کیاوش از اکرم خانم یه لیوان آب خواست و خم شد و سارا رو از جاش بلند کرد و گفت:
– باز فشارت میفتهها بسه دیگه، عزیزم بیا یه کم از این آب بخور حالت بهتر بشه.
سارا نفسی گرفت و لیوان رو توی دستهاش نگه داشت و نگاهش رو به لیوان آب دوخت. بعد از مکثی جرعهای از آب رو خورد و لیوان رو دست کیاوش داد. نگاهش رو از کیاوش میدزدید و کیاوش خیلی خوب متوجه احوال سارا شده بود. دست انداخت زیر بغل سارا و از زمین بلندش کرد و گفت:
-پاشو بریم بالا یه کم استراحت کن تا حالت جا بیاد و بعد این خبر رو خودت به شیدا خانم بده. حتما اونم الان منتظر جواب آزمایشه.
سارا بی هیچ حرفی از جا بلند شد و همراه کیاوش پلهها رو بالا رفت. وقتی وارد اتاقشون شدن کیاوش دست انداخت و چادر نماز سارا رو از سرش در اورد و صورت قشنگش رو با دستهاش قاب گرفت. پیشونیش رو به پیشونی سارا چسبوند و آروم زمزمه کرد:
-سارا، عزیزم بالاخره داریم بچهدار میشیم. خوشحال باش دیگه چرا ناراحتی؟
سارا چشم بسته بود تا چشم تو چشم کیاوش نشه. نفسی گرفت و گفت:
-خوشحالم عزیزم. اینا همهاش اشک شوقه، خدا رو شکر که بالاخره دعام مستجاب شد.
کیاوش بوسهای روی پیشونی سارا گذاشت و در حالی که صورتش رو قاب گرفته بود گفت:
-چشمهای عسلی قشنگت رو باز کن ببینم. چرا نگاهم نمیکنی؟! فکر کردی نفهمیدم گریه اولت اشک شوق بود و بعدش اشک ناراحتی؟! بگو ببینم چی ناراحتت کرده قربونت بشم.
سارا که از این همه دقت کیاوش قند تو دلش آب شده بود بغضش ترکید و خودش رو توی بغل کیاوش رها کرد. کیاوش هم دستهای حمایتگر و مردونهاش رو دور کمر سارا حلقه کرد. و آروم پشتش رو نوازش میکرد.
سارا بعد از چند دقیقه نفسی گرفت و گفت:
-منو ببخش که خودم نتونستم بهت بچه بدم. میدونم چقدر دوست داشتی تمام این مراحل حاملگی رو با من و کنار من بگذرونی ولی خدا نخواست و من نتونستم.
کیاوش با شنیدن حرف سارا سری به تأسف تکون داد و گفت:
-آخه این حرفها چیه که میزنی؟! مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که این نوزادی که تو راهه مال منو و توئه، دیگه چه فرقی داره که چطوری قراره به دنیا بیاد و کی قراره توی این نه ماه ازش مواظبت بکنه. تازه من از خدامه که هم یه بچه داشتم و هم خانم قشنگم راحت باشه و توی نُه ماه حاملگی من رو از خودش نرونه. نمیدونی الان چه حس و حالی دارم از این که تو باز هر شب و هر ساعت کنارمی و بهم میرسی و بعد یه نینی ناز شکل خودت هم تحویل میگیریم.
سارا با شنیدن حرفهای کیاوش لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
-امان از دستت که همه چیز رو به یه چیز ربط میدی. بس که منحرفی!
کیاوش خوشحال از این که تونسته بود لبخند رو روی لبهای عشقش بکاره. شروع کرد به قربون صدقه رفتن سارا و بوسههای ریزی روی جای جای صورت سارا میکاشت. سارا لبخندش عمیقتر شده بود و برای کیاوش دلبری میکرد تا وقتی که لبهای سارا شکار شد و کیاوش دقایقی از لبهای عشقش کام گرفت و وقتی هر دو نفس کم اوردن با خنده از سارا جدا شد و با چشمهای خماری گفت:
-برو خبر مثبت بودن آزمایش رو به شیدا بده و زود بیا پیشم که باید یه شیرینی و سور حسابی بابت این خبر خوب بهم بدی.
سارا ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چی؟ شیرینی بدم؟ اونم من؟! فکر نمیکنی دیگه اینجا وظیفهی توئه شیرینی بدی نه من؟!
کیاوش لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-ای به چشم شیرینی شما محفوظه حتما میدم. فعلا منو دریاب که شدیدا قند خونم پایین افتاده و دارم از کمبودش به کما میرم.
سارا معترض نگاهی به سرتاپای کیاوش انداخت و نگاهش به یه نقطهای از کیاوش خیره موند و با طعنه گفت:
-خوبه والاه وقتی تولد توئه من باید سور بدم. وقتی تولد خودمه بازم من باید سور بدم. وقتی عیده من باید سور بدم. نمیدونم تو کی قراره این هم سور و شیرینی رو جبران بکنی!
کیاوش دستی لای موهاش کشید و آروم با شیطنت گفت:
-زود برو و برگرد تا برات همهاش رو یه جا جبران کنم. قول میدم کم نذارم برات.
سارا عصبی بالشت روی تخت رو به سمت کیاوش پرت کرد و گفت:
-خیلی لوسی بیمزه! خیال کردی خیلی بامزهای که این قدر نمک میریزی!
کیاوش که بالشت رو توی هوا گرفته بود. با صدای بلندی زد زیر خنده و گفت:
-وقتی عصبی میشی خوردنیتر میشی و بهتر میتونم برات جبران کنم.
سارا در حالی که میخواست از اتاق بیرون بره مشتی به بازوی کیاوش کوبید و گفت: «خیلی بدجنسی.»
کیاوش همچنان داشت میخندید و با شیطنت به سارا نگاه میکرد و لبهاش رو با زبون تر میکرد. سارا عصبی داشت از اتاق بیرون میرفت که قبل از بسته شدن در؛ کیاوش با صدای بلندی گفت:
-دیر نکنیها منتظرتم.
سارا برگهی آزمایش رو همراه با همون گل رز برداشت و به سوئیت شیدا رفت. شیدا از همه جا بیخبر خوابیده بود و نمیدونست پایین چه خبره. سارا چند بار آروم در سوئیت رو زد و منتظر شیدا موند. بعد چند بار آروم صداش زد. وقتی دید جوابی نمیده. نگرانش شد گوشیش رو از جیبش دراورد و به شیدا زنگ زد ولی خاموش بود.
کلافه نفسش رو بیرون داد و این دفعه با صدای بلندتری در زد و شیدا رو صدا زد. این دفعه شیدا از خواب پرید و ترسیده سر جاش نشست. چند دقیقه طول کشید تا موقعیت خودش رو پیدا کنه. بعد وقتی یادش افتاد که از آزمایشگاه برگشتن، یاد جواب آزمایش افتاد و سراسیمه از تخت پایین پرید و به سمت در رفت.