رمان رسم دل پارت۴۵

4.1
(18)

 

 

سینی رو گذاشت روی میز و بعد از برداشتن یه شاخه گل رز از گلدون وسط میز، راهی اتاقش شد.

 

دلم پر زد برای این همه عشقی که به سارا داشت. اولویت اولش سارا بود. حتی نقص‌های سارا به چشمش نمی‌اومد. کیاوش واقعا عاشق سارا بود و واقعا هم یه زن جزء عشق و توجه توی زندگی مشترک چی می‌تونست بخواد!

 

ناخودآگاه توی دلم به سارا و انتخابش حسودی کردم و دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و به سال‌های نچندان دور فکر کردم.

 

~•~~~~•~~~

 

* چهار سال پیش *

 

از صبح که کلاس داشتم عین مار به خودم می‌پیچیدم حالم اصلا خوب نبود. صد بار به خودم گفتم، آخه الان چه وقت پریود شدن بود! زیر میز هی پشت سر هم داشتم به مهشید پیام می‌دادم تا بعد از کلاسش زودتر بیاد پیشم.

 

ولی از شانس بد من توی سالن بود و اصلا حواسش به گوشیش نبود. جواب هیچ کدوم از پیام‌هام رو نمی‌داد. دیگه درد رو نتونستم‌ تحمل کنم و از استاد اجازه گرفتم تا برم بیرون و یه آبی به سر و صورتم‌‌ بزنم. استاد پوزخندی زد و گفت:

 

-خانم طلوعی می‌تونید کلا برید. فکر نکنم از اول ساعت یه کلمه هم از درس رو متوجه شده باشید! کل تایم کلاس رو سر به زیر فقط با گوشیتون مشغول بودین.

 

از متلک استاد؛ صدای خنده‌ی پسرها بلند شد و منم سرخ شدم و توی دلم فحش آبداری بهش دادم. حیف که حالم خوب نبود وگرنه خوب بلد بودم حالش رو بگیرم تا دیگه به پر و پام نپیچه.

 

مرتیکه‌ی عوضی دانشگاه رو با دبستان اشتباه گرفته بود. اصلا تقصیر خود خرم بود که ازش اجازه گرفتم. باید جای آدم حسابش نمی‌کردم و سرم رو می‌نداختم پایین و می‌رفتم بیرون.

 

با حرص کوله‌ام رو برداشتم و رو به استاد گفتم:

 

-ممنونم که یادآوری کردین. وگرنه کوله‌ام جا می‌موند.

 

این بار کلاس رفت رو هوا و همه خندیدن. منم دیگه منتظر جواب استاد نشدم و به سمت در کلاس رفتم. لحظه‌ی آخر چشمم به سمت آخر کلاس کشیده شد. نگاهش نگران بود و بر خلاف بقیه اصلا نمی‌خندید. نگاه مظلومی بهم کرد و من از کلاس خارج شدم.

 

 

پشت سر هم به مهشید زنگ می‌زدم ولی لامصب جواب نمی‌داد. نه مسکنی توی کیفم‌ بود، نه توانی داشتم تا بوفه برم. یه کم این پا و اون پا کردم ولی چاره‌ای نبود باید به سمت بوفه می‌رفتم؛ اینجوری بهتر از منتظر شدن و سر پا موندن بود.

برای مهشید نوشتم:

 

-خبر مرگت کجا گیر کردی؟! اون بی صاحاب رو جواب نمی‌دی! دارم از درد می‌میرم بیا بوفه یه مسکن هم جور کن بیار. فقط زود باش تا نمُردم.

 

گوشی رو انداختم توی کیفم و افتان و خیزان خودم رو به بوفه رسوندم. دم در بوفه یه نگاهی به پله‌هاش کردم که همزمان درد وحشتناکی زیر دلم پیچید. عمرا با این حال و روز می‌تونستم‌ این پله‌ها رو پایین برم.

 

ناامید برگشتم سمت فضای سبز و روی نیمکتی که رو به روی بوفه بود نشستم و منتظر مهشید شدم. برای بار هزارم گوشیم رو چک کردم ولی خبری از مهشید نبود. کلافه پوفی کشیدم و دو لا روی نیمکت نشستم.

 

سرم پایین بود و اصلا حواسم به اطراف نبود که یهو صدای آشنایی از بالای سرم گفت:

 

-خانم طلوعی حالتون خوب نیست؟ چرا اینجا نشستین؟ چیزی می‌خواید براتون بیارم؟

 

سر بلند کردم. با قیافه‌ی بامزه‌اش وقتی تیپ نگرانی هم می‌گرفت خیلی باحال‌تر می‌شد. خنده‌ام گرفت. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

 

-نه ممنونم. خوبم چیزی نیست فقط منتظره دوستمم. الان‌هاست که کلاسش تموم بشه و بیاد. شما بفرمایید.

 

چشم ریز کرد و دقیق‌تر توی صورتم نگاه کرد و گفت:

 

-ولی به نظر نمی‌رسه حالتون خوب باشه. رنگتون پریده. سر کلاس هم که هی به خودتون می‌پیچیدید. اجازه بدید یه چیزی از بوفه براتون بخرم بیارم.

 

هوف باورم نمی‌شد از ته کلاس اینجوری حواسش به من باشه که پیچیدن های ریز منو متوجه شده بشه. حالم خوب نبود و چاره‌ای نداشتم. از طرفی هم می‌خواستم شرشو از سرم کم کنم. واسه‌ی همین بی مقدمه گفتم:

 

-یه چایی برام بگیرید ممنون میشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امین R
امین R
1 سال قبل

واااااای خدا ،چرا این رمان رو روزانه کم میذارید🧐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x