رمان رهایی یک لبخند پارت 2

4.6
(9)

– بفرمایید لطفاً!
دست‌هایش را مشت می‌کند و فشار می‌دهد، از اینکه تا این حد ناتوان است خودش را سرزنش می‌کند و سپس به سمت آن ماشین می‌رود، داخل که می‌شود به مردی که کت و شلوار مشکی ای به تن دارد و پشت فرمان نشسته است، سلامی می‌کند لحظاتی منتظر می‌شود تا اینکه او با صدایی به شدت گرفته پاسخش را می‌دهد. پس از اینکه مردجوان در ماشین می نشیند طولی نمی‌کشد که راننده ماشین را به حرکت در می‌آورد، سکوت برقرار است و فقط صدای موسیقی ملایمی به گوش می‌رسد. بطری شرابی کنار دست مرد راننده است که هرزگاهی جرعه‌ای از آن می‌نوشد!
تبسم نفس عمیقی می‌کشد تا به خودش مسلط شود اما امکان ندارد از آشوبی که در دلش به پا شده است کم شود. مردجوان رو به راننده می‌گوید: اَه بیخیال دیگه باراد، ارزشش رو نداره…از سرشب داری خون خودت رو می‌خوری دنیا که به آخر نرسیده بابا، فراموشش کن بره پی کارش!
بازوی او را می‌گیرد.
– با توأم… لااقل یه جوابی بده
باراد با خشم دست او را از بازویش جدا می‌کند.
– دست از سرم بردار!
مردجوان لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس با شیطنت می‌گوید: بخدا اگه روز اول این روت رو دیده بودم عمراً باهات رفاقت نمی‌کردم، امشب درست شبیه هیولا شدی!
دوباره سکوت برقرار می‌شود و پس از لحظاتی باز می‌گوید: باراد؟ تو امشب فقط به این خوشگله که تو ماشین نشسته فکرکن. جان من نگاش کن ببین چه جیگریه!
این را می‌گوید و به سمت تبسم برمی گردد.
– چطوری تو؟ من میلادم این هم رفیقم باراد!
صدایش را کمی آرام می‌کند وزیر لب زمزمه می کند: امشب حالش زیاد خوش نیست. حسابی قاطیه!
سپس صدایش را عادی می‌کند و می‌گوید: اسم تو چیه؟
تبسم با نفرت نگاهش می‌کند، اولین نامی که به ذهنش می‌رسد را بر زبان می‌آورد.
– لیلا!
میلاد- درست شبیه یه تابلو نقاشی می مونی لیلا، ببینم چشم هات مال خودته؟
بی آنکه عکس العملی نشان دهد فقط نگاهش می‌کند؛ میلاد که می‌بیند جوابی نمی‌دهد خنده کوتاهی می‌کند و می‌گوید: پس لنز گذاشتی!
تبسم بازهم جوابی نمی‌دهد که میلاد کلافه می‌شود.
– ای بابا چرا حرف نمی‌زنی؟
دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد، از پرحرفی‌های او خوشش نمی‌آید با بی حوصلگی می‌گوید:
میلاد- بعله که داریم
میلاد- چند سالته؟
خونسردانه می‌گوید: به توچه؟
میلاد با شنیدنش ابرویی بالا می‌اندازد.
– اوه چه بداخلاق! فقط محض کنجکاوی پرسیدم اصلاً ولش کن.. یه لبخند بزن ببینم چقدر خوشگل‌تر می شی!
آن لحظه دلش می‌خواهد سر به تن میلاد نباشد با کلافگی نگاهش را می‌گیرد تا شاید این مرد پرحرف دست بردار شود اما فایده‌ای ندارد.
میلاد- نه… مثل اینکه اهل خندیدن نیستی! من امشب باید تورو بخندونم، بذار یه جک برات بگم همینجا از خند روده برشی!
همینکه می‌خواهد ادامه دهد ناگهان باراد با شدت زیادی ترمز می‌کند به طوری که آن دو به جلو پرتاب می‌شوند. تبسم وحشت زده با دو دست خودش را به صندلی جلو نگه می دارد و با چشم های گرد شده به باراد نگاه می‌کند.
میلاد- داداش تو از زندگیت سیری ما هنوز کلی آرزو داریم ها! تو عصبانی و ناراحتی دلیل نمی شه مارو هم با خودت بکُشی یه جور دیگه خودکشی کن.
باراد بی آنکه نگاهش کند، خونسردانه می‌گوید: پیاده شو!
میلاد به خانه‌ای که جلویش متوقف شده‌اند، نگاه می‌کند.
– اِ… چه زود رسیدیم.
این را می‌گوید و به سمت تبسم برمی گردد.
– حیف شد نتونستم بخندونمت…من باید برم
چشمکی می زند و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده می‌شود. تبسم نفس عمیقی می‌کشد و رفتنش را نگاه می‌کند خداراشکر می‌کند که از دست پرحرفی‌های آن موجود بی مزه خلاص شده است!
ماشین که به حرکت درمی آید سرش را به سمت مرد راننده می‌چرخاند و کنجکاوانه نگاهش می‌کند، از حرف‌هایی که میلاد به او می‌زد متوجه می‌شود که او باید خشمگین و پریشان باشد.نگاهش را می‌گیرد و حالا که فرصتش را دارد ماشین را برانداز می‌کند؛ زیبا و بسیار مجهز است حتی سقفش هم کنار می رود، عطر خوشبویی هم تمام فضای آن را پر کرده است، بی شک قیمت خرید این ماشین به اندازه‌ی قیمت خرید یک خانه است.
زندگی آدم ها تا چه اندازه با یکدیگر متفاوت است، کسی مثل این مرد که دغدغه ی پول را نداردو در ماشینی می‌نشیند که می‌توان با آن یک خانه خرید و دختری مثل تبسم که پول او را به سمت نابودی می کشاند . آهی می‌کشد و با آشفتگی به خیابان خیره می‌شود، بغض گلویش را فشار می‌دهد و نسبت به خودش و دنیای اطرافش احساس تنفر می‌کند. اشکی از گوشه ی چشمش جاری می‌شود
دقایقی می‌گذرد تا اینکه وارد کوچه‌ای زیبا در بالاترین نقطه ی شهر می‌شوند. مرد ماشین را لحظه‌ای پشت در خانه‌ای متوقف می‌کند و پس از اینکه با ریموت در را باز می‌کند، داخل می‌شود. تبسم خانه‌ای را می‌بیند که درست شبیه به یک رؤیا می‌ماند، تمام دیوارهای آن خانه شیشه‌ای هستند به طوری که به راحتی داخلش دیده می‌شود. حیاط نسبتاً بزرگی دارد، سمت چپش یک استخرزیبا قرار دارد که اطرافش با چراغ‌های حبابی زیبایی روشن است و سمت راستش جای پارک ماشینش می‌باشد.
باراد ماشین را متوقف می‌کند و بدون اینکه چیزی بگوید پیاده می‌شود، تبسم متعجبانه رفتنش را نگاه می‌کند، نمی‌داند برای چه حرفی نمی‌زند.به آرامی از ماشین پیاده می‌شود و به دنبالش وارد خانه می‌شود. به رفتنش خیره است، قد بلندی دارد و هیکل چهارشانه‌اش به خوبی خودنمایی می‌کند. کت را از تنش در می‌آورد و وارد آشپزخانه ی بزرگ و زیبایش می‌شود؛ تمام کابیت های ام ای اف آشپزخانه سفید رنگ است که دورتا دورش قرار گرفته، در وسط آشپزخانه جزیره ای زیبا قرار دارد و دو صندلی سفید هم در دو طرف اُپن آن گذاشته شده است.
نگاهش را از او می‌گیرد و محو تماشای خانه می‌شود دکوراسیون زیبای خانه ترکیب آبی کمرنگ و سرمه‌ای دارد، دو دست مبلمان زیبا در سالن چیده شده که یک دست آن به رنگ آبی فیروزه ای و یک دست مبل چرم راحتی به رنگ سرمه ای است، میز ناهار خوری بزرگی هم نزدیک به آشپزخانه قرار دارد. پرده‌های زیبایی به رنگ سفید و آبی به دیوارهای شیشه ای خانه نصب شده‌اند که در آن لحظه تمامش کنار زده شده بودند و او می‌تواند به راحتی داخل حیاط خانه را ببیند.
روی مبلی می‌نشیند و همچنان خانه را با نگاهش زیرورو می‌کند طولی نمی کشد.تبسم سرش را پایین می‌اندازد اصلاً علاقه‌ای به نگاه کردن به او ندارد. منتظر است مرد حرفی بزند
لحظاتی در سکوت می‌گذرد تا اینکه تبسم با اضطراب سرش را بلند می‌کند و نگاهش می‌کند، چشم‌های درشت مشکی‌اش با آن مژه‌های بلند قبل از هرچیزی جلب توجه می‌کند. ابروهای بلند مرتب شده، بینی‌ای کشیده و خوش تراش و لب‌های نسبتاً کوچک صورتی رنگ دارد. گونه‌های قرمز شده‌اش در پوست سفیدش خودنمایی می. پیراهن سفید زیبایی تنش است که دو دکمه اولش باز شده اندو کراوات مشکی و سفیدش شل شده است، لحظه‌ای جامش را پایین می‌گیرد و رو به تبسم می‌گوید: خوشگلی!
تبسم بی هیچ عکس العملی نگاهش می‌کند شنیدن این کلمه برایش جذابیتی ندارد. مرد لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس با ابروهایش به جام دیگر اشاره می‌کند.
– بخور!
نگاه‌های خیره ی آن مرد آزارش می‌دهد اما آزاردهنده‌تر از نگاه‌هایش این است که احساس می‌کند با خشم ونفرت نگاهش می‌کند! نگاهی که تا به حال ندیده است! خودش هم نمی‌داند چرا از گره ی اخم‌هایش می‌ترسد و یا شاید نگران می شود! چه حس عجیبی است باید خنثی باشد درست مثل یک اشیای بی جان بی تفاوت به همه چیز آن ساعت ها را. لحظاتی سکوت دوباره برقرار می‌شود تا این که باراد می‌گوید: چه حسی داره؟
تبسم با چشم های گرد شده نگاهش می‌کند.
– چی؟!
این را که می‌شنود شکه می‌شود و با چهره ی درهم سرش را به زیر می‌اندازد، تپش قلبش زیاد می‌شود و بدنش به لرزه می افتد با دست‌های لرزان آن جام را سرجایش می‌گذارد و لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. لحظاتی طول می‌کشد تا اینکه باراد هم جامش را روی میز می‌گذارد و همان طورکه به مبل تکیه می‌دهد کراواتش را باز می‌کند و می‌گوید: امشب دخترمورد علاقه‌ام داره ازدواج می کنه!
تبسم سرش را بلند می‌کند و با اکراه نگاهش می‌کند.
باراد- اون همسرایده‌آلم بود، باهم قرار ازدواج گذاشته بودیم اما فقط بخاطر اینکه نمی‌خواستم خارج از کشور زندگی کنم همه چی رو بهم زد و حالا…
مکثی می‌کند و سپس همان‌طور که دندان‌هایش را روی‌هم فشار می‌دهد، ادامه می‌دهد: امشب داره باکسی ازدواج می کنه که قراره اونو به اروپا ببره!
تبسم حتی کلمه‌ای از حرف‌هایش را درک نمی کند. دغدغه‌های این مرد ثروتمند برایش نامفهوم است. سپس می‌گوید: من تورو جایی ندیدم!؟
تبسم با کلافگی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد، به دنبال بهانه‌ایست تا آنجا را ترک کند، نسبت به این مرد حس خوبی ندارد.
باراد- جواب سوالم رو ندادی! احساست رو بهم نگفتی!
ناگهان تبسم خشمگین می‌شود، نمی‌تواند او و نگاه‌های آزاردهنده‌اش را تحمل کند، بلند می شود و می‌گوید: من نه علاقه دارم مزخرفاتت رو بشنوم و نه جواب سوال های بیخودت رو بدم، بهتره از اینجا برم!
همین‌که می‌خواهد برود باراد باخشم می‌گوید: تو حق نداری از جات تکون بخوری!
با ترس سرجایش متوقف می‌شود و نگاهش می‌کند، چهره ی او از قبل هم خشمگین‌تر شده است، لحظاتی با همان اخم‌ها نگاهش می‌کند و سپس با نفرت می‌گوید:
– تو تا وقتی اینجایی که من بخوام…
با شنیدنش تمام جانش آتش می‌گیرد اما نمی‌تواند چیزی بگوید.
– از زنهایی مثل تو حالم بهم می خوره! اگه تو اینجایی فقط به خاطر اصرارهای رفیق احمقمه! زن‌هایی مثل تو باعث ننگ هم جنس‌های خودشون هستند! خیال می‌کنی با کارهایی که می‌کنی فقط به خودت آسیب می‌زنی؟!
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
– نه…تو باعث می شی خیلی‌ها زنهارو بد قضاوت کنن!
با شنیدن این حرف‌ها بغض سختی گلوی تبسم را فشار می‌دهد و کم کم اشک در چشم هایش حلقه می زند، بدترین قسمتش این است که حس می‌کند حرف‌های این مرد حقیقت دارد، او از جیبش کیف پولش را بیرون می‌کشد و مقداری تراول در می‌آورد و با خشم به صورت تبسم پرت می‌کند.
-بگیر…این لعنتی چقدر ارزش داره که بخاطرش خودت رو تحقیر می‌کنی؟! اجازه دادی یه قلاده بندازه دور گردنت و این طرف و اون طرف بکشوندت! زن‌هایی مثل تو لیاقت زندگی رو ندارن لیاقتشون فقط یه مرگ دردناکه!
چشم‌هایش را می‌بندد و لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد حالش به شدت بد شده و تمام تنش می‌لرزد. حرف‌های او مانند تیغ تیزی تمام روح و جانش را تکه تکه می‌کند؛. باراد درست می‌گفت… او لیاقت زندگی را ندارد! اصلاً زندگی نمی‌کند هر روز می‌سوزد و هر روز می‌میرد! پاهایش به شدت سست شده‌اند و نمی‌تواند حتی قدمی بردارد، آرزو می‌کند که اجازه دهد از آنجا برود. مردی همانند او ندیده است گویی به تنها چیزی که می‌اندیشد فقط تحقیرکردن اوست! خیلی خب… تو خیلی دوست داری تحقیرشی؟ باشه… من هم تحقیرت می‌کنم!
