واقعا فشار زیادی رو روی خودم حس میکردم. جو پر تنشی شده بود و همه چشم و امیدشون به من بود. اگر ناامیدشون میکردم چی؟! اگر این همه خرج بی نتیجه میبود چی؟
دلم نمیخواست امیدشون رو ازشون بگیرم اما واقعا از حامله شدن وحشت داشتم با اینکه همه این مدت به خودم تلقین میکردم اتفاقی نمیافته.
فکر به همه این اتفاقات باعث میشد که بیشتر حالم بد بشه و عصبی بشم.
بالاخره به خونه رسیدیم. دلم میخواست هر چه زودتر روی تختم ولو بشم و بخوابم. از کم خوابی دیشب حسابی حال و اوضاعم بهم ریخته بود. سارا که بیشتر نگران حالم بود دستم رو گرفت و تا بالای پلهها همراهیم کرد.
وارد سوئیت که شدیم نفسی گرفت و گفت:
-نگران نباش و فقط استراحت کن. بهتره فعلا بخوابی هر وقت جواب آزمایش مشخص شد بهت خبر میدم. خودت که خوب میدونی استرس برات سمه.
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم و گفتم:
-سارا جون دست خودم نیست نمیدونی تو دلم چه آشوبیه! جواب این آزمایش چه مثبت باشه چه منفی من باز در هر حال اضطراب دارم. بازم ممنونم که کنارم هستی و برام قوت قلبی
سارا با لبخندی گونهام رو بوسید و خداحافظی کرد. لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت. گوشیم رو چک کردم. مهشید صد بار زنگ زده بود و پیام داده بود. اونم نگران جواب آزمایش بود. خیلی کوتاه براش نوشتم:
《 فعلا جواب رو ندادن. حالم خوب نیست میخوام بخوابم. هر موقع خبری شد بهت خبر میدم. 》
گوشی رو خاموش کردم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم.
* سوم شخص *
همه توی خونه یه جورایی استرس داشتن و عصبی بودن. اکرم خانم برای همه دمنوش گل گاوزبون دم کرده بود. کیاوش که نتونست تو خونه بند بشه، رو به سارا و مامانش گفت:
-خیابونا ترافیکه بهتره من الان راه بیفتم تا به آزمایشگاه برسم یه ساعتی طول میکشه. جواب رو که گرفتم بهتون خبر میدم.
گفت و بدون معطلی خونه رو ترک کرد. تمام طول مسیر رو تو فکر بود و دل تو دلش نبود. وقتی به خودش اومد دید جلوی در آزمایشگاه توقف کرده. نفسی گرفت و از ماشین پیاده شد. فیش آزمایش رو به سمت متصدی آزمایشگاه گرفت و زیر لب بسم اللهی گفت. بعد از چند لحظه جواب آزمایش توی دستاش بود.
به وضوح لرزش دستش رو حس میکرد. آب دهنش رو قورت داد و آروم پرسید:
-ببخشید جوابش رو میشه بگین؟
متصدی آزمایشگاه سر بلند کرد و با لبخندی گفت:
-مبارکه جواب مثبته. انشاالله که قدمش خیر باشه.
کیاوش نفسی عمیق کشید و دستی به صورتش کشید و زیر لب خدا رو شکر کرد. با لبخند؛ تشکری کرد و از آزمایشگاه خارج شد. به محض نشستن توی ماشین گوشیش رو دست گرفت تا به سارا خبر بده ولی بعد پشیمون شد. نگاهی به ساعت انداخت هنوز وقت داشت تا خودش رو به خونه برسونه و سارا نگران دیر کردنش نباشه.
تصمیم گرفت این خبر خوش رو حضوری به سارا بگه تا عکس العمل و خوشحالی سارا رو از نزدیک ببینه. نفسی گرفت و سرش رو روی فرمون گذاشت. بی اختیار اشک شوق از چشمهاش جاری شد. بعد از چند دقیقه از ته دل خدا رو صدا زد و گفت:
– شکرت!
با دست اشکِ چشمهاش رو پاک کرد و استارت زد. با تمام سرعت خودش رو به خونه رسوند و ماشین رو دم در پارک کرد و آروم در حیاط رو باز کرد. جواب آزمایش رو با یه شاخه گل رز که روش چسبونده بود پشتش گرفت و با قیافهی نسبتا ناراحتی وارد خونه شد.
اکرم خانم توی آشپزخونه مشغول کار بود و پری بانو همراه با یه موزیک لایت داشت به گلدونهاش آب میداد. چشم چرخوند ولی خبری از سارا نبود. پری بانو با دیدن کیاوش یهو با صدای بلندی پرسید:
-کیاوش کی اومدی؟ چه خبر؟ زود باش بگو که دل تو دلم نیست.
کیاوش که نمیخواست به این زودیها نم پس بده با همون قیافهی در هم قدمی جلو رفت و گفت:
-سارا کجاست؟ هیچی خبر خاصی نیست.
پری ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چرا این قدر بهم ریختهای؟ جواب آزمایش آماده نبود یا این که…
حرفش رو ادامه نداد و منتظر کیاوش رو نگاه کرد. تو همون حین سارا در حالی که چادر نمازش سرش بود. پلهها رو با سرعت پایین اومد و رو به کیاوش گفت:
-چه طور شد؟ چه خبر؟ چرا بهم زنگ نزدی؟
کیاوش با دیدن حال نگران سارا، دلش طاقت نیاورد که سارا رو اذیت کنه و جلوتر رفت و جواب آزمایش رو جلوش گرفت و گفت:
-مامان شدنت مبارک خانمم.
با شنیدن حرف کیاوش؛ پری بانو جیغ بلندی کشید و شروع کرد به بشکن زدن و خوشحالی کردن. سارا ماتش برده بود و اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. زبونش بند اومده بود و نمیتونست کلمهای حرف بزنه. بعد از چند لحظه زانوهاش شل شد و به زمین افتاد و سجده کرد.
به هق هق افتاده بود و داشت با خدا حرف میزد و شکر میکرد. کیاوش هم کنار سارا روی زمین زانو زد و بعد از لحظاتی از بازوهای سارا گرفت و بلندش کرد و با دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-قربونت بشم بسه دیگه گریه نکن. همه چی تموم شد و انتظارمون به آخر رسید. بالاخره قراره نفر سوم هم بهمون اضافه بشه.
اکرم خانم با خوشحالی اسپند دود کرده بود و هی صلوات میفرستاد و دور سر کیاوش و سارا میچرخوند. پری بانو آهنگ شادی گذاشته بود و داشت برای خودش میرقصید و در همون حال سمت کیاوش اومد و گفت:
-قربون اون قد و بالات بشم من. مبارکت باشه مامان جان. بابا شدنت مبارک. بالاخره نمردم و به آرزوم رسیدم.
کیاوش از جاش بلند شد و دست انداخت دور گردن پری بانو و پیشونی مامانش رو بوسید و گفت:
-ممنونم پری بانو. خدا شما رو برامون حفظ کنه. مبارک شما هم باشه. بالاخره مامان بزرگ شدین.
پری بانو خندهای از ته دل کرد و گونهی پسرش رو بوسید و باز قری به کمرش داد و همراه آهنگ همخوانی کرد. سارا هنوز روی زمین بود و چادر نمازش رو جلوی صورتش گرفته بود و داشت گریه میکرد.