رمان رسم دل پارت ۴۳

4.1
(18)

 

 

 

 

بی حوصله نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-ممنونم پری جون ولی من اصلا اشتها ندارم. یه کم سرم درد می‌کنه می‌خوام برم دوش بگیریم. شما ناهارتون رو بخورید. نوش جان.

 

خوشبختانه دیگه اصرار نکرد و گفت:

 

-باشه عزیزم راحت باش. غذات رو میدم اکرم بیاره بالا هر وقت دوست داشتی بخور ولی دیگه برای شام منتظرتیم.

 

تشکری کردم و گوشی رو گذاشتم. مانتوم رو از تنم در اوردم و موهام رو باز کردم و ریختم پشتم تا یه کم سر دردم کمتر بشه. یه تاب رکابی قرمز تنم بود.

 

چمدونم رو کشیدم توی اتاق و بازش کردم. لباس‌هام رو توی کمد آویزون کردم و وسایلم رو توی کشوها چیدم. اتاق خواب قشنگی بود. سقفش هالوژن‌های رنگی داشت که می‌تونست شب، یه اتاق رویایی و رمانتیکی رو برام ایجاد کنه. روی تخت دو نفره‌اش دراز کشیدم و چشم بستم. چند دقیقه بعد اکرم خانم در زد و صدام کرد:

 

-شیدا خانم ناهارتون رو اوردم. هستین یا بذارم روی میز؟

 

از جا بلند شدم و بیرون رفتم و گفتم:

 

-ممنون زحمت کشیدین. روی میز بذارین لطفا.

 

یه سینی بزرگ و پر از غذا و سالاد و دسر بود. طفلک به زور اورده بودش بالا و داشت نفس نفس می‌زد. گذاشت روی میز و کمر صاف کرد و تازه چشمش بهم افتاد و خیره‌ی موهام و بدن سفیدم شد. یه کم معذب شدم و خودم رو جمع و جور کردم که گفت:

 

-ماشاءلله هزار ماشاءالله چشمم کف پات عزیزم چقدر موهای قشنگی داری که به اون صورت ماهت حسابی میاد. خدا از چشم بد حفظت کنه. برم پایین برات اسپند دود کنم.

 

از تعریفش گونه‌هام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم. اکرم رفت و من هم یه نگاهی به غذاهای رنگارنگ توی سینی کردم که حسابی آدم رو به اشتها می‌اورد. یه ناخنکی به هر کدوم زدم و ترجیح دادم بعد از دوش گرفتن با خیال راحت برم سراغشون.

 

 

بعد از یه دوش آب خنک توی هوای گرم تابستون یه کم حالم جا اومد و سر دردم کمتر شد. سر حال اومدم و سراغ غذا رفتم؛ این قدر زیاد بود که برای چند وعده‌ی ناهار و شام من کافی بود.

 

شام اون شب رو هم باز بهانه کردم و پایین نرفتم. واقعا هم با اون همه غذا اشتهایی نداشتم. سینی شام رو هم پس فرستادم و تشکر کردم. قرار بود صبح برای یه سری آزمایش و گواهی و تاییده دکتر بریم.

 

شب موقع خواب باز استرس گرفته بودم ولی مدام به خودم دلداری می‌دادم. قبل از خواب با مهشید یه کم حرف زدم و چت کردم که دلم آروم گرفت و بالاخره خوابم برد.

 

با اصرار پری بانو مجبور شدم برای صبحانه پایین برم. به جز اکرم خانم و پری بانو کسی سر میز نبود. آروم سلام دادم و احوال پرسی کردم که پری بانو گفت:

 

-سلام به روی ماهت ستاره‌ی سهیل از دیروز صبح رفتی که رفتی ها! حالا من‌ دلم رو صابون زدم گفتم یه همدم توی این خونه پیدا کردم. شما که از ما فراری هستی عزیزم.

 

یه کم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:

 

-نه این چه حرفیه؟! هستم خدمتتون، فقط دیروز خسته بودم و ساعت ناهار و شامم بهم ریخته بود. بعد از این سعی می‌کنم بیشتر بیام پیشتون.

 

صندلی رو عقب کشیدم تا بشینم و همزمان پرسیدم:

 

-بقیه صبحانه‌شون رو خوردن؟ فکر کردم امروز صبح قراره دکتر گذاشتین.

 

پری سری تکون داد و با اخم و تَخم گفت:

 

-نه هنوز تشریف نیاوردن برای صبحانه؛ آره عزیزم وقت دکتر داریم. بعد از صبحانه با کیاوش میریم.

 

پری بانو یه کم منو من کرد و بعد با یه حالت ملتمسی گفت:

 

-میگم شیدا جان؛ کیاوش تو اتاق کارشه چند بار اکرم رو فرستادم دنبالش هنوز نیومده. می‌ترسم دیرمون بشه. میشه یه زحمتی بکشی و صداش بزنی. اتاقش همین جاست ته راه رو.

 

از حرفش تعجب کردم. همین روز اول اصلا دوست نداشتم فکر کنه باهاش پسر خاله شدم. مکثی کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

-آخه میگم پیش سارا جون زشته من شوهرش رو صدا بزنم. بهتره خودتون یه سر بهشون بزنید و بگید که دیر شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امین R
امین R
1 سال قبل

رمان رسم دل را بی نهایت دوست دارم، ولی تو رو خدا اینقدر اذیت نکنید مارو…آخی یعنی چی که روزی یک صفحه ازش رو پخش میکنید 😔😭

امین R
امین R
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

😥😥

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x