تبسم چشم‌هایش را باز می‌کند و همانطور که اشک‌هایش روی گونه‌اش سرازیر می‌شود با التماس نگاهش می‌کند. نمی‌داند در ذهن او چه می‌گذرد! ناگهان باراد فریاد می زند.
– مگه کری لعنتـ…ی؟!
تنش می‌لرزد و تپش قلبش زیاد می‌شود. بی اختیار یک قدم به سمت عقب برمی دارد باید حرفی بزند، التماسش کند تا اجازه دهد از آنجا برود، به سختی می‌گوید: آقا…بذارید برم، خواهش می‌کنم.
چهره ی او همچنان خشمگین است، برای خالی کردن خشمش این زن برایش گزینه ی خوبی است! یک تای ابرویش را بالا می‌برد و می‌گوید: بذارم بری؟! تو بابت اینکه اینجا باشی پول گرفتی…
لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس همانطور که از جایش بلند می شود و به سمتش می‌آید، می‌گوید: مثل اینکه نمی‌فهمی من چی می گم!
تبسم آنقدر وحشت می‌کند که چیزی نمانده نفسش بند بیاید. باراد نزدیکش می‌شود، دستش را به سمت شالش می‌برد همینکه می‌خواهد آن را از روی سرش بردارد، نفس‌هایش کند می‌شود و ناگهان سیاهی او را در خود فرو می‌برد!
با احساس آب سرد بر روی پوستش چشم‌هایش را باز می‌کند، چهره ی اخم آلود باراد را که نزدیک به خودش می‌بیند دوباره ترس به سراغش می‌آید. او با لیوان آبی که در دست دارد کنارش زانو زده است وقتی مطمئن می شود تبسم کاملاً بهوش آمده، از کنارش بلند می شود و می‌گوید: از خونه ی من گمشو بیرون!
و سپس دور می‌شود و به سمت پله‌هایی که نرده هایش شیشه ای هستند و در گوشه ای از سالن قرار دارد، می‌رود.
اشک‌های تبسم دوباره سرازیر می‌شود با بدن سست و بی‌حال به‌سختی بلند می‌شود، کیف روی شانه ایش را برمی‌دارد و ازآنجا خارج می‌شود. گویی آن شب خدا آن مرد را برسر راهش قرار داده بود تا یک‌بار دیگر حقیقت تلخش را به یادش بیاورد! در کنار خیابان قدم برمی‌دارد و حرف‌های او را برای خودش تکرار می‌کند. خودش را لعنت می‌کند و از ته دل اشک می‌ریزد. به خانه که می‌رسد راضیه، دختر زهرا خانم را در حیاط می‌بیند که روی تخت چوبی ای که درست زیر سایبان درخت انجیر است، نشسته و درس می‌خواند. چهره‌اش را پنهان می‌کند و با سلام کوتاهی به‌سرعت به سمت پله‌ها می‌رود، اما او صدایش می‌زند.
– تبسم؟
سرجایش متوقف می‌شود و بدون اینکه به سمتش برگردد پاسخش را می‌دهد: بله؟
راضیه- مهسا خونه نیست؟
گلویش را صاف می‌کند و به‌سختی می‌گوید: نه… رفته تولد دوستش.
حرفش که تمام می‌شود به‌سرعت از پله‌ها بالا می‌رود و وارد خانه می‌شود. به اتاق کوچکشان می‌رود و در تاریکی به دیوار تکیه می‌دهد، یک‌بار دیگر همه‌چیز را در ذهنش مرور می کند. صدای آن مرد در گوشش می‌پیچد« اجازه دادی یه قلاده بندازه دور گردنت و این‌طرف و اون طرف بکشوندت!» ناگهان آتش می‌گیرد، شال روی سرش را برمی دارد و وحشیانه آرایش روی صورتش را با آن پاک می‌کند سپس با درماندگی روی زمین زانو می‌زند، این کلمه در گوشش تکرار می‌شود«تن‌فروشی!» با یادآوری‌اش باخشم آن شال را روی دهانش فشار می‌دهد و تا آنجا که می‌تواند فریاد می‌کشد اما امکان ندارد آرام بشود صدایش که می‌گیرد سرش را روی زمین می‌گذارد و همان‌طور که دست‌های مشت شده‌اش را به زمین می‌کوبد، ناله می‌کند! بازهم صدای پراز خشم و نفرت آن مرد در گوشش می‌پیچد« زن‌هایی مثل تو لیاقت زندگی رو ندارند لیاقتشون فقط یه مرگ دردناکه!» دودستش را روی گوش‌هایش فشار می‌دهد.
– نـ….ه دست از سرم بردار…نـ…ه خدایا، نمی خوام بشنوم نمی خوام…چرا؟ آخه چرا منو نمی‌کشی؟ دیگه نمی‌توانم ادامه بدم…نمی تونـ…م
دودستش را دور خودش حلقه می کندو ناخن‌هایش را در بدنش فرومی‌کند، با صدای گرفته‌اش فریاد می‌زند.
– ازت متنفرم تبسـ…م…ازت متنفرم لعنتـ…ی
آن‌قدر ناله می‌کند که جانی برایش نمی‌ماند! کنج اتاق می‌نشیند، زانوهایش را بغل می‌گیرد و بی‌صدا اشک می‌ریزد. نمی‌داند چقدر گذشته که صدای باز شدن در خانه می‌آید و سپس صدای مهسا.
– آبجی؟ خونه نیستی؟
در ذهنش تداعی می‌شود اگر مهسا او را بااین‌حال ببیند وحشت‌زده می‌شود با این فکر به‌سرعت بلند می شود و از رختخواب‌هایی که گوشه‌ی اتاق گذاشته‌اند بالش و ملحفه برمی‌دارد و خودش را به خواب می‌زند، همین‌که ملحفه را روی سرش می‌کشد ناگهان چراغ اتاق روشن می‌شود.
مهسا- آبجی؟ خوابیدی؟
دست هایش را روی دهانش فشار می‌دهد تا صدایی از گلویش خارج نشود و او تصور کند خوابیده است. لحظاتی طول می‌کشد تا اینکه دیگر صدایی از او نمی‌شنود.آن‌قدر در همان حال می‌ماند تا اینکه بالاخره به خواب می‌رود.
نوری که از پنجره ی اتاق از ملحفه ای که روی سرش کشیده عبور کرده و به روی چهره اش می تابد را احساس می‌کند اما علاقه‌ای به باز کردن چشم‌هایش ندارد، در همان حال می‌ماند تا اینکه ملحفه از روی سرش برداشته می‌شود ولحظاتی بعد مهسا بازویش را می‌گیرد گویی با کنجکاوی چیزی را بررسی می‌کند. ناگهان چشم‌هایش را باز می‌کند و هم‌زمان می‌نشیند. مهسا با مانتو و شلوار مدرسه ای کنارش نشسته است، کمی فاصله می‌گیرد و با چهره ی درهم می‌گوید: خوبی آبجی؟
سری تکان می‌دهد.
– آره…چطور؟ چیکار داشتی می‌کردی؟
مهسا- بازوهات… چی شده؟
متعجبانه به بازوها و شانه‌هایش نگاه می‌کند، با دیدن خراش‌هایی که خودش حین عصبانیت روی بدنش ایجاد کرده است با دستپاچگی ملحفه را روی خودش می‌کشد.
– چیزی نیست.
مهسا- ولی…
حرفش را قطع می‌کند.
– گفتم چیزی نیست برو مدرسه‌ات دیر می شه!
او بغض می‌کند، بادقت نگاهش می‌کند و پس از لحظاتی با صدای ضعیفی می‌گوید: چرا چشم هات این‌قدر پف‌کرده؟ اگه چیزی شده به من بگو!
ناگهان خشمگین می‌شود، بی‌اختیار صدایش را بلند می‌کند.
– گفتم چیزی نیست، این‌قدر سؤال نپرس…زود باش برو
چشم‌های معصوم مهسا از اشک پُر می‌شود و غمگینانه از اتاق خارج می‌شود. تبسم از اینکه برسرش فریاد کشیده است پریشان می‌شود اما چه کند که نمی‌تواند دردهایش را برای او توضیح دهد حتی از این واهمه دارد که خواهر کوچکش چیزی در موردش بداند.
فصل ششم
تصمیمش را گرفته است دیگر امکان ندارد به آن لجن زار پا بگذارد.صورتش را می‌شوید و مانتوشلوارش را تنش می‌کند، هر طور که بود باید شغلی پیدا کند تا خودش را نجات دهد کافی بود هرچه تحقیر شده بود، حرف‌های آن مرد از ذهنش خارج نمی‌شدند.
از پله‌ها که پایین می‌رود همان موقع در خانه ی زهرا خانم باز می‌شود و رضا همراه پدرش از خانه خارج می‌شوند گویی می‌خواهند به سرکار بروند با دیدن رضا لحظه‌ای می‌ایستد، با خواستگاری که از او شده بود علاقه‌ای به دیدنش ندارد اما حالا نمی‌تواند کاری کند. آن‌ها که متوجه اش می‌شوند سرش را به زیر می‌اندازد و سلامی می‌کند. پدررضا پاسخش را می‌دهد و از خانه خارج می‌شود، اما رضا به سمتش می‌آید.
رضا- حالتون خوبه؟
به اجبار سرش را بلند می‌کند و نگاهش می‌کند، در آن چهارسالی که در خانه ی آن‌ها زندگی می‌کنند شاید این اولین باریست که به چهره ی او دقیق می‌شود؛ او مردی قدبلند و لاغر اندام است که پوستی گندم گون و چشم‌های قهوه‌ای دارد و بیشتر اوقات ته ریش می‌گذارد.
تبسم به سختی پاسخش را می‌دهد: ممنونم
رضا- اگه می خواین برین سرکار بیایید ما می رسونیمتون.
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
– نه ممنون مزاحم شما نمی شم.
رضا- مزاحم نیستید ما که داریم می ریم شمارو هم می رسونیم.
با اینکه علاقه‌ای ندارد با آن ها همراه شود اما با فکر اینکه در این صورت پول کمتری خرج می‌کند، سری تکان می‌دهد.
– باشه ممنون
همراه او از خانه خارج می‌شود و در ماشین می‌نشیند. طولی نمی‌کشد که رضا و پدرش با یکدیگر صحبت می‌کنند و تبسم تمام مدت به خیابان خیره است. حدود نیم ساعت طول می‌کشد تا اینکه به مرکز شهر می‌رسند، به آن‌ها نگاه می‌کند و می‌گوید: من همینجا پیاده می شم ممنون.
رضا ماشین را گوشه‌ی خیابان متوقف می‌کند.
– بفرمایید.
تشکری می‌کند و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و با اضطراب نگاهی به اطراف می‌اندازد؛ مغازه‌ها، بوتیک‌ها و فروشگاه‌های رنگارنگی در آنجا وجود دارد؛ یعنی ممکن است که یکی از این‌ها به فروشنده و یا حتی نظافت‌چی احتیاج داشته باشند؟ حاضر است هرکاری انجام دهد، از دشوارترینشان گرفته تا هرکاری که بیشترین ساعت کاری را دارد. زیرلب دعا می‌کند و به راه می افتد؛ دانه به دانه ی آن‌ها را سرمی زند و از همه‌ی آن‌ها یک سؤال را می‌پرسد: کارگر یا فروشنده نمی خواید؟ حتی اگر نظافت چی هم بخواید اینکارو می‌کنم!
تعداد اندکی شماره‌اش را می‌گیرند و بیشتر آن‌ها عذرش را می‌خواهند؛ وقتی چندین خیابان را سرمی زند از خستگی حالی برایش نمی‌ماند. به نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس می‌رود و روی نمیکت می‌نشیند به ساعت که نگاه می‌کند باورش نمی‌شود یک بعدازظهر شده باشد. آهی می‌کشد و غمگینانه به اطراف نگاه می‌کند، کار پیدا کردن که به این سادگی نمی‌تواند باشد تعدادی از آن‌ها هم که حقوق کافی ندارند حتی نمی‌تواند جوابگوی نیمی از نیازهای آن‌ها باشد. وقتی دیگر توانی برای ادامه دادن درخود نمی‌بیند، اولین اتوبوسی که می‌آید سوار می‌شود و یک ساعت بعد به خانه می‌رسد.
وارد خانه که می شود عطر ماکارانی مشامش را پُر می کند، کنجکاوانه به آشپزخانه نزدیک می شود و به مهسا که در حال آشپزی است نگاه می کند.
تبسم- سلام، ببخشید عزیزم رفتم بیرون یادم رفت غذا درست کنم.
مهسا- سلام آبجی اشکالی نداره، خودم دارم درست می‌کنم الان تموم می شه.
سری تکان می‌دهد، همینکه می‌خواهد به سمت اتاق برود عطری شیرین با رایحه ی میوه ای ملایم را احساس می‌کند با دقت آن بو را استشمام می‌کند و سپس رو به مهسا می‌گوید: فرنوش اینجا بود؟!
چشم های مهسا با شنیدنش گرد می‌شود.
– از کجا فهمیدی؟!
– بوی عطر همیشگی‌اش میاد.
او خنده‌ای می‌کند.
– چقدر دقیق! آره نیم ساعت پیش اینجا بود.
– عجیبه…پس چرا بهم زنگ نزد؟!
مهسا- اومده بود من رو ببینه…با من کار داشت!
این را که می‌شنود، متعجب می‌شود آخر فرنوش چه کاری می‌تواند با مهسا داشته باشد!
– باتو؟ چیکار داشت؟
مهسا فکری می‌کند، قدمی به سویش بر می‌دارد و با کلافگی می‌گوید: هیچی کارخاصی نداشت فقط نگرانت بود.
– یعنی چی؟ واضح حرف بزن ببینم!
مهسا- خب…اون می‌گفت فکر مخارج زندگیمون داره به تو فشار می یاره…
لحظه‌ای سکوت می‌کند و با پریشانی دوباره ادامه می‌دهد: من دیگه بزرگ شدم نمی خوام تمام فکرم درس هام باشه…می خوام منم برم سرکار! من می دونم که مخارج زندگیمون داره به تو فشار می یاره… فرنوش می‌گفت می تونم با شما بیام سرکار!
