رمان رسم دل پارت ۳

3.6
(20)

 

 

-پری بانو فعلا راجع به این مسئله پیش سارا هیچ حرفی نمی‌زنی. باید اول فکر کنم و بعد خودم آروم آروم بهش می‌گم. باشه؟

 

وقتی دید سکوتم طولانی شد دوباره با تحکم بیشتر پرسید:

-قبوله دیگه؟

زیر لب باشه‌ی آرومی گفتم و سکوت کردم.

 

* یک هفته‌ی قبل *

 

میدون آزادی که هی ازش می‌گفتن، اینقدر بزرگ بود که

 

آدم می‌تونست توش گم بشه. به شدت خسته شده

بودم و تپش قلبم بالا رفته بود. اصلا فکرش هم

نمی‌کردم یه روزی تنها، بیام‌ تهران. همیشه با آقاجون و

مامان اومده بودم، اونم با هواپیما، کل این مدت توی اتوبوس بودم، هلاک شده بودم!

 

به صبح فکر می‌کردم تن و بدنم می‌لرزید. تا سوار

اتوبوس بشم و از اون شهر فلک‌زده بیرون بیام مردم و زنده شدم. امشب شب عقد من بود، عروسی که توی

 

مجلس خودش حاضر نبود! می‌دونستم که برای

خانواده‌ام بی‌آبرویی و ننگ به بار اورده بودم اما اگر به اون زندگی ادامه می‌دادم حتما زنده نمی‌موندم.

 

پوزخندی زدم. اگر فرار نمی‌کردم الان باید توی آرایشگاه

می‌بودم و برای مردی که… وای خدا حتی نمی‌تونستم بهش فکر کنم، آماده می‌شدم. امکان نداشت…

نمی‌تونستم بذارم زندگیم رو دستی دستی نابود کنم.

 

با کلافگی به ساعتم نگاه کرد. مهشید باید نیم ساعت پیش اینجا می‌بود‌. با خستگی به سنگ جلوی پام ضربه زدم. مهشید تنها دوستی بود که توی تهران می‌شناختمش.

 

بالاخره دختره‌ی سرخوش رسید. از اون ور خیابون داشت برام دست تکون می‌داد. به سمتش رفتم و لبخند خسته‌ای زدم.

-به به شیدا خانم. سفر بخیر؛ خوش اومدی. ببین فحشم نده تو ترافیک گیر کردم. خودت که می‌دونی تهران و ترافیکش! یه طرف دیگه هم برج میلادش! دیگه چیز مهم دیگه‌ای نداره.

 

مکث کرد و انگشتش رو روی لبش گذاشت.

– اوه یادم رفت هوای آلوده‌اش هم

 

 

چپ چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:

– توی زبون باز و پرحرف که مهلت نمی‌دی سلام کنم، چه

برسه فحشت بدم. ببین برو خدات‌ رو شکر کن گرما

 

کلافه‌ام کرده وگرنه الان به هشت روش سامورایی از

خجالتت در می‌اومدم. طلبت باشه برای خونه.

 

-باشه حالا ترش نکن. نوکرتم هستم! یه شربت تگری

مهمونت کنم حالت جا میاد و بعدش همه چی یادت می‌ره. بیا سوار شو بریم.

 

به خونه‌ی مهشید که رسیدیم، روی کاناپه ولو شدم. یه

دوش آب سرد شاید حالم رو جا می‌اورد و این خستگی رو از تنم بیرون می‌کرد.

 

-مهشید یه حوله می‌دی دوش بگیرم؟

 

-تو چرا اینقدر دست خالی اومدی؟! پای تلفن فکر کردم

شوخی می‌کنی! جدی جدی از خونه فرار کردی؟! واقعا

مامانت این‌ها خبر ندارن؟

 

-بهت که گفتم دیگه از دستشون خسته شده بودم. این شاهکار آخر آقاجون هم تیر خلاص رو زد.

