مهشید چشمهاش رو محکم روی هم گذاشت و باز کرد، از دست حرف و کارهای من و خانوادهام متعجب بود.
-باشه حالا عجب دل پری داری. بیا برو یه دوش بگیر دیر شد. فردا کلی کار داریم. تو استخر شیفت آموزشیه. منم غریق نجاتم باید به موقع اونجا باشم.
بالاخره با وساطت مهشید تو کافی شاپ استخر مشغول به کار شدم. حقوقش کم بود ولی مجبور بودم فعلا قبول کنم.
بعد از مدتی توی کافی شاپ نشستن، از تنهایی حوصلهام سر رفت. به پیش مهشید رفتم تا یه کمی باهاش صحبت کنم و دخترها و زنهایی که به استخر اومده بودن رو ببینم.
به بازوش زدم و گفتم:
-خدایی اینجا کیف میکنیها. واقعا رشته به این خوبی و مفرحی کجا سراغ داری؟ جدی مهشید منم میتونم پیشت یه مدت کار کنم به صورت حرفهای یاد بگیرم؟ خدا رو چه دیدی شاید زد و همکار شدیم.
مهشید یه نگاهی به سر تا پام کرد و پوزخندی زد:
-حالا من همکار نخوام کی رو باید ببینم…
نگاهم به سمت دیگهای کج شده بود و متعجب بودم.
مهشید نیشگونی از دستم گرفت.
– هی با توام ها حواست کجاست؟ چی رو داری با تعجب نگاه میکنی؟
از صحنهی روبهروم، دهنم یه متر باز مونده بود. یه اکیپ پیر زن لنگان و خیزان با دو تیکههای با حال داشتن نزدیکمون میشدن. آب دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:
-مهشید اونجا رو! یه باند گنگ از پیرزنهای مدرن و سوسول! وای چه اعتماد به نفس خوبی دارن! با این هیکلای چروکیده دو تیکه هم پوشیدن. واقعا ایول! میگن دل باید شاد باشه همینهها!
با دیدن تتوی ریز روی دست یکی از خانمها با موهای بلوند ریز خندیدم.
– خدایا، تتوشو ببین!
مهشید سر خم کرد و به سمتی که اشاره کردم نگاهی انداخت و گفت:
-وای شیدا آبروریزی نکنیها! اینها گروه آموزشی هستن. بهشون بر بخوره میرن پشت سرشون رو هم نگاه نمیکنن، بدبخت میشم!
با شیطنتی که تو صدام بود شونهای بالا انداختم و گفتم:
– خب چی کار کنم؟! تا حالا ندیدم کسی با این سن و سال بخواد شنا یاد بگیره، تو رو خدا نگاشون کن. مایوهاشون از من و تو خفنتره!
دیگه بهمون رسیده بودن که مهشید سیخونکی بهم زد و مؤدبانه لبخندی مصنوعیای زد و سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد. با احترام از کنارمون رد شدن و به سمت قسمت آموزش رفتن. مهشید نفسش رو بیرون داد و گفت:
-اون خانم خوش تیپ جلویی رو دیدی؟ اون لیدرشونه، فکر کنم همسن مامان بزرگم باشه، ولی اینقدر سرشار از نشاط و شادابی که اصلا قیافه و روحیهاش به سنش نمیخوره. بقیه رو هم اون دور هم جمع کرده. حسابی خوش میگذرونن. دیوونه روحیهی اینها بهتر از من و توئه، یه مدت که باهاش بیوفتی و همصحبت بشی میفهمی چقدر ماهن و دنیا دست کیه!
از پشت یه نگاهی به لیدرشون کردم و سوتی زدم و گفتم:
-واو واقعا چه تیکهایه، انصافا راست میگی همسن عزیز جونته؟! والاه اصلا بهش نمیخوره، انگار از مامان منم کوچیکتره.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
-کاش منم جای اینها بودم. همینقدر آزاد و رها. اون موقع معلومه که روحیهی بالایی داشتم و امید به زندگیم بالاتر بود.
مهشید سری به نشونهی تایید حرفهام تکون داد و گفت:
-الانم دیر نشده عزیزم؛ یه کم که خودتو پیدا کنی به هر چی که دلت بخواد میرسی. بدو برو سر کارت اینا اومدن الان کافی شاپ شلوغ میشه. ماشاءالله به خودشون میرسن. وسط آموزش یه قهوهی ترک سفارش میدن و مدیتیشن میکنن.
-او لالا ، چه لاکچری و با کلاس، بابا کشته مردهی این اکیپ شدم. برم تو جلدشون بلکه منم تو جمعشون راه بدن.
تو کافی شاپ مشغول کار بودم که خانم ایزدی صدام زد تا سینی سفارشات گروه آموزشی رو کنار آب براشون ببرم. چقدرم به فکر سلامتیشون بودن اکثرا آب کرفس سفارش داده بودن. یه نگاهی تو آینه به خودم کردم و موهام رو مرتب کردم. دستی به دامن کوتاهم کشیدم و بعد با سینی وارد جمعشون شدم. بعد از سلام و احوالپرسی سفارشات رو روی میز گذاشتم. میخواستم برم که از پشت سرم یکی صدام زد:
-دختر قشنگم شما تازه اینجا اومدین؟ یه مدتی بود خانم ایزدی دست تنها مونده بود.
سرم رو به سمت صدا چرخوندم که دیدم لیدر جمعشون، واقعا خانم محترم و خوش برخوردی بود. آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
-بله تازه اومدم. یعنی همین امروز اومدم.
سرم رو پایین انداختم که جواب داد:
-ماشاءلله هزار ماشاءالله چه بر و رویی داری. چه اندام قشنگی. سعی کن همیشه این اندام و استایل ورزیده رو حفظش کنی.
از خجالت سرخ شدم و زیر لب چشمی گفتم و به سمت کافی شاپ رفتم.
مهشید راست میگفت بین تایم، کافی شاپ حسابی شلوغ میشد، من هم که عادت به این همه کار، اونم هول هولکی نداشتم، حسابی از کمر افتاده بودم؛ ولی بالجبار باید یه خودی نشون میدادم؛ بالاخره روز اول کاریم بود.
خسته و کوفته کنار مهشید نشستم. دستم رو زیر چونهام گذاشتم و آهی کشیدم و گفتم:
-مهشید فکر میکنی چقدر طول بکشه یه کار خوب پیدا کنم؟ من صبر ندارم دلم یه کار خوب با یه حقوق حسابی میخواد. دلم نمیخواد سربارت باشم. اینجوری معذبم.
مهشید ابروهاش تو هم رفت و گفت:
-این حرفها چیه میزنی سربار کدومه؟! مگه تو خونهی من بهت بد میگذره؟! این همه دورهی دانشجویی من بهت زحمت دادم. بذار حتی شده برای چند روز جبران کنم.
دستهای مهشید رو که روی میز به همدیگه گره زده بود، بین دستهام گرفتم و گفتم:
-تو به من خیلی لطف داری عزیزم ولی خب آخرش که چی؟ مهمون تا سه روز عزیزه.
-شیدا تو مهمون نیستی عزیزم. خونهی خودته.
لبخند شرمگینی زدم و تشکر کردم.
بالاخره تایم کاری تموم شد و داشتیم با مهشید وسایلمون رو جمع میکردیم که یه نفر از پشت صدام زد:
-ببخشید عزیزم میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