با شنیدنش دهانش خشک می‌شود، باورش برایش سخت است فرنوش چطور توانسته بود چنین چیزی به خواهرش بگوید؟! برای چه باید به دختر 15 ساله‌ای این حرف را بزند؟ اصلاً برای چه به خودش اجازه داده تا این حد در زندگی‌اش دخالت کند؟!
همانطور که به سختی تلاش می‌کند درظاهر خشمش را نشان ندهد، می‌گوید: اون… گفت… با ما بیایی سرکار؟
مهسا- آره… خب اینطوری برامون خیلی بهتره اون وقت تموم بار زندگی رو دوش تو نیست!
دست‌هایش را مشت می‌کند و تا آنجا که می‌تواند فشار می‌دهد.
مهسا- آبجی؟ اجازه بده منم بیام سرکار!
نفس عمیقی می‌کشد تا خشمش را کنترل کند، دستی به گونه‌اش می‌کشد.
– نه…تو فقط باید رو درست تمرکز کنی..من خودم از پس مخارجمون برمی یام، حرف فرنوش رو فراموش کن.
مهسا- اگه اینطوره پس چرا امروز صبح چشم هات اینقدر پُف کرده بود و بازوهات اونطوری بود؟ من می دونم داره بهت سخت می گذره!
لحظه‌ای سکوت می‌کند، خودش را لعنت می‌کند که باعث ناراحتی و نگرانی خواهرش شده است، فکری می‌کند و می‌گوید: چیزی نبود…فقط به یاد روزی افتادم که مامان و بابا تصادف کردند، همین!
مهسا با شک و تردید به او خیره می‌شود و پس از لحظاتی می‌گوید: ولی آبجی….
تبسم حرفش را قطع می‌کند.
– دیگه ولی نداره…نمی خوام تو کارکنی!
او غمگینانه سرش را به زیر می‌اندازد و زیرلب زمزمه می کند: باشه.
مهسا که دور می‌شود کیفش را برمی دارد .
– من موبایلم رو سرکار جا گذاشتم می رم و زود برمی گردم.
این را می‌گوید و به سرعت به سمت خروجی را می افتد، امکان ندارد او را ببخشد! هرگز نمی‌تواند تحمل کند او چنین فکری درمورد مهسا کرده باشد، او نابودی را به جان خریده بود که زندگی خواهرش را نجات دهد آن وقت چگونه اجازه دهد زندگی او هم نابود شود؟ به سرعت خودش را به خانه ی فرنوش می‌رساند مثل همیشه زنگ در را که فشار می‌دهد او با شنیدن صدایش در را باز می‌کند. دوان دوان از پله‌های آپارتمان بالا می‌رود و خودش را به طبقه ی ششم می‌رساند. در خانه مانند همیشه برایش باز شده است. داخل که می‌شود با نگاه به دنبال او می‌گردد در سالن بهم ریخته‌ی او کسی دیده نمی‌شود. طولی نمی‌کشد که فرنوش از اتاق خارج می‌شود.
فرنوش- سلام چطوری؟
با دیدنش خشم تمام وجود تبسم را می‌گیرد و با ابروهای درهم کشیده فقط نگاهش می‌کند.فرنوش همانطور که به سمت آشپزخانه راهی می‌شود، می‌گوید: چی می‌خوری؟
وقتی جوابی نمی دهد فرنوش متعجبانه به سویش باز می گردد.
– چته؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
دیگر نمی‌تواند خودش را کنترل کند با خشم به سمتش می‌رود، دستش را بلند می‌کند و سیلی محکمی به گوشش می‌کوبد! فرنوش دستش را روی صورتش می‌گذارد و بهت زده به چشم‌های به خون نشسته ی تبسم خیره می‌شود. تبسم همانطور که دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد، می‌گوید: این رو زدم واسه اینکه دیگه جرات نکنی بری خونه ی من و به مهسا اون مزخرفات رو بگی! اگه فقط یه بار دیگه… یه بار دیگه در مورد مهسا اون فکرهارو کنی خودم می‌کشمت عوضی!
لحظه‌ای سکوت می‌کند، از عصبانیت نفس نفس می زند.
– می خوایی نشون بدی نگران منی؟ دلسوز منی؟ دوستمی؟ تف به این دوستی… من از یه چیز مطمئنم، اون هم اینه که شبی که مهسا قرار بود عمل شه… تنها کسی که اگه پول داشت بهم نمی‌داد اون تو بودی تو! چون یه آدم حسودو بدبختی که می‌خواستی منم مثل خودت باشم، فکرکردی من احمقم؟ وانمود می‌کردی از سرنداری توی این کثافت افتادی، بخاطر اذیت و آزارای ناپدریت از خونه فرار کردی…
مکث کوتاهی می کند و سپس پوزخند می زند.
– هه… اینقدر برای من نمایش آدم‌های خوب رو بازی نکن چون حنات پیش من رنگی نداره! مادرت رو دیدم…همینجا جلوی آپارتمانت از دستت گریه می‌کرد، تو اصلاً ناپدری نداری! فقط یه مریض کثیفی که مادرت و برادر کوچیکت رو ول کردی و اومدی دنبال این کثافت کاری ها!
فرنوش که از حرف‌های او یکه می‌خورد، دیگر تلاشی برای فریب دادنش نمی‌کند، ابرویی بالا می اندازد و می گوید: سخنرانیت تموم شد؟ افسار پاره کردی تبسم خانم! کی فکرش رو می‌کرد دختربی زبونی مثل تو اینطوری زبون باز کنه؟! اولاً زندگی من به خودم مربوطه… بعدشم، مثل اینکه یادت رفته مثل گداها واسه عمل خواهرت به هر دری می‌زدی! بد کردم بهت کمکت کردم پول جور کنی…؟ اصلاً تو با خودت چی خیال کردی؟ که می تونی برای مهسا یه زندگی خوب بسازی که نذاری یه گندی مثل خودت بشه؟ اینا همش خیالاته خامه جونم… اونم یه روز مثل خودت به این کثافت کشیده می شه!
لحظه‌ای سکوت می‌کند، خنده‌ی تحقیرآمیزی سر می دهد و ادامه می‌دهد: تو و خونواده ات با بدبختی گره خوردین اون از مادرت که مال یتیم خونه ی اون سردنیا بودو اونم از پدرت که هیچکس نخواستش! تو اگه تونستی خودت رو از این بدبختی نجات بدی اونوقت می تونی برای مهسا یه زندگی خوب بسازی! این رو تو مغزت فرو کن.
تبسم با شنیدن حرف‌های او احساس می‌کند از سرش دود بلند می‌شود، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: آره حق با توعه… اتفاقاً دارم همینکارو می‌کنم من دیگه هیچوقت پام رو اینجا نمی ذارم!
لحظه‌ای سکوت می‌کند و به دروغ می‌گوید: یه شغل پیدا کردم از فردا هم می رم سرکار، دیگه همچی تموم شد نه دیگه تورو نه سیاوش رو نمی خوام ببینم!
فرنوش- باشه…می‌بینیم چطور زندگیت رو عوض می‌کنی! حالا گمشو از خونه من بیرون دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم.
تبسم با نفرت نگاه آخری به او می‌اندازد و سپس از خانه‌اش خارج می‌شود. با شنیدن حرف‌های فرنوش مصمم‌تر می‌شود، دیگر امکان ندارد به آن زندگی برگردد، باید خودش را نجات دهد و از آن اسارت آزاد کند.
3 روز است به دنبال کار می‌گردد. از اینکه دیگر شماره ی فرنوش را بروی صفحه موبایلش نمی‌بیند و جواب تماس‌های سیاوش را نمی‌دهد، احساس بهتری نسبت به خودش دارد؛ گرچه هنوز نتوانسته شغلی پیدا کند اما همین که از آن جا رهایی یافته است احساس می‌کند می‌تواند نفس بکشد.صبح روز چهارم همراه با مهسا و راضیه از خانه خارج می‌شود تا سرکوچه را همراه آن‌ها می‌رود و پس از اینکه به آن‌ها تأکید می‌کند در راه مدرسه مراقب خودشان باشند، مسیرش را به سمت دیگری تغییر می‌دهد. کمتر از ده دقیقه به ایستگاه واحد می رسدو مثل چند روز قبل منتظر آمدن اتوبوس می‌شود.
هوا از روزهای قبل سردتر شده و باران هم نم نم می‌بارد از آنجایی که لباس گرمی به تن ندارد دست‌هایش را درهم گره می‌کند تا کمی گرم بشود. چند دقیقه‌ای می‌گذرد تا اینکه از انتهای خیابان اتوبوس قرمز رنگی را می‌بیند که به ایستگاه نزدیک می‌شود. زیرلب دعا می کند امروز را بتواند کاری پیدا کند، دیگر هیچ پولی برایشان نمانده و هنوز اجاره خانه را نداده است؛ اگرچه این اولین باری نیست که اجاره خانه اشان عقب می افتد و زهرا خانم هم چیزی نمی‌گوید.
اتوبوس در ایستگاه متوقف می‌شود، همین که می‌خواهد به سمتش قدم بردارد ناگهان جسم سخت و تیزی را روی پهلویش احساس می‌کند! بهت زده کمی به عقب متمایل می‌شود و به پهلویش نگاه می‌کند با دیدن چاقوی تیز روی پهلویش وحشت زده می‌شود، با دلهره سرش را بلند می‌کند و به مردی که آن را در دست دارد نگاه می‌کند! با دیدن کامبیز زبانش از ترس بند می‌آید و تپش قلبش شدت می‌گیرد! او سرش را نزدیک می‌کند و به آرامی کنار گوش تبسم می‌گوید:آروم و بی سرو صدا برو بشین تو ماشین وگرنه…می دونی که چی می شه…
این را می‌گوید و کمی چاقو را فشار می‌دهد، تبسم آخی می‌گوید و با بغض به اتوبوسی که با سرعت کم از او دور می‌شود، نگاه می‌کند.
اشک در چشم هایش حلقه می زند و سرنوشتش را لعنت می‌کند.با پاهای سست و لرزان به سمت ماشین او می‌رود. داخل که می‌نشیند با بغض سنگینی که راه نفس کشیدنش را سد کرده است به خیابان خیره می‌شود.در دلش به تصورات احمقانه‌ی خود می‌خندد. چگونه می‌تواند خودش را نجات دهد؟ بی شک این فقط یک رویاست! رویایی که برایش دست نیافتنی به نظر می‌رسد. حرف فرنوش در ذهنش تکرار می‌شود« سیاوش دست از سرتو برنمی داره!» آن مرد لعنتی تا چه حد می‌تواند تنفربرانگیز باشد؟! تا چه حد می‌تواند آزاردهنده باشد؟ چرا دست از سرش برنمی دارد؟ نه…امکان ندارد او یک انسان باشد بی شک یک ابلیس خبیث است.
باران شدت گرفته و بازهم او را می‌ترساند. طولی نمی‌کشد که کامبیز ماشین را متوقف می‌کند. پیاده می شود و در سمت او را باز می‌کند، بازویش را می‌گیرد و تبسم را به داخل کافی شاپ می‌کشاند.هیچکس در آن کافی شاپ نیست. کامبیز همانطور که بازویش را فشار می‌دهد تبسم را به سمت اتاق سیاوش می‌کشاند. زبانش بند آمده و حتی قادر نیست بخاطر درد بازویش اعتراض کند.به اتاق که می‌رسند کامبیز در را باز می‌کند و تبسم را به داخل می‌اندازد و او درست جلوی پای سیاوش می افتد. لحظاتی در همان حال می‌ماند تا اینکه سیاوش بازوهایش را می‌گیرد و همانطور که بلندش می‌کند، می‌گوید: سلام تبسم خانم…چطوری عروسک؟
به چهره ی رنگ پریده ی او دقت می‌کند.
– اِ اِ..ترسیدی؟
و سپس با اخم تظاهری به کامبیز نگاه می‌کند.
– مگه بهت نگفتم فقط برو بیارش؟ چیکار کردی که اینقدر ترسیده؟
دوباره نگاهش می‌کند.
– آروم باش…نترس منکه باهات کاری ندارم فقط دیدم ازت خبری نیست گفتم خودم ازت خبری بگیرم آخه جواب تلفنام رو نمی‌دادی!
این را می‌گوید و لحظه‌ای سکوت می‌کند، ناگهان چهره‌اش خشمگین می‌شود.
– برای چی جواب منو نمی‌دادی؟!
تبسم سرش را پایین انداخته و هیچ نمی‌گوید. تمام تنش از ترس به لرزه افتاده است. سیاوش صدایش را کمی بلند می‌گوید: گفتم چرا جوابم رو نمی‌دادی؟
نمی‌خواهد سیاوش را خشمگین کند، باید حرفی بزند.
– نَ..نتونستم…
سیاوش سرش را به صورتش نزدیک می‌کند.
– چی؟ نشنیدم… بلندتر حرف بزن! آخه چرا همیشه آروم حرف می‌زنی؟!
از ترس یک قدم به عقب برمی دارد.
– نتونستم جواب بدم!
سیاوش- نتونستی؟ یا نخواستی؟
با دستپاچگی نگاهش را از چهره ی خشمگین او می‌گیرد.
سیاوش- بهم خبر رسوندن کار پیدا کردی! دیگه نمی خوایی اینطرف ها بیایی یا من رو ببینی! این درسته؟!
لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و فرنوش را لعنت می‌کند باید فکرش را می‌کرد او همه چیز را بگوید. سیاوش صدایش را کمی بلند می‌کند.
– درسته یا نه؟
زیرلب خدا را صدا می زند تا شاید به دادش برسد،تنهایی در برابر این مردها چه کند؟ دختری زخم خورده و پر از درد، با دیدن خشم این مردها به سرعت ترس تمام جانش را فرا می‌گیرد! چگونه از خودش دفاع کند اما باید می‌توانست حرفی بزند، باید می‌توانست بگوید نمی‌خواهد دیگر به آن زندگی برگردد.ناگهان سیاوش فریاد می زند.
