رمان رسم دل پارت ۹۶

4.1
(13)

 

 

 

شیدا تمام قضیه و اتفاقات جشن رو برای مهشید تعریف کرد. مهشید از رفتار کیاوش به وجد اومده بود و کلی خوشحال بود. به شیدا اصرار کرد که همدیگه رو حضوری ببینن. شیدا هم با کمی فکر مجبور شد قبول بکنه.

 

ولی با توجه به اتفاقات امشب باید حتما به کیاوش یا پری بانو بیرون رفتنش رو اطلاع می‌داد.

 

صبح زودتر از همیشه بیدار شد و از اکرم خانم خواست که صبحانه‌اش رو زودتر بیاره. می‌خواست تا هوا خنکه و حالش خوبه به دیدن مهشید بره. بعد از صبحانه آماده شد و به طبقه‌ی پایین رفت.

 

همه سر میز نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن. سلام کرد و سر به زیر گفت:

 

-صبحتون بخیر ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم. می‌خواستم اطلاع بدم که دارم میرم بیرون و تا ظهر برنمی‌گردم. گفتم یهو نگرانم نشید.

 

پری بانو با لبخند جواب سلامش رو داد و گفت:

 

-کجا می‌خوای بری شیدا جون؟ اگه خرید میری اکرم رو باهات بفرستم که خدایی نکرده چیز سنگین بلند نکنی.

 

شیدا لبخندی در جواب پری بانو زد و گفت:

 

-نه ممنونم خرید نمی‌رم. دارم میرم دیدن مهشید. با اسنپ میرم و برمی‌گردم. جای نگرانی نیست.

 

سارا آهی کشید. از رفتار دیروزش واقعا پشیمون بود. کمی دل دل کرد ولی بعد بالاخره لب باز کرد و گفت:

 

– شیدا جان صبر کن. کیاوش می‌برتت، می‌خواد بره دانشگاه الان، سر راهش شما رو هم می‌رسونه.

 

شیدا متوجه قصد سارا شد، می‌دونست داره سعی می‌کنه دلجویی کنه پس لبخند محوی روی لب‌هاش نشست. همیشه سارا رو مهربون و حامی می‌دید و رفتار دیروزش واقعا ناراحتش کرده بود.

 

کیاوش کمی جا خورد ولی به سارا افتخار کرد. زنش کسی نبود که کینه به دل بگیره یا عصبی و گله‌مند بمونه.

 

پس فنجون چاییش رو برداشت و از جا بلند شد و گفت:

 

-شیدا خانم چند دقیقه به من فرصت بدید تا آماده بشم. خودم می‌رسونمتون.

 

شیدا منو منی کرد و بعد گفت:

 

-آخه نمی‌خوام شما هم به زحمت بیفتید. من خودم بلدم و میتونم برم.

 

کیاوش چایی رو سر کشید و گفت:

 

-اصلا زحمتی نیست دارم میرم دانشگاه. سر راهمم شما رو می‌رسونم.

 

 

 

کیاوش خم شد تا فنجون رو روی میز بذاره که آروم در گوش سارا گفت:

 

-ممنونم که از دلش در اوردی. مطمئن بودم این کار رو می‌کنی.

 

سارا لبخندی زد و چیزی نگفت. کیاوش به طبقه‌ی بالا رفت تا آماده بشه. شیدا هم از اونجا بودن معذب بود که با منو منی گفت:

 

-پس اگه اجازه بدید من برم تو حیاط منتظر بمونم. دیگه مزاحم شما نمی‌شم.

 

بعد از خداحافظی اومد که بره. سارا از جاش بلند شد و صداش زد.

 

-شیدا صبر کن کارت دارم.

 

به سمت شیدا رفت و با لبخندی بغلش کرد و آروم در گوشش گفت:

 

-از بابت دیشب متأسفم‌ امیدوارم همه چیز رو فراموش کنی.

 

شیدا لبخندی زد و گونه‌ی سارا رو بوسید و گفت:

 

-چیزی نبوده که بخوام فراموش کنم. ممنونم ازتون.

 

شیدا توی حیاط داشت قدم می‌زد که کیاوش بالاخره اومد و بعد از سوار شدن شیدا از خونه بیرون زدن.

 

هر دو ساکت بودن و حرفی نمی‌زدن که کیاوش دید فضای بینشون خیلی سنگین شده و سر صحبت رو باز کرد و گفت:

 

-اگه از قدم زدن و پیاده‌روی خوشتون میاد حتما از دکترتون می‌پرسم اگه ایراد نداشته باشه هر روز برید پیاده‌روی تا هم سرحال باشید و هم تو خونه از بیکاری حوصله‌تون سر نره.

 

شیدا لبخند محوی زد و گفت:

 

-بله پیاده روی اول صبح رو خیلی دوست دارم. حالا اگه دکتر هم قبول نکرد اشکالی نداره. تو خونه خودم رو با درست کردن کیک و دسر و شیرینی مشغول می‌کنم.

 

کیاوش با یاداوری پای سیبی که درست کرده بود ناخودآگاه لبخندی زد و گفت:

 

– بله توی درست کردن کیک هم که تبحر خاصی دارید. من کلا اهل کیک نیستم و دوست ندارم. به جز کیک خیس. ولی از کیک شما اون دفعه خیلی خوشم اومد.

 

شیدا که از تعریف کیاوش قند توی دلش آب شده بود گفت:

 

-ممنونم شما لطف دارید. الان که خوشتون اومده حتما این دفعه براتون کیک خیس درست می‌کنم.

 

کیاوش با تعجب از آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید:

 

-واقعا کیک خیس شکلاتی هم بلدین درست کنین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x