پری بانو تشکری از اکرم کرد و رو به من گفت:
-عزیزم با اکرم خانم برو بالا راه رو بهت نشون میده. سوئیت بالا از حیاط راه داره. تا ظهر استراحت کن برای ناهار صدات میزنم. انشاالله از فردا هم میافتیم دنبال بقیه کارهای آزمایش و دکتر و این چیزها.
از جا بلند شدم و تشکری کردم. تمام مدت کیاوش دستهاش توی جیبش بود و زیر چشمی نگاهمون میکرد. تا خواستم دنبال اکرم خانم راه بیفتم، کیاوش گفت:
-مامان سارا کجاست؟ الان که اینجا بود!
پری بانو بی خیال شونهای بالا انداخت و پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-حالا چه تحفهای که را به راه سراغش رو میگیری! خانم خانمها نوک دماغش رو گرفت و رفت بالا.
کیاوش اخمهاش تو هم رفت و معترض گفت:
-نکنه باز حرفی بهش زدین و ناراحتش کردین؟ مامان به خداوندی خدا بخواید هی تیکه بارش کنید قید همه چیز رو میزنم ها. بهتره حواستون باشه که…
ادامهی حرفش رو نگفت و فقط یه لا اله الا الله گفت و کلافه دستی لای موهاش کشید و با سرعت پلهها رو بالا رفت. با اینکه ازش خوشم نمیاومد ولی از این حرفش و حمایتش لبخند محوی روی لبهام نشست.
اقتداری توی لحن حرف زدنش بود که پری بانو رو ساکت کرد. پری حسابی عصبی شده بود و چنان با حرص پا روی کف پارکت میکوبید که کم مونده بود پارکتها فرو برن. ترجیح دادم سکوت کنم. تا خواستم قدم از قدم بردارم صدای غرغر کردنش بلند شد:
-پسرهی خیره سر؛ معلوم نیست از اون شب کذایی این دخترهی جادوگر چطوری چیز خورش کرده! که راست راست تو روی من وایمیسته و جوابم رو میده! اونم کی؟ کیاوش من؛ که از گل نازکتر تا حالا بهم نگفته بود.
آروم به سمتش رفتم و سر خم کردم و گفتم:
-ببخشید که اینو میگم ولی من فکر میکنم بهتره با سارا جون بیشتر مدارا کنید تا این مدت به خیر و خوشی، توی آرامش برای همهمون بگذره. مهم نوهدار شدن شما بود که اونم به زودی به آرزوتون میرسید.
چشمکی زدم و با لبخند ادامه دادم:
-دیگه چی از این بهتر؟
با حرص نفسش رو بیرون داد و رو کرد سمت من و گفت:
-مدارا کردن با این دختر سختترین کار دنیاست. به اون قیافهی مظلوم و حق به جانبش نگاه نکن. یه مارموزی که لنگه نداره. ولی خب به خاطر آرامش تو و نوهام که شده تمام سعیم رو میکنم عزیزم. حالا برو استراحت کن که حسابی خسته شدی.
اکرم خانم تا سوئیت بالا من رو همراهی کرد. از کنار در ورودی ساختمون با پلههای مار پیچی به سوئیت بالا راه داشت. جمع و جور و نقلی و دنج بود و حسابی نورگیر که از این بابت بیشتر خوشحال شدم.
از بچگی با تاریکی میونه خوبی نداشتم. تو خونههای خفه دلم میگرفت. همیشه سر این که اتاق رو به خیابون رو بهم بدن با مامان و بابا بحثم میشد. آخرش هم زور اونا بهم میرسید و اتاقی رو که کنج خونه بود و به بیرون دید نداشت رو بهم میدادن. اعتقاد بابام این بود که دختر باید آفتاب مهتاب ندیده باشه و اگه اتاقش پنجرهی رو به بیرون داشته باشه، چشم و گوشش میجنبه. بالاخره از راه به در میشه.
با یادآوری روزهای سخت و عذاب آور گذشته آهی کشیدم و از اکرم خانم تشکر کردم و گفتم میتونه بره. اونم موقع رفتن آیفون تصویری رو نشونم داد و گفت:
-شیدا خانم این آیفون راه ارتباطی با طبقهی پایین اگه کاری داشتین یا چیزی خواستین لازم نیست پله ها رو پایین بیاید. یه زنگ بزنید خودم براتون میارم.
با لبخند باشهای گفتم و ازش تشکری کردم. بعد از رفتن اکرم؛ روی مبل ولو شدم. حسابی خسته بودم و بدنم کوفته بود. شب قبل رو هم نتونسته بودم بخوابم و حسابی خوابم میاومد. همون جا روی کاناپه دراز کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زنگ آیفون بود از خواب پریدم. چند دقیقه طول کشید تا موقعیتم رو پیدا کنم و یادم بیفته کجا هستم و الان چه ساعتی از روزه. با زنگ دوم به سمت آیفون رفتم و برش داشتم. پری بانو بود.
-شیدا جون عزیزم ناهار آمادهاست بیا پایین اکرم خانم میز غذا رو چیده.