– درسته یا نـ…ه؟
شکه می‌شود، کمی عقب می‌رود و به سختی سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد و می‌گوید:آره…مَـ
هنوز این کلمه را کامل نگفته است که او با خشم به سمتش می‌آید و چنان سیلی محکمی به گوشش می‌کوبد که تبسم به دیوار برخورد می‌کند و روی زمین می افتد.تمام تنش از ترس سست می‌شود، همانطور که نفس نفس می زند با دستهای لرزان دستی به گوشه ی لبش می‌کشد و به خونی که از لب‌هایش جاری شده است، نگاه می‌کند. اشک‌هایش روی گونه‌هایش سرازیر می‌شود و به بدبختی‌اش می‌اندیشد آخر او سزای کدام گناهش را می‌بیند؟! چرا این غم‌ها دنیایش را رها نمی‌کنند؟
سیاوش به سمتش می‌آید و کنارش زانو می زند، موهایش را می‌گیرد و با تمام توان می‌کشد. سپس کنار گوشش با خشم می‌گوید: فراموش کردی من کی ام؟! یادت رفته روز اول چی گفته بودم؟ گفته بودم هیچکس حق نداره من رو بپیچونه! بهت گفتم نمی تونی هروقت خواستی بیایی تو این کار و هروقت خواستی هم بری! با خودت چی خیال کردی؟ که می ذارم منو دور بزنی؟! چیه؟ دیگه سیر شدی و به پول احتیاج نداری؟
از درد موهایش حالی برایش نمانده، دستش را به موهایش می‌گیرد و با التماس می‌گوید: توروخدا…توروخدا ولم کن.
سیاوش- درد داره؟ آره؟
این را می‌گوید و می‌خندد سپس با همان خشم و عصبانیت ادامه می‌دهد: خوب گوش ببین چی می گم اگه فقط یه بار دیگه بخوایی منو بپیچونی و جواب زنگام رو ندی چنان بلایی سرتو و خواهرکوچولوت می یارم که مرغ های آسمون به حال جفتتون زار زار گریه کنند!
این را که می‌شنود هق هق کنان می‌گوید: نه…خواهرم نه…بهت التماس می‌کنم! غلط کردم دیگه اینکارو نمی‌کنم… توروخدا با خواهرم کاری نداشته باشین اون فقط 15سالشه!
موهایش را رها می‌کند.
– آفرین…حالا شد، این دفعه رو فراموش می‌کنم…یادت باشه اون خواهر معصومت بهت احتیاج داره نکنه یوقت کاری کنی اون بیچاره رو به دردسر بندازی!
از کنارش بلند می‌شود و همانطور که سیگاری روشن می‌کند، می‌گوید: فعلاً برو ولی مراقب کارهات باش چون حواسم بهت هست!
سپس به کامبیز اشاره‌ای می‌کند. او سری تکان می‌دهد و به سمتش می‌آید، دوباره بازویش را می‌گیرد و به سمت خروجی می‌رود و تبسم را از کافی شاپ بیرون می‌اندازد.
پایش به سکوی کنار پیاده رو گیر می‌کند و به داخل گل و لای چمن‌های پیاده رو می افتد، باران آنقدر شدیدشده که چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که کاملاً خیس می‌شود.لحظاتی در همان حال می‌ماند سپس به با چهره ی درهم به خودش نگاه می‌کند؛ به گل و لایی که تمام لباس‌هایش را کثیف کرده است، این کثیفی‌ها، این گل و لایی…درست مانند باتلاقی است که در آن اسیر شده است. چطور از کثیفی‌هایی که تمام زندگی‌اش را احاطه کرده اند، رها شود؟ با این افکار ناگهان گریه‌اش شدت می‌گیرد و با صدای بلند هق هق می‌کند با درماندگی به گل و لایی چنگ می اندازد. چطور تصور کرده بود که همه چیز تمام شده است؟ اصلاً برای چه می‌خواست زندگی‌اش را تغییر دهد؟ مگر دیگر زندگی‌ای برایش باقی مانده که بخواهد تغییرش دهد؟! تفاوت او با یک مُرده چیست؟ او که زندگی‌ای را احساس نمی‌کند پس نمی‌تواند زنده باشد! هیچ مرده‌ای پس از مرگ دیگر نمی‌تواند به زندگی برگردد!
دقایقی طول می‌کشد تا اینکه بلند می شود، همانطور که در کنار پیاده رو قدم می زند، بی صدا اشک می‌ریزد و آن سرمای سوزناک را دیگر احساس نمی‌کند. در نهایت روی نیمکتی می‌نشیند و به روبرویش خیره می‌شود، بارش ابرها قطع شده است اما بارش اشک‌های او همچنان ادامه دارد.مسبب تمام سختی‌هایش را پدربزرگش می‌داند؛ مرد خوادخواهی که باعث نابودی خانواده‌اش شده بود. نمی‌تواند او را ببخشد و با اینکه هرگز او را ندیده است اما همیشه نسبت به آن مرد احساس تنفر می‌کند!
آن قدر در خیابان‌ها قدم می زند تا اینکه به خانه باز می‌گردد، قبل از اینکه کسی او را ببیند به سرعت از حیاط می‌گذرد و از پله‌ها بالا می‌رود.در را باز می‌کند و وارد خانه می‌شود، مهسا در سالن نشسته است و درس‌هایش را می‌نویسد. سرش را که بلند می‌کند با دیدن تبسم شکه می‌شود. بهت زده بلند می شود و با وحشت به زخم گوشه ی لب او و جای انگشت هایی که روی گونه‌اش مانده است، خیره می‌شود.
مهسا- وای خدا…چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده آبجی؟
همانطور که می‌خواهد از کنارش بگذرد با صدای ضعیفی می‌گوید: چیزی نیست.
او مانعش می‌شود.
– روی گونه‌ات جای سیلیه… تموم لباس هات خیسه، گوشه ی لبت زخمی شده…چطور می گی چیزی نیست؟!
توانی برای بحث کردن با مهسا ندارد با بی حالی می‌گوید: من حالم خوبه چیزیم نیست!
بازهم می‌خواهد از کنارش بگذرد که ناگهان مهسا خشمگین می‌شود و با عصبانیتی که تا به حال از او ندیده است، فریاد می‌زد.
– اینقدر به من دروغ نگـ…و! چرا هیچی نمی گ…ی؟ چرا هیچوقت حرف نمی‌زنی؟ فکر می‌کنی من هنوز بچه‌ام؟ آره؟ آبجی؟ چشم هات رو وا کن من دیگه شیش ساله‌ام نیست…دارم می‌بینم که حالت خوب نیست! وقت و بی وقت تب می‌کنی، کم غذا می‌خوری، کم حرف می‌زنی، حتی اصلاً نمی‌خندی!
به سختی آب گلویش را قورت می‌دهد و با چانه‌ای که می‌لرزد، ادامه می‌دهد: همش منو با بهونه های الکی قانع می‌کنی! تو حالت خوب نیست…تو دیگه آبجی سابق من نیستی! من نمی تونم تورو اینجوری ببینم… چرا به من نمی گی چته؟ تو داری از بین می ری ولی نمی‌فهمم چرا!
با دیدن بی تابی‌های مهسا اشک در چشم هایش حلقه می زند، یک قدم به سویش برمی دارد و دستش را به سویش دراز می کند.
– آروم باش…من حالم خوبه!
مهسا دستش را پس می زندو فاصله می‌گیرد، اشک‌هایش روی گونه‌هایش سرازیر می‌شود.
– نه دروغ می گی…تو خوب نیستی… دلم می خواد مثل قبلاً باشی و یه بار دیگه خنده هات رو ببینم… خودت می گفتی مامان همیشه می‌گفت چون زیباترین لبخند دنیا رو داشتی اسمت رو گذاشتن تبسم ولی دیگه تبسم نیستی! دیگه خودت نیستی!
دو دستش را روی صورتش می‌گذارد و با صدای بلند هق هق می‌کند. تبسم طاقت نمی‌آورد او را در آغوش می‌گیرد و همپای او اشک می‌ریزد.
– آروم باش…باور کن من حالم خوبه… فقط…با فرنوش دعوای بدی کردم همین…
کمی فاصله می‌گیرد و همانطور که تلاش می‌کند میان گریه‌هایش بخندد، می‌گوید: ببین…دارم می‌خندم… هیچیم نیست
مهسا با دیدن خنده‌های پر از غم او گریه‌اش شدت می‌گیرد و دوباره به آغوشش می‌رود. هردو آنقدر اشک می‌ریزند تا اینکه آرام می‌شوند.
مهسا همانطور که در آغوشش است، با صدای ضعیفی می‌گوید: واقعاً با فرنوش دعوا کردی؟ توروخدا راستش رو به من بگو
نفسش را پر صدا بیرون می‌دهد.
– آره دارم راستش رو می گم.
مهسا- یعنی اینقدر دعواتون جدی بود که همدیگرو زدین؟
– آره یه جورایی ولی بیشتر من زدمش!
این را که می‌گوید مهسا می‌خندد اما نمی‌تواند این بهانه‌ی دروغین تبسم را باور کند، باید می‌دانست چه چیزی خواهرش را رنج می‌دهد دیگر نمی‌توانست خودش را به بیخیالی بزند!
فصل هفتم
یک هفته ای به بهانه ی سرمایی که خورده است در خانه می ماند. آرزو می کرد که ای کاش هیچوقت بیماری اش خوب نشود و بهانه ای برای دور ماندن از آن جهنم داشته باشد اما پس از گذشت آن چند روز سیاوش به موبایلش زنگ می زند و می خواهد به خانه ای که بیشتر اوقات در آن مهمانی برگزار می شود، برود.غروب که می شود مانتو شلواری را تنش می کند و از اتاق خارج می شود، نگاهی به مهسا می اندازد و می گوید: امروز آقای فتحی گفت عصر برم فروشگاه، شاید دیر بیام منتظرم نمون.
مهسا خیره نگاهش می کند و به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد. او که از خانه خارج می شود به سرعت به اتاق می رود و با پوشیدن مانتو شلواری از خانه خارج می شود. تبسم که سوار تاکسی می شود مهسا هم در تاکسی دیگری می نشیند و از راننده می خواهد به دنبال او برود.با دیدن اینکه مسیر او به سمت محله های بالای شهر است، متعجب می شود… فروشگاه آقای فتحی در مرکز شهر بود پس برای چه به محله های بالای شهر می رود؟!
تبسم از تاکسی پیاده می شود و از خیابان می گذرد. مهسا هم به سرعت از راننده می خواهد ماشین را متوقف کند، کرایه را می دهد و منتظر می شود او باقی پولش را بدهد همزمان با نگاهش تبسم را دنبال می کند؛ او وارد کوچه ای می شود، نگران است گمش کند… با کلافگی به راننده نگاه می کند.
– آقا عجله کنید!
مرد راننده خونسردانه به دنبال پول خرد می گردد و پس لحظاتی باقی مانده پولش را می دهد. مهسا پول ها را می گیرد و دوان دوان از خیابان می گذرد هنوز به آن سمت خیابان نرسیده که ناگهان بوق ممتد ماشینی او را متوجه می کند! وحشت زده به آن ماشین نگاه می کند و در لحظه ی آخر با ترس چشم هایش را می بندد!
آن ویلا مکانی‌ است که بیشتر اوقات در آن میهمانی برگزار می شود. یک ساعتی از زمانی که تبسم به آنجا رسیده می گذرد، با کلافگی و پریشانی گوشه ای نشسته است و علاقه ای به هم صحبت شدن با کسی ندارد. هرچه تلاش می کند، نمی تواند اخم هایش را از هم باز کند به هرطرف که سرش را می چرخاند یک نفر او را نگاه می کند، نگاه های ابزار گونه ای که حالش را به شدت بد می کند و نسبت به خودش احساس تنفر بیشتری می کند. به لیوان شرابی که جلویش است نگاه می کند، دیگر علاقه ای به نوشیدنش ندارد. ناگهان به ستوه می آید، دستش را روی پیشانی اش می گذارد و باپریشانی به زمین خیره می شود. همان موقع صدای فرنوش می آید، او خنده کنان می گوید: اینطوری زندگیت رو عوض کردی؟
سرش را بلند می کند و با نفرت نگاهش می کند.
– از اینجا برو علاقه ای به دیدن یه آدم حسودو مریض ندارم!
فرنوش- باشه می رم ولی یادت باشه همیشه همین گند می مونی، بهتره بهش عادت کنی!
با اخم های درهم کشیده نگاهش را می گیرد و جوابی نمی دهد. دقایقی می گذرد که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند می شود؛ نگاهی به آن شماره ی ناشناس می اندازد و با شک و تردید جواب می دهد: بله؟
صدای زنی در گوشش می پیچد.
– سلام…خانم نیک زاد؟
– بله خودمم، شما؟
– خانم من از بیمارستان تماس می گیرم خواهرشما تو بیمارستانن!
با شنیدنش وحشت زده می شود.
– چی؟ ولی آخه چرا؟
-متأسفانه تصادف کردن…
حرفش را قطع می کند و بی اختیار فریاد می زند.
– تصادف؟ وای خدا…کجاست؟ کدوم بیمارستان؟
آدرس بیمارستان را که در ذهنش ثبت می کند به سرعت مانتویش را تنش می کند و شالش را روی سرش می گذارد به سمت خروجی خانه می دود که ناگهان سیاوش دستش را می گیرد.
– کجا داری می ری؟
با التماس نگاهش می کند.
– توروخدا بذار برم، خواهرم تصادف کرده تو بیمارستانه!
سیاوش- داری راستش رو می گی یا…
تبسم- بخدا راست می گم، قسم می خورم.
او فکری می کند و دستش را رها می کند.
– خیلی خب برو…پول داری؟
قبل از اینکه تبسم جوابی بدهد سیاوش مقداری پول از جیبش در می آورد و به سمتش می گیرد.
