو نمیدونی که من هنوزم عاشقتم. حتی بیشتر

از اون سالها. نمیدونی از صبح تا الان از نگرانی چی

به سرم اومده! آقای آریایی خیلی آدم خوبیه. اصلا

انتظارش رو نداشتم یه همچین برخوردی بکنه. با این

که تو هنوز محرمشی، ولی وقتی دید چقدر نگرانتم،

همش از حالت بهم خبر میداد و دلداریم میداد.

نمیدونستم چی باید بهش بگم. آب دهنم رو قورت

دادم و گفتم:

 

 

 

-ممنونم بابت گلها خیلی قشنگن. به زحمت افتادی من

حالم خوبه، کیاوش رو مونده تا بشناسیش. من نزدیک

به یه ساله دارم باهاشون زندگی میکنم ولی تا وقتی

که محرمش نشده بودم نمیشناختمش! تو همین چند

ماه فهمیدم که چقدر با محبت و با مرام

 

با سر حرفم رو تأیید کرد و آروم گفت:

 

 

 

 

-درسته؛ خیلی خوشحالم که حالت خوبه. راستش

نمیدونم تو این جور مواقع باید چی گفت! مونده بودم

بهت تبریک بگم یا نه. ولی به آقای آریایی تبریک

گفتم. الان که خیالم ازت راحت شد، دیگه میتونم برم.

بیشتر از این موندنم اینجا صلاح نیست. اخلاقا هم نباید

میومدم دیدنت. تو هنوز همسر آقای آریایی محسوب

میشی. بعد از مرخص شدنت میخوام حتما ببینمت یه

سری حرفا هست که باید بشنوی. فعلا خداحافظ

از همون فاصلهای که ایستاده بود خداحافظی کرد.

تمام مدت یه قدم هم نزدیکم نشده بود. منم

 

 

 

 

خداحافظی کردم و بنیامین سریع اتاق رو ترک کرد.

چند دقیقه بعدش کیاوش وارد اتاق شد و گفت:

-تونستین حرفاتون رو بزنین؟ آخه خیلی زود رفت!

هنوز تو شوک اومدن بنیامین و حرفاش بودم. چند

ثانیه تو چشای کیاوش خیره شدم و بعد گفتم:

-فقط میخواست حالم رو بپرسه. حرف خاصی نزد.

ممنونم که اجازه دادی بیاد. آخه خیلی نگرانم شده

بود.

کیاوش لبخندی زد و نزدیکم اومد و گفت:

 

 

 

 

-نیاز به تشکر نیست. وظیفهی انسانی بود. پسر خوبیه

بهش فرصت بده تا خودشو ثابت کنه.

آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. داشتم با چسب

کنار آنژوکتم ور میرفتم. کمی عصبی بودم. دلم

نمیخواست کیاوش از جزئیات رابطه من و بنیامین

چیزی بدونه. ولی نمیدونستم بنیامین از گذشته چیا

براش تعریف کرده. زیر لب باشهای گفتم و سکوت

کردم.

کیاوش که دید حال خوشی ندارم. چند دقیقهای به

سبد گلها خیره شد و سکوت کرد. بعد تک سرفهای کرد

و گفت:

 

 

 

-من میرم تا بتونی استراحت بکنی. بهتره دراز بکشی.

دکترت گفته طولانی مدت نشستن برات خوب نیست.

 

 

نفسی گرفت و ادامه داد:

 

 

 

 

-انشاالله فردا مرخص میشی و با بچهها میریم خونه.

اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. همین جا تو بیمارستانم

ازش تشکر کردم و کیاوش اتاق رو ترک کرد. گفت

مرخص میشم و میریم خونه! ولی کدوم خونه؟! من

دیگه به این عمارت تعلقی نداشتم. کار من دیگه با

خانواده آریایی تموم شده بود. امانتاشون رو تحویل

داده بودم و باید از اون خونه میرفتم.