 

تمام مدت من حرف زدم و مهشید متعجب فقط نگاهم می‌کرد؛ انگار که نصف حرف‌هام رو باور نمی‌کرد. ولی

همه‌ی این‌ها قصه نبود، تمام واقعیت زندگی من‌ بود که من رو به جنون رسونده بود و صبر و طاقتم رو تموم

کرده بود.

 

-همه‌اش همین بود دیگه، حالا کمکم می‌کنی؟ به خدا

روم نمی‌شد بهت زنگ بزنم و بگم دارم میام پیشت؛ ولی مجبور شدم. تهران کسی رو نداشتم. بعدشم اگر هم

دوست و فامیل داشتیم نمی‌تونستم برم خونه‌شون.

 

آقاجونم فوری پیدام می‌کرد و پوست از سرم می‌کند.

 

 

چشم‌های مهشید گرد شده بود و ناباور و غمگین نگاهم می‌کرد.

– دختر با این تفاسیر که از بابا و مامانت تعریف کردی،

چه دل و جراتی داشتی که فرار کردی؛ اونم چه زمان

 

حساسی! الان در به در دارن دنبالت می‌گردن. بیچاره‌ها از نگرانی سکته نکنن خوبه

 

تکیه‌‌ام رو به پشتی مبل دادم و کوسن رو بغل گرفتم و گفتم:

-نگران اون‌ها نباش. خودم قبلش هزار بار تهدیدشون کرده بودم که یه روزی از اون خونه فرار می‌کنم. سر این قضیه آخری هم که دیگه حسابی جدی بودم و کوتاه نیومدم. داشتن زندگی رو ازم می‌گرفتن و بدبختم می‌کردن! به خدا هرکس جای من بود یک ثانیه اونجا نمی‌موند.

 

اشک توی چشم‌هام جمع شد. حتی تصورش هم برام سخت بود که چطور ازم می‌خواستن اونطوری زندگی کنم! من دختری نبودم که آرزوش رو داشتن اما مگه تقصیر من بود؟!

 

-باشه حالا غصه نخور یه کاریش می‌کنیم. ببین کافی شاپ استخری که اونجا کار می‌کنم، یه نفر رو می‌خواد بیاد کمکش، به منم سپرده بود اگه دوست و آشنا داشتم معرفی کنم. کی بهتر از تو، فردا با هم می‌ریم صحبت می‌کنیم.

 

اشک‌هام رو پاک کردم. باید یک فکری به حال زندگیم می‌کردم، نمی‌تونستم که تا مدت طولانی خونه مهشید بمونم.

-آخه حقوقش چقدره؟ مهشید من صفرم ها. آقاجونم حتی پول‌هام رو دست خودم نمی‌داد که مبادا خرج کردنش رو بلد نباشم و گند بزنم. ته حسابم چندرغاز پول مونده.

 

– ببین شاید خیلی زیاد نباشه ولی خب کاچی به از هیچیه. خرج خاصی هم که نداری اینجا پیش خودم می‌مونی. خورد و خوراکتم با من. سر کار هم با هم می‌ریم و میایم. حالا بعدا می‌گردیم یه کار خوب مرتبط با رشته‌ی خودت توی شرکتی، جایی پیدا می‌کنیم. نگران نباش.

 

آهی کشیدم و گفتم:

-از رشته‌ی خودم متنفرم. مگه نمی‌دونی به زور آقا جون خوندمش. چیه آخه معماری داخلی؟! همش با نقشه و خط‌کش سر و کار داری. یه کم شادابی و لطافت نداره. من عاشق رشته‌ی توام، تربیت بدنی وای چقدر به آقاجونم اصرار کردم اجازه بده نذاشت که نذاشت. گفت باشگاه و استخر رفتن کار دخترهای جلفه و تو دختر منی. خواستم هنر بخونم اونم اجازه نداد گفتم برم کلاس موسیقی گفت چشم و دلم روشن همینم مونده از رو چادر یه گیتار بندازی پشتت بشی مضحکه و انگشت نمای مردم! بعد مردم بگن دختر حاجی رو ببینید با یه گیتار داره خیابون‌ها رو متر میکنه. اصلا من نمی‌فهمم زندگی خصوصی من چه ربطی به مردم فضول داره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x