– بیا اینهارو بگیر
تبسم وقتی برای گفتن حرفی ندارد و از آنجایی که پولی ندارد، پول ها را می گیرد و دوان دوان از خانه خارج می شود. نفسش در سینه حبس شده است اما امکان ندارد لحظه ای متوقف بشود خودش را به خیابان می رساند و برای اولین تاکسی دست تکان می دهد، تمام طول راه از ترس و نگرانی می لرزد و اشک می ریزد. تاکسی که متوقف می شود بی آنکه منتظر باشد او باقی پولش را پس بدهد به داخل آن بیمارستان بزرگ می دود. خودش را به داخل سالن می رساند و به سمت اطلاعات آنجا می دود. همانطور که نفس نفس می زند رو به خانمی که آنجا ایستاده است، می گوید: خانم؟ خواهرم….خواهرم رو آوردن اینجا…الان کجاست؟
-اسم وفامیلش چیه؟
-مهسا…مهسا نیک زاد!
-آهان…من همونی هستم که بهت زنگ زدم، آروم باش حالش خوبه!
این جمله را که می شنود چشم هایش را می بندد و نفس عمیقی می کشد اما باید او را ببیند تا کاملاً آرام گیرد.
– الان کجاست؟
– برو طبقه ی سوم اتاق 116
تشکری می کند و با قدم های بلند به سمت آسانسور می رود در همان حال نگاهی به آن بیمارستان می اندازد، بسیار بزرگ و مجهز است، چیزی از ذهنش عبور می کند بی شک هزینه های بالایی هم دارد! حالا برای پولش چه کند؟ اما نه… زهرا خانم خانه بود، می تواند از او پولی قرض بگیرد. به طبقه ی سوم که می رسد دانه به دانه ی اتاق ها را نگاه می کند، آن اتاق را که می بیند به سرعت در را باز می کند مهسا روی تخت نشسته و سرش پانسمان شده است تبسم به سرعت به سمتش می دود و او را در آغوش می گیرد.
– عزیزم؟ الهی فدات شم زندگیم، حالت خوبه؟
مهسا- خوبم آبجی چیزیم نیست.
گونه هایش را می بوسد و به پانسمان سرش نگاه می کند.
– سرت چی شده؟ آخه چطور تصادف کردی؟ کجا بودی؟
مهسا در کمال آرامش لبخند می زند.
– بخدا خوبم…هیچیم نیست.
ناگهان صدایی را از پشت سرش می شنود.
– دخترم؟ تبسم؟!
شکه می شود! این…صدای آشنای کیست؟! به لبخند عمیق روی لبهای مهسا خیره می شود ومات و مبهوت طنین صدای مردی را که شنید بارها در ذهنش تکرار می کند! چطور ممکن است این صدای آشنا را بشنود؟ پس از لحظاتی به سختی به عقب بر می گردد. خدایا…چه می بیند؟ نکند این فقط یک خواب باشد؟ به آن مرد قد بلند خیره می شود…کت و شلوار سرمه ای زیبایی به تن دارد، چهره اش…او را به یاد پدرش می اندازد تنها تفاوتش چشم های قهوه ای رنگش است! موهایش…چقدر سفید شده اند…آیا این مرد واقعاً عمویش است؟ عمویی که 10 سال از آخرین باری که او را دیده بود، می گذرد؟!
ناگهان روزی را به خاطر می آورد که پدرش مجبور شده بود تمام حقیقت را به دختر نوجوانش بگوید چرا که دیگر نمی توانست با بهانه های کودکانه او را قانع کند که چرا هیچ اقوامی ندارند!
آن روز او گونه اش را بوسید و پس از اینکه نفس عمیقی کشید، شمرده شمرده گفت: پدر من رو همه به اسم نیک زادبزرگ می شناسند! یه آدم معتبر که برای اطرافیانش خیلی قابل احترامه؛ البته مردی فوق العاده سنتی که با آداب و رسوم اجدادش بزرگ شده بود، مطابق میل پدرومادرش درس خونده بود و ازدواج کرده بود! مردی به شدت مغرور که اعتقاد داشت بچه های خودش هم باید مطابق میلش زندگی کنند. طبق آداب و رسوم مادروپدر و خونواده اش! عموت و عمه ات طبق خواست اون رفتار می کردند، درس خوندند و ازدواج کردند اما من…
خنده ای از سر شیطنت کرد و ادامه داد: من پسر ته تغاریه شیطونش بودم که نمی تونست کنترلش کنه! از بچگی هرکاری دوس داشتم می کردم؛ البته اشتباهات زیادی داشتم… هربار که یه خطایی می کردم عموت گردن می گرفت یا اینکه یه جورایی اشتباهات من رو درست می کرد همیشه هوای من رو داشت.
با یادآوری بچگی های خود و بردارش لبخند عمیقی چهره اش را پوشاند.
– ماخیلی همدیگرو دوست داشتیم…
برای لحظه ای در خاطراتش غرق شدو پس از مکث کوتاهی ادامه داد: من برخلاف میل پدرم رفتم لندن و تو رشته ای که خودم دوس داشتم درس خوندم تا چند وقت حتی باهام حرف نمی زد به اصرار عموت و مادرم منو بخشید. اونجا با مادرت آشنا شدم اون یه زن فوق العاده زیبا و مهربون بود منم دیوونه وار عاشقش شدم وقتی برگشتم ایران فهمیدم قرار ازدواجم رو با دختر عموم گذاشتند من نمی تونستم خواسته های خودخواهانش رو برآورده کنم و طبق میل اون با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم. شب نامزدی همچی رو بهم زدم و به دخترعموم گفتم دوستش ندارم! اون شب پدرم خیلی عصبانی شد خیلی باهم بحث کردیم بهم گفت پسرش نیستم و وقتی بهش گفتم که می خوام با یه زن اروپایی که تو یتیم خونه بزرگ شده ازدواج کنم گفت اگه اینکارو کنم دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم و دیگه منو نمی خواد… من نمی تونستم تینارو از زندگیم بیرون کنم، برای رضایت پدرم تموم تلاشم رو کردم، عموتم اینبار موفق نشد نظرپدرم و عوض کنه! اونم گفت دیگه من رو نمی خوادو از ارث و میراثش محرومم انگار که من دنبال مال و ثروتشم، از خونه اش رفتم بیرون برای اینکه بهش ثابت کنم من به مال و ثروتش اهمیتی نمی دم و نمی تونم مثل یه عروسک کوکی مطابق میلش زندگی کنم البته می دونم اونقدر مغرور هست که منو نبخشه و دیگه نخواد منو ببینه!
با یادآوری حرف های پدرش خشم زیادی نسبت به پدربرزگش در دلش احساس می کند؛ مرد خودخواه و مستبدی که خواسته های خودش بیش از هرکس دیگری برایش اهمیت داشت. عمویش تنها کسی بود که دور از چشم پدربزرگش به آن ها سرمی زد اما 10 سال قبل رابطه شان با اوهم قطع شد.
مهران با خوشحالی به سمتش قدم برمی دارد.
– عزیزم؟ می دونی چقدر انتظار دیدنت رو کشیدم؟!
همینکه می خواهد در آغوشش بگیرد، تبسم یک قدم به عقب برمی دارد و دستش را مانع او قرار می دهد.
– به من نزدیک نشید!
او شکه می شود.
– چرا؟…این منم… عمو مهران!
تبسم دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
– شما یه زمانی عموی ما بودید…دیگه نیستید!
مهران- خواهش می کنم اینطوری حرف نزن…من تموم این سالها منتظر این روز بودم.
داغ دل تبسم تازه می شود، بی اختیار صدایش را بلند می کند.
– منتظر چی بودید؟ که ببینین چی به سر برادرزاده هاتون اومده؟ شما می دونین منو خواهرم چی کشیدیم؟ می دونین تو چه وضعی زندگی کردیم؟ حالا اومدین چیو ببین؟ مادروپدرم توی یه تصادف لعنتی کشته شدن… اینو می دونستید؟! اره؟!
اشک هایش بی مهابا روی گونه هایش سرازیر می شود.
– بعد از مرگشون جهنم واقعی رو تجربه کردیم پول خونه رو برای مراسم مادروپدرم دادیم، وسایل خونه رو فروختیم که از گرسنگی نمیریم….نه… شما دیگه عموی ما نیستید!
مهران با شنیدن حرف های او اشک در چشم هایش حلقه می زند و با چهره ی درهم می گوید: بهت حق می دم، من باید شمارو پیدا می کردم اما چیکار کنم..هرچقدر از پدرت خواهش کردم آدرستون رو بهم بده قبول نمی کرد، بدون اینکه بهم بگه خونتون رو عوض کرد حتی شماره تلفنش رو عوض کرد…من همه جارو دنبال شما گشتم. اون از پدرمون ناراحت بود اما از همه ی ما دوری می کرد… باور کن دخترم ماهم توی همه این سالها عذاب کشیدیم…
لحظه ای سکوت می کند، اشک های او هم روی گونه هایش سرازیر می شود.
– بارها خواب پدرت رو دیدم که بهم التماس می کرد شمارو پیدا کنم…خیلی پریشون و نگران بود…اما چیکارکنم من بدشانسی آوردم، منو ببخش عزیزم
دوباره می خواهد او را در آغوش بگیرد که تبسم بازهم مانعش می شود.
– حرف هایی که زدید دیگه برام اهمیتی نداره…من و خواهرم این سال هارو با بدبختی زندگی کردیم از این به بعدش رو هم همینطوری زندگی می کنیم دیگه به حضور شما احتیاجی نداریم…از اینجا برید آقای نیک زاد…شما دیگه مسئولیتی در قبال ما ندارید.
مهران ناباورانه به برادرزاده اش خیره است، باورش سخت است که او چنین حرف های تلخی بزند، گویی آنقدر درد کشیده که وجودش از خشم پُر شده است. غمگینانه سری تکان می دهد و از اتاق خارج می شود.
تبسم به جای خالی او خیره است و اشک می ریزد با اینکه می داند او لایق حرف های تلخش نبود اما خودش هم نمی داند چرا او را مقصر می داند! تنها چیزی که می داند این است که اگر او بود آنقدر درد نمی کشید!
طولی نمی کشد مردجوان و برازنده ای که شباهت کمی به عمویش دارد، روبرویش می ایستد بی شک او پسرعمویش است؛ پسرعمویی که هیچوقت او را ندیده است! حتی نامش را هم به خاطر نمی آورد! او با اخمی که برچهره دارد، می گوید: پدر من توی تموم این سالها که از شما بی خبر بود هر روز عذاب می کشید…هیچوقت دست از تلاش برای پیدا کردنتون برنداشت… اون تموم این 10سال منتظر دیدنتون بود، انصاف نبود باهاش اینطوری حرف بزنی دختر عمو!
این را می گوید و به دنبال پدرش از اتاق خارج می شود. تبسم با شنیدن حرف های او گریه اش شدت می گیرد!
-آبجی؟ چرا اینکارو کردی؟!
متعجبانه به عقب برمی گردد، مهسا هم گریه می کند.
مهسا- خوشحال شدی عمورو به گریه انداختی؟ باورم نمی شه باهاش اینطوری حرف زدی؟ فراموش کردی اون همون کسیه که همیشه می اومد خونمون؟ همیشه می اومد دیدنمون؟ یادت رفته چقدر تورو دوست داشت؟ من با ماشین عمو تصادف کردم، وقتی منو شناخت از خوشحالی همش گریه می کرد! برای دیدن تو بی قرار بود… اونوقت تو اینطوری باهاش حرف زدی!
-بس کن مهسا، تمومش کن…مثل اینکه یادت رفته تو چه وضعی زندگی کردیم…فراموش کردی چقدر بدبختی کشیدیم؟ تو اصلا خونواده ی بابارو نمی شناسی…بابابزرگ مامان رو نمی خواست، مارو نمی خواست…اونا اونقدر ثروتمندن که حتی نمی تونی فکرش رو کنی! فکرمی کنی براشون سخت بود منو تورو پیدا کنند؟ اونا حتی از مرگ مامان وبابا خبر داشتند… مطمئن باش بابابزرگ نمی خواست مارو پیدا کنند!
مهسا- باورم نمی شه؛ یعنی تو فکر می کنی عمو نمی خواست مارو پیدا کنه؟! چطور می تونی اینطوری فکر کنی؟ چرا اینقدر بدبین شدی؟
تبسم با اخم های درهم کشیده نگاهش را ازمهسا می گیرد، از نظرش او نمی تواند درکش کند با کلافگی به سمت در اتاق می رود. همینکه در را باز می کند با دو چشم آشنای مشکی روبرو می شود که همان اخم غلیظ را به چهره دارد!
او را که می بیند شکه می شود…صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنود که از ترس چیزی نمانده از سینه اش بیرون زند، حرف های آن شبش را هنوز به خاطر دارد حرف های تحقیرآمیزی که تمام روح و جانش را سوزانده بود. نگاهی به روپوش پزشکی ای که به تن دارد می اندازد، باورش نمی شود این مرد یک پزشک باشد و مهسا باید دقیقاً در بیمارستانی بستری بشود که او پزشکش است….! چطور ممکن است تا این حد بدشانس باشد؟! باراد هم از دیدن او متعجب شده و با دیدنش با خشم نگاهش می کند.
تبسم آب گلویش را قورت می دهد و سرش را به زیر می اندازد، سپس به آرامی راه را برای ورودش باز می کند. اگر او حرفی بزند چه؟…اگر عمویش این مرد را ببیند…نه…نمی تواند حتی تصورش را هم کند. در دلش دعا می کند که ای کاش او هرچه زودتر مهسا را معاینه کند و از اینجا برود.
باراد کنار تخت مهسا می ایستد و با همان اخم ها می گوید: چرا گریه می کنی؟
مهسا سرش را به زیر می اندازد و با پشت دست اشکهایش را پاک می کند.
باراد- بابام چرا گریه می کرد دخترعمو؟!
تبسم این جمله را که می شنود با چشم هایی که از حدقه بیرون زده است به او خیره می شود!
خدایا چه می شنود؟ این مرد…پسرعمویش است؟! چطور ممکن است او پسرعمویش باشد؟
وحشت زده سرش را به چپ و راست تکان می دهد و یک قدم یک قدم به عقب می رود.
– نه…نه…این امکان نداره…وای خدای من… جونم رو بگیر ولی اینکارو با من نکن…
ناگهان نفسش بند می آید…تمام تنش به لرزه افتاده و از هوش می رود.
