کیاوش بوسهی داغی روی گونهی سارا گذاشت و گفت:
-شام مهمون من همون رستوران همیشگی که خیلی دوست داری. قبوله؟
سارا لبی برچید و معترض رو به کیاوش کرد و گفت
– یعنی میخوای سر و ته قضیه رو با یه شام هم بیاری؟! خیلی مردی بابا.
کیاوش که خوب میدونست سارا رو چطوری میشه راضی کرد گفت:
-نه معلومه که نه این شام تازه اولشه میخوام دهنت رو شیرین کنی تا برسیم به دوران خوش شیرینی دادن و حسابی از خجالتت در میام.
سارا بُرس دستش رو محکم کوبید به پای کیاوش و عصبی گفت:
-بده من اون حوله رو دیرمون شده. یه جوری میگی دوران شیرینی دادن که آدم رو کلا پشیمون میکنی. نخواستم بابا نخواستم.
بالاخره هر دو آمادهی ناهار شدن و دست توی دست هم پلهها رو پایین
اومدن. پری بانو آروم و قرار نداشت و هی این ور و اون ور میدویید و به
اکرم بیچاره هی دستور میداد و پشت سر هم سفارشاتش رو میگفت.
کیاوش با دیدن اوضاع مامانش ابرویی بالا انداخت و رو به پری بانو گفت:
-مامان جان این جا چه خبره؟ چرا این قدر عجله داری؟ اتفاقی افتاده؟
پری بانو با دیدن کیاوش تازه به خودش اومد و به سمت پسرش رفت و دست دور گردن کیاوش انداخت و محکم گونههاش رو چند باری بوسید و با لبخند جواب داد:
-اتفاق از این مهمتره که پسرم قراره پدر بشه و منم قراره نوه دار بشم؟!
کیاوش؛ عزیز مامان؛ میخوام به مناسبت پدر شدنت یه جشن و سور
حسابی به فامیل بدم. از اون جشنهای چشم در بیار که دهن این خاله
زنکهای فامیل بسته بشه. بس که طعنه و کنایه ازشون شنیدم خسته شدم
. این بار نوبت منه کاری کنم که دلم خنک بشه. دارم برای پس فردا که جمعه
هم هست برنامه میچینم خوب شد که خودتم اومدی. کلی کار داریم مامان
جان باید کلی خرید بکنیم. اکرم دست تنها به همهی کارها نمیرسه باید
کمکش کنیم.
کیاوش با شنیدن برنامهی مامانش کلافه سری تکون داد و نفسش رو بیرون داد و گفت:
-آخه مادر من چرا این قدر شما عجول هستین! اجازه بدین یه چند ماه اول بگذره و از همه چیز مطمئن بشیم بعد تو کل فامیل جار بزنید.
اومدیم و این بچه سقط شد یا اصلا رحم شیدا پسش زد یا هر اتفاق دیگهای
افتاد. چرا باید کل فامیل رو الان خبر کنیم آخه! بعدش هم گفته باشم من
دوست ندارم حدالناسی با خبر بشه که ما رحم اجاره کردیم. ماههای آخر هم
یه فکری میکنم که سارا کلا جلوی چشم فامیل نباشه.
پری بانو که از کنسل شدن برنامهی مهمونی حسابی پکر شده بود صندلی رو
عقب کشید و وا رفته خودش رو روی صندلی انداخت. برای این مهمونی
خیلی ذوق داشت. اصلا فکر نمیکرد که این مهمونی کنسل بشه. کیاوش که
حال مامانش رو دید با لبخندی جلوتر رفت و گفت:
-قربون مامانم بشم که این همه برای نوهاش ذوق داره. حالا یه امشب رو فعلا برای شام و یه جشن کوچیک مهمون من باشید تا بعد اون جشن بزرگ شما رو هم حتما میگیریم.
پری بانو لب برچید و ناراحت باشهای گفت. کیاوش هم پیشونی پری بانو رو بوسید و صندلی سارا رو که تمام مدت ساکت، شاهد صحبتهای مادر و پسر بود، براش عقب کشید تا پشت میز ناهارخوری بشینه. خودش هم کنار سارا نشست و لبخند عمیقی بهش زد و بعد رو به اکرم خانم گفت:
-چه کردی اکرم خانم حسابی امروز سنگ تموم گذاشتی. ببینم ناهار شیدا رو هم بردین؟
اکرم خانم در حالی که داشت سینی شیدا رو میچید گفت:
-بله آقا دارم آماده میکنم تا براشون ببرم.
-دست شما درد نکنه. به زحمت افتادین این چند وقته. انشاالله براتون جبران میکنم.
بعد رو کرد سمت سارا و دستش رو روی دستش گذاشت و گفت:
-خودت مهمونی شام امشب رو به شیدا خبر بده تا آماده باشه.
سارا با لبخند چشمی گفت و همه مشغول خوردن ناهار شدن. بعد از ناهار کیاوش آماده شده بود تا بیرون بره که سارا متعجب پرسید:
-کجا داری میری با این عجله؟! چرا اصلا استراحت نکردی؟
کیاوش ابرویی بالا انداخت و نگاهی به ساعتش کرد و خیلی جدی گفت:
-بیرون قرار دارم دیرم شده باید قبل از شام به کارام برسم. سعی میکنم زودتر بیام دنبالتون تا بریم بیرون. الان هم پاشو برو خبر مهمونی شام رو به شیدا بده تا یادت نرفته.
سارا اخم مصنوعی کرد و معترض گفت:
-چه خبرته هی شیدا شیدا میکنی؟! میگم دیگه بهش؛ مگه قراره چیکار کنه! عروسی که نمیریم یه شام خودمونی سادهاس دیگه
کیاوش بی تفاوت شونهای بالا انداخت و بحث رو ادامه نداد تا سارا بیخود روی مسئله حساس نشه. کیفش رو برداشت و گفت:
-خود دانی هر جور صلاحه گفتم که یادت نره فقط همین. فعلا خداحافظ
کیاوش رفت و سارا کمی به فکر فرو رفت و بعد بلند شد تا به سوئیت شیدا بره و خبر رو بهش بده.
* شیدا *
سینی ناهار هنوز جلوم بود و من یه قاشق بیشتر ازش نخورده بودم. اصلا اشتها نداشتم و فقط با غذام بازی کردم. کلا تو فکر بودم و نمیتونستم به این همه اتفاق جور و واجور فکر نکنم. یهو در سوئیت زده شد و از جام پریدم.
در رو باز کردم. سارا در حالی که پشت در مشتاقانه منو نگاه میکرد گفت:
-اجازه هست بیام تو؟
با لبخند تعارف کردم که داخل بیاد و گفتم:
-خواهش میکنم شما که خودتون صاحب خونه هستین.
سارا تا وارد شد و چشمش به غذای دست نخوردهی من افتاد گفت:
-پس چرا ناهارتو نخوردی؟ نکنه غذاشو دوست نداری؟
-میلی به غذا ندارم سارا جون، نمیدونم چرا اینجوری شدم. حس میکنم این قدر معدهام خالی مونده حالت تهوع گرفتم.
-عزیزم سعی کن یه چیزی بخوری این جوری برای بچه ضرر داره. راستی اومده بودم بگم کیاوش به خاطر جواب آزمایش، امشب تو رستوران قراره بهمون سور بده.