رمان رسم دل پارت ۹۱

4.6
(14)

 

 

سارا تمام مدت با لبخند ملیحی شاهد حرکات پری بانو بود ولی حرفی نمی‌زد.

 

کیاوش جلوی یه رستوران شیک و مجلل پارک کرد و سریع از ماشین پیاده شد و اول در سمت سارا رو باز کرد و گفت:

 

-بفرمایید بانو اینم همون جایی که دوست داری.

 

سارا با لبخند رضایت بخشی تشکر کرد و پیاده شد. کیاوش به سمت دیگه‌ی ماشین رفت و اول در پری بانو و بعد در سمت من رو باز کرد و خیلی جدی رو کرد سمتم و گفت:

 

-بفرمایید خوش اومدین.

 

زیر لب تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم. کیاوش با لبخندی پری بانو رو هم همراهی کرد و هر چهار تایی پله‌های رستوران رو بالا رفتیم. سارا و پری بانو یه جوری دورم رو گرفته بودن که انگار اسکُرتم کردن.

 

یاد حرف مامان بزرگم می‌افتادم که همیشه به زنای حامله‌ی فامیل می‌گفت: «ننه زن حامله بار شیشه داره باید خیلی مواظب خودش باشه.»

 

کیاوش از قبل توی جای دنج با یه ویو قشنگ میز رزرو کرده بود. سر میز رسیدیم که برای سارا و مامانش صندلی‌ها رو عقب کشید تا بشینن. منم مکثی کردم و خودم صندلی رو عقب دادم و نشستم. دلم از تنهایی خودم گرفت. بغض داشتم. اصلا امشب حال روحی خوبی نداشتم. همش اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زد و من به زور پسش می‌زدم.

 

دلم یه زندگی می‌خواست. یه زندگی مشترک و آروم و بی دغدغه. دلم یه حمایتگر می‌خواست. یه مرد که بتونم توی تمام خوشی‌ها و حال بدی‌هام بهش تکیه کنم. دلم می‌خواست بچه‌ی توی شکمم مال خودم بود و کنارش یه همسر مهربون داشتم تا دوران حاملگیم رو کنارم باشه و نازم رو بکشه.

 

دلم یه زندگی پر از آرامش از جنس زندگی سارا رو می‌خواست. عشق کیاوش به سارا دوست داشتنی و ستودنی بود. چی می‌شد منم به یه همچین آرامشی توی زندگیم می‌رسیدم. مگه گناه من چی بود که سهمم از زندگی شده بود فرار و بی پولی و تنهایی!

 

 

به خاطر بغضی که داشتم سکوت کرده بودم و عمیقا تو خودم بودم. کیاوش و سارا تو گوش همدیگه جیک جیک می‌کردن و ریز ریز می‌خندیدن. پری بانو مشغول گرفتن عکس و گذاشتن استوری توی اینستاش بود. منم بی صدا غرق در افکار خودم بودم.

 

منوی رستوران رو آورده بودن و همه یه غذایی سفارش دادن به جزء من که کیاوش بعد از این که دید حرفی نمی‌زنم خودش پرسید:

 

-شیدا خانم شما چی میل دارید؟ بگید سفارش بدم.

 

راستش این بود که چیزی میل نداشتم کلا اشتهام کور شده بود. ولی مجبور بودم واسه‌ی همین سر بلند کردم و گفتم:

 

-برای من فرقی نمی‌کنه هر چی که خودتون سفارش دادین از همون بگین.

 

خوشبختانه کار به تعارف و بحث کشیده نشد و کیاوش خودش غذا رو سفارش داد. قبل از آوردن غذا با سالاد جلوم داشتم بازی می‌کردم‌. که یهو سفارشات رو اوردن ولی تنها غذا نبود. یه سبد گل بزرگ و طبیعی که کارت تبریکی هم روش بود سر میز شام گذاشته شد و کیاوش با لبخند عمیقی رو به سارا گفت:

 

-تقدیم به عشقم. مادر شدنت مبارک باشه عزیزم.

 

سارا ذوق زده نگاهی به سبد پر از گل طبیعی انداخت و با لبخند گفت:

 

-وای خیلی قشنگه کیاوش چرا اینقدر زحمت کشیدی؟

 

کیاوش دست دراز کرد از سینی که دست گارسون بود دو تا جعبه‌ی کوچیک کادو پیچ شده برداشت و یکیش رو به سمت سارا گرفت و گفت:

 

-کادوی اصلیت اینجاست عزیزم. این گل‌ها که در مقابل خانمی تو چیزی نیستن.

 

سارا چشم‌هاش برقی زد و با خوشحالی جعبه‌ی کوچیک رو از دست کیاوش گرفت و خودش رو تو بغل کیاوش انداخت و دستاش رو دور گردن کیاوش حلقه کرد. دلم برای این همه عشق و محبتشون غش رفت. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشته بودم و داشتم با حسرت عاشقانه‌هاشون رو نگاه می‌کردم. پری بانو هم دستاش رو توی هم قلاب کرده بود و روی میز گذاشته بود با یه حالتی زیر چشمی نگاهشون می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x