به روزی بازگشته است که نوجوانی بیش نبود.سال دوم دبیرستان بود و از مدرسه به خانه بازگشته بود. همینکه وارد خانه شد مهسا را دید که در سالن خانه شان نشسته است و نقاشی می کشد، همینکه خواست به سمتش برود از پشت سرش کسی دو دستش را روی چشم هایش گذاشت! لبخند زنان دستش را روی آن دو دست گذاشت، عطر تنش را استشمام کرد، تشخیص اینکه پدرش باشد یا عمویش برایش دشوار بود. با شک و تردید صدایش زد.
– بابایی؟
ناگهان صدای قهقه ی عمویش بلند شد و همانطور که دست هایش را از روی چشم های تبسم برمی داشت، گفت: من عمومهرانه خوشتیپتم.
تبسم ذوق زده خندید و در آغوشش فرو رفت.
– سلام عمو، کی اومدی؟
مهران- سلام به خوشگل ترین دختردنیا! نیم ساعت پیش اومدم منتظر تو بودم!
ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد.
مهران- بله؟
-….
– چی؟ چطور این اتفاق افتاد؟
-…
– خیلی خب مادر…الان می یام.
تماس را که قطع کرد با چهره ی پریشان به سمت اتاق رفت.
– مهرداد؟ مهرداد؟
مهرداد از اتاق خارج شد.
– جونم داداش؟ چی شده؟
مهران- من باید برم…اتفاقی افتاده…بعداً می یام
مهرداد- چرا؟ چی شده؟
مهران- بعداً برات توضیح می دم.
این را گفت و پس از خداحافظی مختصری از خانه خارج شد و آن آخرین باری بود که او را دیده بود. دو ساعت از رفتنش گذشته بود که موبایل پدرش زنگ خورد، او در اتاق به آرامی صحبت می کرد. تبسم کنار در اتاق ایستاده بود و صحبت هایش را می شنید.
– اشکالی نداره داداش…. خودت رو ناراحت نکن فعلا نیا دیدن من شاید اینطوری حالش بهترشه! نمی خوام براش اتفاقی بیفته!
و سپس با خداحافظی سردی تماس را قطع کرد، صدای مادرش آمد با آن لهجه ی انگلیسی اش که فارسی را کمی سخت صحبت می کرد، پرسید: چی شد مهرداد؟
مهرداد- پدرم فهمیده داداشم می یاد دیدنم فشارش رفته بالا…باهم جروبحث کردند.
تینا- اوه چقدر بد…
مهرداد- باورم نمی شه پدرم… اه ولش کن دیگه برام مهم نیست، دیگه نمی خوام داداشم بیاد دیدنم، اینطوری برای همشون بهتره، باید خونمون رو عوض کنم…
با شنیدن حرف های پدرش چشم هایش از اشک لبریز شد.
به آرامی چشم های آبی زیبایش را باز می کند به سختی نفس عمیقی می کشد و نگاهی به اطرافش می اندازد. روی تخت اتاقی از آن بیمارستان است، بدنش به شدت سست و بی حال است. اشکی از گوشه ی چشمش جاری می شود و خودش را لعنت می کند که برای چندمین بار این اتفاق برایش می افتد. می خواهد سِرُم را از دستش بیرون کشد که ناگهان در اتاق باز می شود و باراد داخل می شود!
تبسم آب گلویش را قورت می دهد و با وحشت به او خیره می شود. باراد خونسردانه نزدیک می شود و می گوید: حالا می فهمم چرا چهره ی تو برام آشنا بود!
لحظه ای سکوت می کند، پوزخند تحقیرآمیزی می زند.
– از مادرت فقط یک عکس توی خونه ی ما هست، تو واقعاً شبیهشی…درست مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند.
بی آنکه حرفی بزند با ترس و دلهره به او نگاه می کند…لحظاتی باراد هم نگاهش می کند و سپس با خشم می گوید: من خیلی کوچیک بودم وقتی که پدربزرگ با عمو مشکل داشتند و مدام باهم بحث می کردند و بعد عمو از خونه رفت! از وقتی متوجه شدم اطرافم چی می گذره شاهد بحث های پدرم با پدربزرگ بودم که همیشه تلاش می کرد اونو راضی کنه تا عمورو ببخشه ولی پدربزرگ حتی راضی نشد یکبار اون رو ببینه البته عمو هم هیچوقت نیومد ازش عذرخواهی کنه، هردوشون درست شبیه هم بودند…با یکدندگی و لجبازی هاشون همه ی اطرافیانشون رو عذاب می دادند…مادربزرگ و پدرم بین عمو و پدربزرگ خیلی اذیت می شدند. پدربزرگ همه رو منع کرده بود که به شما سربزنند ولی پدرم دور از چشمش همیشه به خونه ی شما می اومد حتی هیچکدوم از ما رو به خونه ی شما نمی آورد تا مبادا تو عالم بچگی حرفی به پدربزرگ بزنیم… تا اینکه پدربزرگ نمی دونم از کجا متوجه شد… خیلی با پدرم بحث کردند به حدی که حالش بد شدو چند روز تو بیمارستان بستری شد. پدرمم برای احترام بهش گفت دیگه دیدن شما نمی یاد اما یک ماه نشده طاقت نیاورد و وقتی دوباره اومد شمارو ببینه، عمو خونتون رو عوض کرده بود! چند وقت بعدهم شماره تلفنش رو عوض کرد…پدرم از اینکه شما زندگی سختی داشتید همیشه ناراحت بود. شمارو که گم کرد اصلا آروم و قرار نداشت، به هر دری می زد که شمارو پیدا کنه! تقریباً دوسال بعد یکی از دوست های عمو رو اتفاقی دید و اون بهش گفت یک سال قبلش عمو و زن عمو توی تصادف کشته شدند! تو می دونی اون روز که همه این خبرو شنیدند چه به سرشون اومد؟ می دونی چه حالی شدند؟ مادربزرگ ایست قلبی کرد و از دنیا رفت، پدربزرگ سکته کرد و فلج شد، پدرم تا چند روز لب به آب و غذا نمی زد…تموم خونواده از بین رفت! خونواده ی نیک زاد دیگه نیک زاد نبود. پدربزرگ هر روز کارش شده بود گریه زاری و سرزنش خودش. از فکر اینکه شمادو تا دخترتنهاو کم سن و سال چطور زندگی می کنین همه داشتن دیوونه می شدند…پدرم برای پیدا کردنتون صبح از خونه بیرون می رفت و تا شب دیروقت نمی اومد…پدربزرگ، بزرگ خاندان نیک زاد برای پیدا کردن شما به هرکسی التماس می کرد! اونوقت تو…
لحظه ای مکث می کند، دندان هایش را روی هم فشار می دهد.
– تو..راه راحتی رو برای پول درآوردن انتخاب کرده بودی! در حالی که هیچکس تو خونواده خواب و خوراک نداشت! از زیباییت مثل یه ابزار استفاده کردی تا به راحتی پول دربیاری… تو حتی ارزش یه قطره اشک اونهارو نداشتی و حالا وقتی بعد از اینهمه سال دردورنج قرار بود اونها به آرامش برسن حق نداشتی اینطوری با پدرم حرف بزنی….راستش منم همیشه برای دخترعموهای گم شده ام ناراحت بودم اما حالا… می بینیم که تو لیاقت هیچکدوم از اون نگرانی ها رو نداشتی و بیشتر از همه غصه ی اون هارو می خورم که این همه سال خودشون رو عذاب دادند!
حرفش که تمام می شود با نفرت نگاه آخری به او می اندازد و از اتاق خارج می شود.
با شنیدن حرف های باراد احساس خفگی می کند به سختی نفس عمیقی می کشد اما همزمان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر می شوند.قضاوت او را ببین… اما نه… او حق دارد هرکس دیگری هم باشد بی شک سخت تر از این ها قضاوتش می کند، باراد درست می گفت… تبسم لیاقت هیچ چیزی را ندارد… دختر بی ارزشی مثل او برای چه دل عمویش را شکست؟! در حالیکه باور دارد او مقصر هیچ کدام از رنج هایش نیست. دندان هایش را روی هم فشار می دهد و با خشم سرم را از دستش بیرون می کشد، از تخت پایین می اید و با پاهای سست و لرزان از اتاق خارج می شود.
با یادآوری چشم های پر از اشک عمویش گریه اش شدت می گیرد…عطر تنش، صدایش حتی لحنش تماماً شبیه به پدرش بود. در تمام آن سال ها چقدر آرزوی دیدنش را داشت فقط برای اینکه خودش را در آغوشش بیندازد و به یاد پدرش اشک بریزد. خدایا…آخر برای چه او را زودتر ندیده بود؟ اگر فقط یک سال قبل این اتفاق افتاده بوداکنون همه چیز، حتی سرنوشتش چیز دیگری بود…حالا با این بار سنگین رنجی که بروی دوشش افتاده است چگونه با او روبرو بشود؟ چگونه بگوید دختر مهرداد نیک زاد است؟!
وارد حیاط بیمارستان می شودو با بیتابی به اطرافش نگاه می کند، نمی داند چه کند و چگونه او را بیابد؟ ناگهان متوجه اش می شود، روی نیمکتی در فضای سبز حیاط بزرگ بیمارستان نشسته است و پسردیگرش کنارش ایستاده و با او صحبت می کند. آرام آرام به سمتشان می رود چند قدمی بیشتر نمانده که نگاه پسرعمویش به تبسم می افتد، همزمان مهران هم متوجه اش می شود و نگاهش می کند. با نگاه آن ها سرجایش متوقف می شود و با شرمندگی سرش را به زیر می اندازد. همان موقع پسرعمویش با صدای آرام حرفی به پدرش می زند و از آن ها فاصله می گیرد. او که دور می شود همانطور که اشک می ریزد به عمویش نزدیک می شود و روی نیمکت در کنارش می نشیند.
تبسم- بابام…همیشه می گفت دختر نباید صداش رو بلند کنه، مخصوصاً برای بزرگترش!
این را می گوید و با بی تابی به چهره مهربان عمویش نگاه می کند.
– من امروز اینکارو کردم…سرشما داد زدم، فکرکنم بابام دیگه دوستم نداشته باشه! منو ببخشید.
گریه امانش نمی دهد و با صدای بلند هق هق می کند، مهران طاقت نمی آورد و او را در آغوش می گیرد.
– آروم باش عزیزم… تو حق داشتی.. من باید شمارو پیدا می کردم، باید مراقبتون می بودم، این منم که باید معذرت خواهی کنم نه تو!
تبسم- نه عمو شما همه ی تلاشتون رو کردید من نباید باهاتون اونطوری حرف می زدم.
مهران پس از لحظاتی تبسم را از خودش جدا می کند، پیشانی اش را می بوسد و می گوید: کافیه دیگه اینقدر گریه نکن، گذشته ها رو دیگه نمی شه عوض کرد ولی آینده پیش رومونه! همه ی تلاشم رو می کنم براتون جبران کنم. حالا خانواده امون کامل می شه! از این به بعد امکان نداره شمارو از خودم جدا کنم. این همه دوری کافیه حالا شمارو می برم به جایی که بهش تعلق دارید!
منظورش چه بود؟ مگر آن ها به خانه ی نیک زاد بزرگ تعلق داشتند؟ نه نمی توانست به آنجا برود؛ با این فکر به سرعت می گوید: نه عمو… من نمی تونم به خونه ی شما بیام، پدربزرگ مامان رو نمی خواست…بهتره ما دور باشیم.
او لبخند محزونی می زند.
– می دونی کسی که الان بیشتر از هرکس دیگه ای آرزوی دیدن شمارو داره، پدربزرگتونه؟! از روزهای پراز غرور خانواده ی نیک زاد خیلی سال می گذره دخترم…پدربزرگت دیگه اون آدم سابق نیست. اون برای دیدن آخرین یادگاری های پسرش لحظه شماری می کنه!
تبسم سکوت می کند شاید عموش درست بگوید و نیک زاد بزرگ دیگر مغرور و خودخواه نباشد اما او نمی تواند با آن مرد روبرو بشود.سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
– نه… من نمی تونم باهاشون روبرو بشم.
چهره ی مهران درهم می شود.
– عزیزم…لااقل بخاطر من اینکارو کن…من دیگه نمی تونم تحمل کنم تو و خواهرت از ما دور باشید! خواهش می کنم.
به چشم های پر از غم او خیره می شود، با اینکه اصلا توانی برای روبرو شدن با پدربزرگش نمی بیند اما به اجبار سرش را به نشانه مثبت تکان می دهد.
تبسم- فقط…بخاطر شما اینکارو می کنم.
مهران- ممنونم عزیزم. خیلی باهات حرف دارم اما بیا قبلش بریم پیش کوچیک ترین عضو خانواده ی نیک زادو بهش خبرخوب رو بدیم.
تبسم با شنیدنش متعجب می شود.
– کوچیکترین عضو خانواده منظورتون کیه؟
مهران خنده ای می کند.
– مهسارو می گم، اون کوچیکترین نوه ی پدربزرگته و کوچکترین عضو خانواده!
خانواده! چیزی که سال ها از داشتنش محروم شده بودند و اکنون… چگونه می تواند جزئی از خانواده ای بشود که هیچ شناختی از آنها ندارد و با آن ها غریبه است؟!
همراه عمویش وارد بیمارستان می شوند به طبقه ی سوم که می رسند متوجه باراد و پسرعموی دیگرش می شود، آن ها در راهرو روی نیمکتی نشسته اند.
به سرعت نگاهش را از باراد می گیرد و با پریشانی سرش را به زیر می اندازد. باراد و برادرش که متوجه آن ها می شوند بلند می شوند. مهران با خوشحالی نزدیکشان می شود و سپس همانطور که به آن ها اشاره می کند، رو به تبسم می گوید: بردیا پسرکوچیکم که تو اتاق مهسا دیدیش و ایشونم باراد پسر بزرگ من!
سپس به تبسم اشاره می کند و رو به آن دو می گوید: ایشونم تبسم دخترِعمو مهردادتون!
بردیا لبخندی می زند.
– سلامه دوباره دخترعمو! از دیدنت خوشحالم.
حرف بردیا که تمام می شود باراد خونسردانه رو به پدرش می گوید: ما قبلاً باهم آشنا شدیم بابا!
مهران- جدی؟ کی؟!
او لبخند معناداری می زند.