ولی کیاوش این قدر با محبت بود و مردونگی داشت که

نمیخواست مستقیم بهم بگه که دیگه کار من اونجا

تموم شده. آینده و زندگیم براش مهم بود. دلم برای

این همه مسئولیت پذیریش قنج میرفت.

 

 

 

 

تو فکر بودم. واقعا میخواستم بعد از این چیکار کنم و

چطوری به زندگیم ادامه بدم. به کیاوش و بچهها عادت

کرده بودم و دل کندن ازشون برام خیلی سخت بود.

ولی توی این نه ماه همش اینو به خودم یادآور میشدم

که همه چیز این خونه و همهی آدماش از کوچیک و

بزرگ همه و همه موقتی هستن و نباید به هیچ کدومش

دل ببندم. خودم رو برای یه همچین روزی آماده کرده

بودم.

آهی کشیدم و چشم بستم. دلم میخواست برای چند

ساعت هم که شده ذهنم رو از هر فکر و خیالی خالی

کنم و فقط آروم بخوابم.

 

 

 

 

تا ظهر کارای ترخیصم انجام شد. بچهها هم حالشون

خوب بود و قرار بود همراه من مرخص بشن. پری بانو

دست از پا نمیشناخت. با این که خیلی به سارا حرص

میداد ولی سارا از خوشحالی خم به ابرو نمیآورد.

علی و آلا رو تو کرییر گذاشته بودن و تو راه رو داشتن

به من نزدیک میشدن. منم روی صندلی نشسته بودم و

منتظر کیاوش بودم تا داروهام رو بگیره و بیاد. هر

کدوم از بچهها دست یکیشون بود. ذوق داشتم برای

دیدنشون.

پری بانو و سارا بهم رسیدن و هر دو لبخند به لب

داشتن که سارا گفت:

 

 

 

-بفرما اینم بچهها که منتظر بودی از نزدیک ببینیشون.

بیا اگه دوست داری بغلشون کن.

 

آلا دست سارا بود که نزدیکم آوردش و من خم شدم و با

احتیاط بغلش کردم. اون لحظه چه حس قشنگ و وصف

نشدنی، داشتم. سر خم کردم و آروم پیشونیش رو

بوسیدم و کنار گردنش رو بو کشیدم. ای کاش این

 

 

 

حس مادرانه واقعی بود و بچهها، بچهی خودم بودن.

آهی کشیدم و آلا رو بغل سارا دادم. اشک توی چشام

حلقه زده بود که کیاوش با کیسهی توی دستش سر

رسید.

مکثی کرد و متوجه حال و اوضاعم شد. پری بانو جلوتر

اومد تا علی رو بغلم بده که کیاوش پیش دستی کرد و

گفت:

-خب دیگه بهتره بریم. دیرمون میشه. مامان پری دید و

بازدیدها بمونه برای خونه، ماشین رو آوردم دم در

بیمارستان شما و سارا جلوتر برید تا بچهها سرما نخورن

هوا نسیم بهاری داره. منو شیدا هم پشت سرتون آرومتر

میایم.

 

 

پری بانو با تعجب نگاهی به کیاوش انداخت و بعد از

مکثی باشهای گفت و همراه سارا و بچهها به سمت در

خروجی رفتن.

نفسم رو بیرون دادم و با انگشت اشک گوشهی چشمم رو

پاک کردم و به زور از جام بلند شدم. جای بخیههام

درد داشت و خیلی نمیتونستم راه برم. کیاوش هم

همراهم شد و هم قدم با من آروم به سمت ماشین

رفتیم.

وسط راه چند بار سارا به عقب برگشت و نگاهی به من و

کیاوش انداخت. از این همراهی و هم قدمی خیلی

 

 

 

 

معذب بودم. بار دومی که سارا به عقب برگشت، کیاوش

لبخندی بهش زد و گفت:

-داریم میای عزیزم نگران نباش. شما برین.

سارا پشت چشمی نازک کرد و به قدماش سرعت داد.