– خب درواقع ما…
این را می گوید و مکثی می کند.بارادکه مکث می کند تبسم با وحشت نگاهش می کند، نمی داند او چه می خواهد بگوید، نکند همین حالا تمام حقیقت را بگوید، از این فکر حالی برایش نمی ماند.
باراد- همین نیم ساعت پیش تو اتاق مهسا همدیگرو دیدیم.
با شنیدنش نفس عمیقی می کشد و نگاهش را می گیرد اما امکان ندارد از آشوبی که تمام جانش را به آتش کشیده است، کم بشود.
مهران- خیلی خب بریم پیش مهسا.
همه به سمت اتاق مهسا می روند و داخل می شوند؛ مهسا با دیدنشان کنجکاوانه نگاهشان می کند. مهران نزدیکش می شود و پیشانی اش را می بوسد.
مهران- منو آبجیت آشتی کردیم عزیزم. بالاخره همه باهم می ریم خونه!
مهسا به تبسم نگاه می کند و لبخند عمیقی حاکی از رضایت به رویش می زند؛ تبسم با دیدن لبخند او خوشحال می شود بارها از زبانش شنیده بود که آرزویش را داشت عمویش آن ها را پیدا کند و باردیگر صاحب خانواده شوند، اکنون آرزوی خواهرکوچکش برآورده می شد.مهران به باراد نگاه می کند.
– خب آقای دکتر؟ دسته گلم رو کی تحویل می دی؟
باراد لبخند زنان به مهسا نزدیک می شود.
– حال دسته گلتون خوبه اما چون ضربه به سرش وارد شده می خوام تا صبح اینجا بمونه که مطمئن شم حالش خوب می مونه!
مهران به سرعت پریشان می شود.
– چه اتفاقی؟ مگه نمی گی حالش خوبه؟
باراد- آروم باش بابا، گفتم فقط برای اطمینان، همین…جای نگرانی نیست.
مهسا- من حالم خوبه عمو نگران نباشید.
تبسم هم خیالش از بابت حال مهسا راحت می شود، بی اختیار به باراد نگاه می کند، به لبخند روی لب او خیره می شود انگار نه انگار او همان مردی ست که با خشم و نفرت با او صحبت می کرد…با مهسا که صحبت می کند چهره اش کاملاً متفاوت است.حالا چه باید بکند؟ اگر همه چیز را به عمویش بگوید چه برسرش می آید؟ این اتفاق حتی از مرگ هم برایش سخت تر خواهد بود. صدای مهران تبسم را از فکر بیرون می کشد.
– خیلی خب…دخترم؟ ازت می خوام بری خونه و وسایل ضروری خودت و خواهرت رو آماده کنی، همین فردا صبح که مهسا مرخص شه همه باهم می ریم خونه!
این را که می شنود بازهم پریشان می شود.
– چشم…ولی چرا اینقدر باعجله؟
مهران- کدوم عجله؟ همه ی ما برای این روز چند سال چشم انتظار بودیم، دیگه کافیه.
به اجبار سری تکان می دهد.
– هرچی شما بگید.
مهران- نگران مهسا هم نباش امشب خودم پیشش می مونم.
باراد به سرعت رو به پدرش می گوید: من امشب بیمارستان می مونم بابا… شماهم برید من خودم مراقب این خانم کوچولو هستم.
مهران- خیلی خب پس دیگه جای نگرانی نیست. تو برو دخترم.
سپس رو به بردیا می گوید: پسرم؟ دخترعموتو برسون خونه!
بردیا از جایش برمی خیزد.
– چشم.
تبسم پس از اینکه مهسا را می بوسد با خداحافظی کوتاهی بی آنکه به باراد نگاه کند به همراه بردیا از اتاق خارج می شود.
لحظه به لحظه بی قراری اش بیشتر می شود. نمی داند سرنوشت برایش چه خواب دیگری دیده است و اینبار قرار است او را به کجا بکشاند. آرزو می کند که ای کاش هیچوقت عمویش را پیدا نکرده بودند، کاش برای همیشه آن ها گمشده ی خانواده ی نیک زاد باقی می ماندند. آخر او چگونه می تواند با حقیقت تلخی که مانند سایه همه جا را او را دنبال می کند به خانه ی آن ها پا بگذارد.
همراه بردیا از بیمارستان خارج می شود، همانطور که همراه او می رود نگاه گذرایی به سرتاپایش می اندازد، تنها شباهتی که او به پدرش دارد چشم های عسلی رنگش است اما حالت ابروهای کوتاهش و بینی قلمی کشیده اش و حتی حالت لبهایش با چهره ی عمویش متفاوت است. قد بلندی دارد و لباس های زیبایی به تن دارد. به سمت ماشین شاسی بلند زیبایی می رود و همانطور که قفل درهایش را باز می کند رو به تبسم می گوید: بفرمایید دخترعمو.
تبسم سری تکان می دهد و در ماشین می نشیند، او سیستم گرمایش ماشین را روشن می کند و پس از اینکه پالتوی گران قیمتش را از تنش در می آورد، ماشین را به حرکت در می آورد. همزمان می پرسد: آدرس خونتون کجاست؟
نفس عمیقی می کشد و آدرس خانه را به او می دهد. بردیا هم مسیر را به سمت آدرس می راند، طولی نمی کشد که موسیقی پخش می کند و پس از لحظاتی می گوید: از روزی که پدرم خبر فوت عمو وزن عمو رو شنید هیچوقت ندیده بودم از ته دل خوشحال باشه، همیشه پریشون و نگرانه شما بود اما امشب بعد از این همه سال پدرم خیلی خوشحال و پرانرژی بود و همش بخاطر پیدا کردن شماست.
تبسم با شنیدن این جمله لب هایش را روی هم فشار می دهد، او لیاقت این همه عشق و محبت عمویش را ندارد! اگر بدانند برای پول تن به چه کاری داده است هرگز او را نخواهد بخشید و بی شک بخاطر سال هایی که خودش را عذاب داده است تأسف خواهد خورد.
با این فکر خودش را لعنت می کند…دستی به صورتش می کشد، تبش بیشتر شده است.
بردیا- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
به سرعت دستش را برمی دارد و تلاش می کند پر انرژی صحبت کند.
– بله خوبم. چیزی نیست.
بردیا لحظه ای سکوت می کند، سپس لبخند زنان می گوید: من خیلی بچه بودم وقتی عمو از خونه رفت، چیزی بخاطر ندارم. از زبون مادرم شنیدم که دخترعمو دارم خیلی دلم می خواست شمارو ببینم ولی بابا هیچوقت نمی گفت می یاد شمارو می بینه! منم کمین می کردم که از صحبت هاش با مامانم بفهمم چه روزی می خواد بره! چند بار هم توی ماشینش قایم شدم که یواشکی بیام خونه ی شما!
تبسم- خب؟ چی شد؟!
او همانطور که قهقه می زند، ادامه می دهد: می رفتم عقب ماشین قایم می شدم و بعد هی سرم رو بالا می آوردم و به بابام نگاه می کردم اونم از آینه ی جلو منو می دید، خیلی خنگ بودم!
این را می گوید و بازهم می خندد در حین خنده به تبسم نگاه می کند تا عکس العملش را ببیند او حتی لبخند هم نمی زند فقط سرش را به چپ و راست تکان می دهد و می گوید: خب بچه بودید دیگه… بچه ها هم ساده ان.
بردیا- آره خب…لطفاً با من عادی حرف بزن ناسلامتی دخترعمو پسرعموییم.
تبسم لحظه ای نگاهش می کند، در همین چند دقیقه به خوبی می تواند بفهمد او پسری بازیگوش است پس از لحظاتی سری تکان می دهد و نگاهش را می گیرد.
بردیا- راستی؟ چند سالته؟
تبسم- 24 سالمه
بردیا- منم 27 سالمه! پس تو هم سن بهاره هستی!
تبسم متعجبانه می پرسد: بهاره؟!
بردیا- آره دیگه…خواهرم رو می گم! اون هم 24 سالشه!
تبسم- آهان…آره عمو قبلا گفته بود که یه دختر هم سن من داره اما من فراموش کرده بودم.
بردیا- حق داشتی…وقتی هیچوت مارو ندیدی! فقط بخاطر غرور خانواده ی نیک زاد ما از داشتن عمو و زن عمو محروم شدیم…همیشه آرزوم بود عمو داشته باشم.
با شنیدن این حرف بغض گلویش را فشار می دهد، این آرزوی تبسم هم بود که همیشه در کنار عمویش باشد، پدربزرگ و مادربزرگ داشته باشد…اما اکنون این ها تنها حسرتی بیش نبودند چرا که دیگر هیچ چیز نمی تواند به خوبی پیش برود. چه می شد اگر نیک زادبزرگ مادرش را به عنوان عروسش پذیرفته بود؟ چه می شد اگر پدرش برای دلجویی به خانواده اش باز می گشت…اگر چنین می شد اکنون سرنوشت او چیز دیگری بود و بی شک تبسم دیگری بود.سرش را به صندلی تکیه می دهد و به خیابان خیره می شود، دقایقی می گذرد تا اینکه به خانه نزدیک می شوند، هنوز کاملاً به آنجا نرسیده اند که متوجه می شود زهرا خانم به همراه خانواده اش جلوی در خانه هستند گویی آن ها هم درست همان موقع به خانه رسیده اند. نگاهی به بردیا می اندازد و می گوید: همینجاست.
بردیا ماشین را متوقف می کند، نگاهی به آن خانه ی قدیمی می اندازد و با شک و تردید می پرسد: شما اینجا زندگی می کردید؟
تبسم- آره!
بردیا با تأسف نگاه دیگری به آن خانه ی قدیمی می اندازد و از اینکه دخترعموهایش مجبور بودند در آن خانه زندگی کنند، غمگین می شود. همان موقع متوجه نگاه های کنجکاوانه ی زهرا خانم و خانواه اش می شود.
بردیا- اونا کی هستند؟
تبسم نگاهی به آن ها می اندازد و همانطور که می خواهد از ماشین پیاده شود، می گوید: صاحبخونمون هستند حیاط خونمون با اونا مشترکه! شما برید ممنون.
او سری تکان می دهد و با نگاه آخری به آن ها ماشین را به حرکت در می آورد.
تبسم به آنها نزدیک می شود و می گوید: سلام
همگی جوابش را می دهد و سپس زهرا خانم کنجکاوانه می پرسد: اون آقا آشنا بود؟
سنگینی نگاه رضا را احساس می کند، گویی این سوال او هم هست و برای شنیدن جوابش بی قرار است. باید موضوع پیدا کردن عمویش را به آن ها هم بگوید چرا که به زودی از آن خانه می رفتند. پدر رضا در را باز می کند، همانطور که همگی داخل می شوند تبسم رو به زهرا خانم می گوید: راستش ما یه عمو داشتیم که خیلی سال پیش همدیگرو گم کردیم…!
زهرا خانم- می دونم…قبلا از مهسا در مورد عموتون شنیده بودم.
نفس عمیقی می کشد حالا گفتش برایش ساده تر شد، مسئله ی تصادف مهسا را و دیدن عمویش را توضیح می دهد و در نهایت می گوید: این آقایی که دیدید پسرعموم بود…عموم می خوان مارو ببرن پیش خودشون فردا که مهسا مرخص شه ما از اینجا می ریم اما من برای تسویه حساب و تحویل خونه حتماً می یام. رضا با شنیدنش غمگین می شود و به آرامی از آن ها دور می شود.
زهرا خانم- خیلی خوشحالم که عموتو پیدا کردید اما واقعاً دلم نمی خواست از اینجا برید…ما خیلی بهتون عادت کرده بودیم.
نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد: اما ایشالله هرچی خیره دخترم.
تبسم از آن زن مهربان تشکر می کند و سپس با خداحافظی کوتاهی به سمت پله های خانه شان می رود.
فصل هشتم
با ذهنی درگیر مشغول جمع کردن وسایل خود و مهسا می شود یکی دو ساعتی کارش طول می کشد، تمام که می شود گوشه ای از سالن می نشیند و به بازی روزگار می اندیشد.
حرف های باراد از ذهنش دور نمی شوند. پسرعمویش را او مایع ننگ می داند که لیاقت زندگی را ندارد…آیا واقعاً حق با اوست؟ آیا واقعاً هرکسی به جای او باشد همین فکر را می کند؟ بی شک این حقیقت دارد، همه باشنیدنش او را محکوم خواهند کرد! اگر چنین است پس چگونه به خانه ی خاندانی پا بگذارد که آبرو بیش از هرچیز دیگری برایشان اهمیت دارد!؟ اما مگر می تواند مانعش بشود؟ با این فکر بازهم اشک می ریزد. صدای زنگ موبایلش بلند می شود، نگاهی به آن شماره می اندازد و پاسخ می دهد: بله؟
صدای مهسا در گوشش می پیچد.
– الو سلام آبجی!
– مهسا تویی؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟
مهسا- آره خوبم… چیزی نشده که…همینجوری زنگ زدم.
خیالش که آسوده می شود نفس عمیقی می کشد از آنجایی که مهسا موبایل ندارد، متعجبانه می پرسد: این شماره ی کیه؟
مهسا- گوشیه پسرعمو رو گرفتم که بهت زنگ بزنم!
با شنیدنش لحظه ای سکوت می کند و سپس با تردید می گوید: الان اونجاست؟
مهسا- نه… تا چند دقیقه پیش اینجا بود، براش کار پیش اومدو رفت ولی گفت زود برمی گرده!
می خواهد حرفی بزند که مهسا دوباره می گوید: خیلی آدم مهربونیه… خیلی مراقبمه! اینجا حوصله امم سرنمی ره از بس منو می خندونه! راستی، در مورد تو هم می پرسید!
تبسم با شنیدنش پریشان می شود، به سرعت می گوید: در مورد من؟ چی بهت گفت دقیقا؟
مهسا- هیچی فقط پرسید آبجیت کجا کار می کنه منم بهش گفتم.
دست هایش می لرزند، از فکر اینکه مبادا او حرفی به مهسا بزند کلافه می شود، در فکر فرو رفته است که مهسا می گوید: می دونی آبجی؟ پسرعمو رییس بیمارستانه!
با شنیدنش متعجب می شود.
– واقعا؟!
مهسا- آره…جراح مغزه، تو آمریکا درس خونده. خوش به حالش… منم دلم می خواد پزشکی بخونم.
از حرف زدن در مورد باراد کلافه می شود به سرعت می گوید: خیلی خب کافیه دیگه… استراحت کن مهسا، اونم حتما الان پیداش می شه.
تماس را که قطع می کند دوباره به باراد می اندیشد اگر او حرفی بزند چه باید کند؟ حالا که مجبور است به خانه ی آن ها برود پس باید با او صحبت کند، به او التماس کند که به کسی حرفی نزند. اما چگونه؟ وقتی با دیدنش زبانش قفل می شود و ترس تمام وجودش را فرا می گیرد!
آنقدر به این مسایل می اندیشد تا بالاخره به خواب می رود.
صبح شده است، باصدای زنگ موبایلش چشم هایش را باز می کند بی آنکه نگاهی به شماره ای که افتاده است بیندازد، جواب می دهد: بله؟
صدای عمویش می آید.
– سلام عزیزم، خوبی؟
– سلام عمو ممنونم
مهران- دخترم؟ مهسا مرخص شده آماده شو که فکر می کنم تا چند دقیقه ی دیگه ما می رسیم اونجا.
تبسم- چشم.
تماس را قطع می کند و با بی حالی از جایش بلند می شود پس از اینکه دست و صورتش را می شوید مانتو و شلوارش را تنش می کند. نگاه دیگری به وسایل هایشان می اندازد که مبادا چیزی را جا گذاشته باشد، سپس دانه به دانه ی آن ها را از خانه خارج می کند وقتی آخرین چمدانش را به دست گرفته و از خانه خارج می شود، عمویش و بردیا را می بیند که جلوی در خانه ایستاده اند و مشغول صحبت با زهرا خانم و همسرش هستند، رضا هم حضور دارد و مهسا هم مشغول صحبت با راضیه است. از پله ها پایین می رود و به آن ها نزدیک می شود، به همه سلامی می کند و در کنارشان می ایستد.
مهران- وسایلتون رو جمع کردی دخترم؟
به وسایلشان اشاره می کند.
– بله آماده ان.
بردیا به سرعت جلو می آید.
– من بهت کمک می کنم وسایل رو بذاریم تو ماشین.
و سپس همراه تبسم به داخل خانه راهی می شود. رضا بردیا را نگاه می کند به مرد جوان و قد بلندی که حالا پسرعموی تبسم است.
مهران همچنان مشغول صحبت با زهرا خانم و همسرش است.
مهران- بابت این سال هایی که به برادرزاده هام لطف داشتید واقعاً ممنونم، مهسا بهم گفت که چقدر هواشون رو داشتید.
زهرا خانم- این حرف رو نزنید مهسا و تبسم مثل دخترخودم می مونند.
او لبخندی می زند و مقداری تراول از جیبش بیرون می کشد، همانطور که آن ها را به سمتشان می گیرد، می گوید: مهسا بهم گفته بود یه اجاره خونه به شما بدهکارن این باشه خدمتتون.
همسرزهرا خانم- اصلاً عجله ای نبود، مارو شرمنده نکنید.
مهران- نه خواهش می کنم.
بردیا وسایل را در ماشین می گذارد. تبسم به زهرا خانم نزدیک می شود و با او روبوسی می کند.
– بابت همچی ممنونم
زهرا خانم- عزیزم نری مارو فراموش کنی حتما به ما سربزن.
تبسم سری تکان می دهد و از رضا و پدرش هم خداحافظی می کند و در نهایت با خداحافظی از راضیه به همراه آن ها از خانه خارج می شوند.رضا تا انتهای کوچه دورشدنشان را نظاره می کند و به پایان عشق یک طرفه اش می اندیشد و اینکه شاید دیگر هیچوقت او را نبیند!
نگاه تبسم از کوچه های قدیمی آن محله برداشته نمی شود؛ سال ها به آن زندگی عادت کرده بودند اما اکنون همه چیز در حال تغییر است و او نمی داند چه آینده ای پیش رو دارد. مهسا نزدیکش می شود و با صدای آرامی کنار گوشش می گوید: خوبی؟ تو خیلی داغی، فکرکنم بازم تب داری!
این حال و این تب سوزان جزیی از زندگی اش شده است و دیگر برایش چیز عجیبی نیست.
تبسم – هیس… صداش رو در نیار، چیزیم نیست. تو خوبی؟ دیگه درد نداری؟
مهسا – نه حالم خوبه.
همان موقع مهران کمی به عقب متمایل می شود و با لبخندی بروی لبش می گوید: بالاخره امروز روزیه که همه انتظارش رو می کشیدیم، همه بی صبرانه توی خونه منتظر شما هستند.
مهسا لبخند عمیقی به روی عمویش می زند و از خوشحالی سراز پا نمی شناسد اما تبسم با ترس و دلهره دست مهسا را در دستش می گیرد و فشار می دهد. این تغییر برایش آسان نیست و به راحتی نمی تواند پذیرایش باشد. به خیابان خیره می شود و چشم هایش را روی هم می گذارد…اگر باراد حقیقت را بگوید پدرش در برابر تمام اقوامش سرافکنده خواهد شد، هرگز نمی خواهد این اتفاق بیفتد و باید مانع او شود اما خودش هم نمی داند چگونه باید این کار را کند! متوجه نمی شود چقدر گذشته است که مهسا دستش را تکان می دهد.
– آبجی؟ فکرکنم رسیدیم.
چشم هایش را باز می کند و به روبرویش نگاه می کند، همزمان درهای بزرگ خانه ای مجلل باز می شود و ماشین داخل می شود. عمارت بزرگی را می بیند که مانند یک قصر است. درختان زیبا و فضای سبز بی حد واندازه اش دورتادور آن را احاطه کرده اند با اینکه ساخت آن عمارت مربوط به سال ها قبل است اما زیبایی و جلالش را از دست نداده است.
طولی نمی کشد که بردیا ماشین را جلوی عمارت متوقف می کند، درست همان موقع پیرمردی با ظاهری شبیه به باغبان ها با چهره ی خندان و باعجله به داخل خانه می رود و درست وقتی که آن ها پیاده می شوند مادرو دخترجوانی از خانه خارج می شوند و با قدم های بلند به سمتشان می آیند. مهران با لب های خندان رو به آن زن می گوید: بالاخره برادرزاده هام رو آوردم الهه جان.
الهه خانم لبخندزنان به سمت آن دو می آید، تبسم با نگرانی به زن عمویی که برای اولین بار او را می بیند، خیره شده است، او قد متوسطی دارد و کمی سمین به نظر می رسد، بلوزو دامن کوتاهی به رنگ بنفش به تن دارد که بلندیش تا زیرزانوهایش می رسد؛ ابروهای کوتاه و چشم هایی نسبتاً ریز دارد و موهای زیبای کوتاهش به رنگ قهوه ای است. به تبسم که نزدیک می شود با خوشحالی دو دست او را می گیرد و به چشم های دریایی اش خیره می شود.
– سلام عزیزم…خیلی خوش اومدی.
لحظه ای سکوت می کند و پس از اینکه با دقت او را نگاه می کند، می گوید: باورکردنی نیست… تو درست شبیه مادرتی، زیبا و دوست داشتنی! با اینکه فقط یه بار دیدمش اما چهره اش از ذهنم دور نمی شه! می دونی چند سال همه ی ما منتظر این روز بودیم؟!
تبسم کمی دستپاچه شده و نمی داند چه عکس العملی در برابر زن عموی مهربان و خونگرمش نشان بدهد! مهران که چهره ی بهت زده ی او را می بیند نزدیکشان می شود و رو به تبسم می گوید: عزیزم ایشون زن عموته!
با این حرفِ عمویش به خود می آید.
– ببخشید…سلام، از دیدنتون خوشحالم.
الهه خانم لبخند عمیقی می زند و سپس نگاهش به مهسا می افتد.
– اوه پس مهسای عزیزِما تو هستی!
به سمتش می رود و او را در آغوش می گیرد. الهه خانم که دور می شود دختر جوانی روبروی تبسم می ایستد، او هم قد متوسطی دارد و درست شبیه به مادرش است. بلوزآبی رنگ و شلوار جین زیبایی به تن دارد و موهای مشکی لختش را دورش رها کرده است.دستش را به سمت تبسم دراز می کند و می گوید: سلام، من بهاره ام… به خونه خوش اومدید.
تبسم دستش را می گیرد.
– سلام ممنونم.
بهاره که کنار می رود، درست همان موقع نگاهش روی مردی ثابت می شود که روی ویلچر نشسته است و مردی با لباس فرم ویلچرش را تکان می دهد و به سمت آن ها می آورد؛ موهایش کاملاً سفید هستند و چین و چروک زیادی روی صورتش دیده می شود،چین های بین دو ابروهایش به گونه ای هستند که تبسم تصور می کند اخم هایش درهم کشیده شده اند اما با اولین نگاه هم می تواند تشخیص دهد چشم های مشکی پدرش به این مرد شباهت دارد. حرف پدرش در ذهنش تکرار می شود.
– نیک زادِبزرگ!
پس این پیرمردِ شیک پوش و با چهره اخم آلودی که گویی می خواهد والایی اش را نشان بدهد، پدربزرگ اوست؛ مردی که همیشه از او متنفر بود…اکنون چگونه پذیرایش باشد؟ نمی تواند تظاهر کند از دیدنش احساس بدی ندارد!
نگاه نیک زادِ بزرگ هم روی تبسم ثابت مانده است، به دختری خیره است که تماماً شبیه به زنی است که هرگز حاضر به پذیرشش نشد گویی او باردیگر روبرویش قرار گرفته است با این تفاوت که این بار این دختر است که باید پذیرایش باشد! اما این روزی است که سالها انتظارش را کشیده بود، روزی که بتواند دوغنچه ی فرزند از دست رفته اش را در کنار خونواده ی نیک زاد ببیند؛ فرزندی که از او تنها یک حسرت باقی مانده است اکنون با آمدن فرزندانش گویی خود او به خانه بازگشته است. نفس عمیقی می کشد و با بغضی که به سختی کنترلش می کند، رو به آن ها می گوید: به خونه خوش اومدید… دخترای من…
سپس طاقت نمی آورد و اشک هایش بی صدا روی گونه های چروکش روان می شود، هیچکس قادر نیست حرفی بزند تا آرامش کنند، لحظه ای سکوت می کند و سپس می گوید: این پیرمردِ از پا دراومده سال ها در آرزوی دیدنه شما و به آغوش کشیدنتون بود….آرزوش رو برآورده نمی کنید؟!
بی اختیار اخم های تبسم در هم کشیده می شود، او همان مردی است که مادروپدرش را طرد کرده بودو باعث شده بود سال ها پدرش به سختی زندگی کند؛ تبسم از کودکی شاهد سختی های مادروپدرش برای زندگی بود در حالی که این مرد با فرزندان دیگرش در ثروتی بی اندازه غوطه ور بوده اند. چگونه می تواند به سویش برود و پدربزرگ صدایش بزند…نه.. این برایش ممکن نیست.
مهسا که در آرزوی داشتن خانواده است با دیدن پدربزرگِ پیرش برای رفتن به سویش مردد است، بارها در خواب و خیالش دیدنش را تصور کرده بود و حالا آن رویاها به واقعیت تبدیل می شدند، با شک و تردید نگاهی به مهران می اندازد، او لبخندی می زند و اشاره می کند که به سمت پدربزرگش برود با اشاره ی عمویش به نیک زادبزرگ نزدیک می شود و در کنارش می ایستد.
– سلام…
لحظه ای سکوت می کند و سپس به سختی می گوید: بابابزرگ!
نیک زاد که کلمه ی پدربزرگ را از زبان مهسا می شنود، طاقت نمی آورد و او را در آغوش می گیرد و بازهم اشک می ریزد، سپس در همان حال به تبسم نگاه می کند، به گره ی اخم هایش خیره است انزجار و نفرت را در چهره ی او می بیند، با این حال می گوید: نمی یایی پیشم دخترم؟
تبسم دندان هایش را روی هم فشار می دهد، نگاه همه به سمت اوست به سختی به سمت پیرمرد قدم برمی دارد و در کنارش می ایستد.
– سلام.
نیک زادبزرگ که نفرت را در چهره ی او دیده است تلاشی برای به آغوش کشیدنش نمی کند. مهران با نگرانی به تبسم خیره است، به آن ها نزدیک می شود و می گوید: پدر؟ بهتره بریم داخل اونجا باهم صحبت می کنیم.
در جلوی آن عمارت پنج پله از جنس سنگ های مرمر قرار دارد و سپس با در بزرگ چوبی زیبایی روبرو می شوند. داخل خانه که می شوند نگاه تبسم و مهسا به اطراف می چرخد. سالن بزرگی روبرویشان قرار می گیرد که در آن چند دست مبلمان زیبا قرار گرفته است، ستون های بلند با کنده کاری های زیبا و مجسمه های خوش تراش آن خانه را تزئین کرده است. تبسم سرش را که بلند می کند لوستر با عظمتی را می بیند که درست در وسط سقف بی حد و اندازه اش قرار دارد سمت چپ این سالن بزرگ پله های عریضی قرار دارد که بی شک به طبقه ی دوم راه دارد و از کنار آن پله ها سالن دیگری نمایان است که می تواند به بزرگی سالن اصلی باشد.در سمت راست خانه هم پله هایی شبیه به پله های سمت چپ قرار دارد و یک سالن دیگر هم از کنار آن پله قابل دیدن است.
با دیدن این عمارت بزرگ و زندگی اعیانی خاندان پدرش بغض سنگینی سد راه گلویش می شود، سال ها او و خانواده اش در بی کسی و تنهایی با مشکلات روزگارشان را می گذراندند و یک سال قبل چیزی نمانده بود مهسا را از دست بدهد درحالیکه آن ها در عیش و آرامش زندگی می کردند.
دو خدمتکار مشغول آوردن وسایل آن ها به داخل خانه هستند و الهه خانم درحالیکه آن ها را راهنمایی می کند به همراهشان از پله ها بالا می رود. مهران لبخندزنان به نشیمن اشاره می کند.
– بیاید بشینید عزیزای دلم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x