میدونستم الان دلش میخواد منو خفه کنه تا هیچ

وقت دیگه منو کنار کیاوش نبینه. سکوت کرده بودم و

حرفی نمیزدم که کیاوش آروم در گوشم گفت:

-هیچ حرفی یا حرکتی رو به دل نگیر. هیچ کس قصد

بدی نداره. یه چیزایی غریزیه

 

 

 

سرم رو به نشانهی تأیید تکون دادم و هومی گفتم و باز

ساکت شدم. همگی سوار ماشین شدیم. البته من با

کمک کیاوش سوار شدم. سارا هم سعی میکرد خودش

رو با بچهها مشغول کنه.

سکوت سنگینی بینمون بود. فقط صدای قربون

صدقههای پری بانو رو میشنیدم که البته لا به لای

 

 

 

 

حرفاش، کنایههایی هم به سارا میزد. آب دهنم رو

قورت دادم و رو به سارا گفتم:

-من دیگه بیشتر از این مزاحم شما و خانوادهتون

نمیشم. بیام خونه لوازم رو جمع کنم دیگه رفع زحمت

میکنم.

سارا از شنیدن حرفم جا خورد ولی به روی خودش

نیاورد. کیاوش از آینه نگاه تأمل برانگیزی بهم انداخت

و در حالی که با دست گوشهی پیشونیش رو میخارید

گفت:

 

 

 

-خونه میریم با کمک اکرم خانم وسایلتو جمع میکنیم

ولی قرار نیست فعلا از پیش ما بری. باید دورهی

نقاهتت تموم بشه. هر وقت حالت کاملا خوب شد.

میتونی تصمیم بگیری. فقط برای این که خودت بیشتر

راحت باشی گفتم ویلا رو برات آماده کردن.

چون از فردا رفت و آمدها شروع میشه و همه برای

تبریک و دیدن بچهها سرازیر میشن خونهی ما،

اینجوری تو سوئیت بالا تنهایی اذیت میشدی. آرامشت

هم بهم میخورد. اگه موافق باشی میریم ویلای کردان

قبل از این که من حرفی بزنم سریع پری بانو گفت:

 

 

 

 

-آره اتفاقا فکر خوبیه. همهی فامیل دارن روزشماری

میکنن برای دیدن نوههای خوشگل من، از همین

امروز قراره سرم حسابی شلوغ بشه. خاندان آریایی

بالاخره صاحب وارث شده.

زیر چشمی نگاهی به سارا انداختم که سکوت معناداری

کرده بود و نگاهش رو تو آینه به کیاوش دوخته بود.

کیاوش هم بی تفاوت داشت رانندگیش رو میکرد. بعد

از چند دقیقه از آینه نگاهی بهم انداخت و پرسید:

-خب چی میگی؟ نظر خودت چیه؟ با ویلا موافقی یا

سوئیت رو ترجیح میدی؟

 

 

 

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-برای من فرقی نمیکنه. هر جور شما صلاح بدونید.

ولی بیشتر از یکی دو روز مزاحمتون نمیشم.

کیاوش که نگاهش بین منو سارا در رفت و آمد بود.

آروم گفت:

 

 

 

-حالا در مورد روزاش بعدا چونه میزنیم.

بالا رفتن از پلههای سوئیت برام خیلی سخت بود برای

همین ترجیح دادم تو اتاقم بمونم تا اکرم خانم بقیهی

وسایلم رو هم جمع بکنه بیاره پایین. روی تخت دراز

کشیده بودم که در زده شد و کیاوش وارد اتاق شد.

خواستم بلند بشم که اجازه نداد و گفت:

-راحت باش. نباید به خودت فشار بیاری. اکرم خانم هم

الاناست که بیاد. بهش گفتم اونم همراهت بیاد ویلا

 

 

 

ابرویی درهم کشیدم و گفتم:

-اکرم خانم دیگه چرا؟ خودم میتونم تنها بمونم. اینجا

به اکرم خانم بیشتر نیاز دارن. دست راست پری بانوئه و

از فردا قراره کلی مهمون راه بندازه.

دستی لای موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد و

گفت:

-تو نگران مامان نباش. برای خودش یکی دو نفر رو

پیدا کرده که کارای اکرم خانم رو انجام بدن. تو نیاز به

مراقبت و پرستاری داری. کی بهتر از اکرم خانم که

باهاش راحتی.

 

 

 

دیگه این چیزا رو بلدم و میدونم که هر خانمی بعد از

زایمان حداقل باید تا ده روز استراحت بکنه. پس فکر

هیچ چیز رو نکن و در کمال آرامش برو تو ویلا

استراحت بکن و از هوای بهاری اونجا هم لذت ببر.

میدونم که اونجا رو تو این فصل خیلی دوست داری.

باز هم زبونم عاجز بود برای تشکر کردن بابت این همه

محبت و توجه! به خودم جرأت دادم و آروم دستم رو

روی دستش گذاشتم و گفتم:

-واقعا ازت ممنونم. تو واقعا نمونهی یه مرد کاملی که از

مرام و مردونگی چیزی کم نداری.

 

 

لبخندی زد و آروم دستش رو از زیر دستم بیرون کشید

و گفت:

-ممنونم نظر لطفته. این قدرا هم تعریف کردنی نیستم

که داری شرمندهام میکنی. خب دیگه من برم وسایلتو

بذارم تو ماشین، تو و اکرم خانم هم آروم آروم بیاین.

 

 

حس کردم از این که دستش رو گرفته بودم معذب شد.

بدون هیچ حرفی سریع از اتاق بیرون رفت. منم آروم

از جام بلند شدم و سعی کردم خودم آماده بشم. موقع

خداحافظی دلم میخواست یه بارم بچهها رو ببینم

ولی کیاوش گفت خوابن و باشه برای بعد.

سارا از بالای پلهها خیلی سر سنگین خداحافظی کرد و

گفت:

-ببخشید که نمیتونم بیام برای بدرقه. بچهها خوابن

باید حواسم بهشون باشه. همین روزا میام اونجا بهت سر

میزنم.

 

 

زیر لب تشکری کردم و ازش رو برگردوندم. بالاخره

وقت رفتن از این عمارت رسید. هر سه سوار شدیم و

تقریبا تا خود باغ سکوت کرده بودیم. وسایلم رو کیاوش

سریع داخل باغ برد و به اکرم خانم گفت:

-تا من شیدا رو میارم داخل بهتره شما زحمت بکشی

وسایل و لباساش رو بچینی.

اکرم خانم چشمی گفت و زودتر از ما وارد عمارت شد.

درد زیر شکمم باعث میشد آروم قدم بردارم. کیاوش

کنارم هم قدم بود و من دستم زیر شکمم بود و کمی

دولا راه میرفتم. با کمی تردید دستش رو سمتم آورد و

از بازوم گرفت تا تو راه رفتن بهم کمک کنه.

 

 

 

زیر چشمی نگاهی بهش کردم و آروم ازش تشکر کردم.

آفتاب ظهر بهاری هوا رو گرم کرده بود. به اولین

آلاچیقی که رسیدیم متوقف شد و گفت:

-بهتره یه کم بشینی و استراحت کنی. نباید به خودت

فشار بیاری. چند دقیقه بشینیم اینجا بعد بریم. اگه

سردته بگم اکرم خانم یه پتو برات بیاره.

نگاهم تو چشاش گره خورد. باز هم مثل همیشه حواسش

به همه چی بود. لبخندی زدم و گفتم:

-ممنونم. نه هوا خیلی خوبه، سردم نیست.

 

 

به سمت نیمکت هدایتم کرد و کمکم کرد تا بشینم.

خودش هم با کمی فاصله از من نشست. نفسی گرفت و

بعد از چند ثانیه مکث کردن پرسید:

-حوصلهاش رو داری یه کم با هم حرف بزنیم؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x